شب نگاره

شاید بزرگترین مشکلی که توی ارتباطاتم دارم اینه که به وقت تکیه کردن سکوت می‌کنم. که نمیام برم بگم «فلانی ببین من حالم خوش نیست، بیا گپ بزنیم.» چرا؟ چون می‌شینم به دغدغه‌های طرف فکر می‌کنم. اینکه حالا خودش حالش میزون نیست، فلان مشکل رو داره، کار داره، امتحان داره، درگیره، غر بزنم که چی بشه، حرفام تکراریه، کی بدبختی نداره و الخ.

سکوت می‌کنم و سعی می‌کنم توی مشکلاتم حل بشم. امشب خیلی لوس شدم. خیلی شکننده. و جای همه‌ی اون «بیا گپ بزنیم‌»های زندگیم درد می‌کنه.

احساس می‌کنم می‌تونم تا ته دنیا آلبوم افتخار افاق شهناز رو گوش بدم و به سکوت و بغض ادامه بدم.

و احساس می‌کنم زندگیم درست شبیه شبه. همون اندازه سکون و آرامش داره. همون اندازه تاریکه. همون اندازه تنها.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰

    بخت ما ساییده‌اند و سُرمه‌دان پر کرده‌اند

    دیروز می‌خواستم توی یک بخش از داستانی که دارم می‌نویسم؛ از روابط مجازی چت‌رومی استفاده کنم. به توجه به اینکه برای نوشتن نیاز به تجربه زیسته داریم، گفتم می‌روم و با یک نفر چت می‌کنم ببینم دنیا دست کیست. اولش کمی با یادآوری امکان وجود مفاسد اخلاقی فکر کردم «واقعا می‌خوای بری؟»

    در این لحظه یک ککی افتاد به تنبانم که خاک بر سر! همسن‌های تو هزار جور کثافت‌کاری می‌کنند، کک‌شان هم نمی‌گزد! کار خارج از اخلاقی که نمی‌خواهی بکنی! اصلاً بیا برو چهار تا غلط بکن که دو صباح دیگر به طفلت بگویی مادرت هم آره و این‌ها! عین تارک دنیا‌ها شدی!

    لذا یکی از آن ربات‌های کذایی چت را که اسپانسر پروکسی مستفیدم بود را باز کردم.

    در بدو ورود درخواست‌های بی‌شماری از پسران و دختران سرزمینم داشتم که آمده بودند پی فسق و فجور و صحبت‌های خاک‌برسری. همه را از دم بلاک کردم. پسری می‌آید که از من دو_سه سالی کوچکتر است. از طلاق پدر و مادرش می‌گوید، از اینکه شوهر خواهرش مداوم اذیتش می‌کرده، از اینکه دیگر بی‌محبتی پدرش را درآورده و آمده اینجا دنبال محبت. اینکه یک دوست‌دختری بیابد که خلاءهایش را پر کند. بهش می‌گویم آدم‌ها مرهم نمی‌شوند. جای اینکه بخواهد به کسی وابسته بشود، خودش یک‌کاری بکند. و شکست عاطفی را هم بعدترها به سیاهه‌اش اضافه نکند.

    چت را می‌بندم و منتظر می‌مانم که یک آدم نسبتاً درست و حسابی بیاید. خودم می‌دانم که آدم درست و حسابی اینجور جاها پیدا نمی‌شود. فکر اینکه خودت هم الان توی اینجور جاها ولویی؛ مثل خار رفت توی چشمم. تا می‌خواهم با احساس عذاب وجدان ربات را بلاک کنم و بروم؛ درخواستی می‌آید روی صفحه.

    پسری حدود ۶ سالی از من بزرگتر. از این می‌گوید که لیسانس عمران دارد و عجالتاً لوازم خودرو می‌فروشد.

    ربات لعنت الله علیه، ناگهان می‌زند فاصله‌ی شما دو کیلومتر! عملاً بیخ گوش‌مان سکنا دارد.

    می‌گوید از خودت بگو. یک اسمی همینطور روی هوا می‌گویم. می‌گوید «زیاد از ما دور نیستی مهناز خانوم.»

    ایح ایح ایح! مردک مزخرف!

    «قرار بذاریم توی پارک فلان، هم‌دیگه رو ببینیم عزیزم؟»

    برایش می‌نویسم صبر کند، هنوز ده دقیقه هم از شروع مکالمه نمی‌گذرد! ادای عق زدن درمی‌آورم و توی دلم هم می‌گویم «اَی! عزیزم و کوفت، من و قرار؟ بشین تا بیام.»

    کمی از مغازه‌اش می‌گوید که حوالی کدام خیابان است. از دهنم در می‌رود که نمی‌دانم آن خیابان کجاست! می‌پرسد «مگه یزدی نیستی؟»

    لاجرم می‌گویم «نه، اینجا ساکنم.»

    «کجایی هستی؟»

    دل دل می‌کنم. دختر؛ شهر پر است از شیرازی‌های مقیم یزد! از کجا مرا بشناسد؟ «شیرازی‌ام.»

    «چرا اینجایید؟»

    «شغل بابام اینجاست.»

    «کار بابات دولتیه مگه؟»

    «آره.»

    یک نفر نبود بگوید ای لال شوی دختر! خب چرا اطلاعات می‌دهی؟ بگو «نه» و خودت را خلاص کن! اَه!

    می‌پرسد آیا خانه‌مان توی فلان بولوار است؟

    و من در حالی که درست در خانه‌ای وسط همان بولوار روی مبل لم داده‌ام و چای می‌نوشم با خونسردی می‌نویسم «نه؛ چطور مگه؟»

    بی‌ربط می‌پرسد «یه اقایی میگفت شیرازیا از تفریحاتشون خوردن کاهو و ترشیه راس میگفت؟»

    پشت‌بندش سوالم را ریپلای می‌زند «چون یه آقایی رو می‌شناسم که فلان جا کار می‌کنه، شیرازیم هست، فامیلیشم فلانیه، شما ک نیستین؟»

    من در حالی که مستقیماً به برق شهری وصل شده بودم و دود از کله‌ام برمی‌خاست، می‌خواستم «ک»اش را بکوبم توی فرق سرش. زیر لب می‌نالم «ای کاهو و ترشی و زهرمار بخوری! بین این همه آدم، توی این همه شهر، چرا باید من با تو هم‌صحبت بشم!»

    سعی می‌کنم خونسرد باشم. دیر جوابم دادنم انگار مطمئنش می‌کند. می‌گویم «نع.»

    از قصد عین می‌گذارم انتهای نون تا میزان تأکیدش بیشتر شود. می‌گوید «درست گفتم؟»

    بعد هم هر می‌خندد. شروع می‌کنم به فکر کردن به مقوله‌ی شانس و باری دیگر یقین حاصل می‌کنم «از شانس چیزی به ما نرسیده!» فکر می‌کنم احتمال پیدا شدن کسی که بیخ گوشم زندگی کند و با بابا آشنا باشد، بین این همه دختر و پسر، از سرتاسر ایران، بین رده‌ها مختلف سنی، توی این ربات از میان میلیون‌ها ربات، تقریباً مشابه پیدا شدن سوزن در انبار کاه است‌. آن‌وقت این سوزن باید پیدا شود و صاف مردمک چشمم را نشانه برود!

    خنده‌ام می‌گیرد. می‌خندم. آنقدر می‌خندم که از چشم‌هایم اشک می‌آید. دوتا ایموجی خنده می‌فرستم. دیوار حاشا بلند است؟ خب باشد! حالا گیریم بفهمد من دختر فلانی‌ام. چه می‌شود؟ هیچ!

    یک آن لحنش هزار درجه فرق می‌کند «خانم فلانی، دیگه توی این رباتا نیاید؛ شما اهلش نیستید.»

    بعد هم بی‌آنکه منتظر جواب باشد ربات را می‌بندد و مرا بلاک می‌کند.

    می‌پرسم «خدایا این شانسه که من دارم؟»

    ندا می‌آید «ای بنده‌ی من! تو اهل غلط اضافه کردن و همرنگ جماعت شدن نیستی، فلذا یا خودت در صراط مستقیم بمان، یا به شیوه‌های مختلف، دهانت را مورد مهر قرار داده و با اعمال قدرت، خودم به صراط مستقیم باز می‌گردانمت. من زندگی‌ای به تو عطا کردم چنان که هر ساعتش خودش داستان است، لذا داستان‌های خودت را بنویس! کسب تجربه‌ی زیسته بخورد توی ملاج‌ات.»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲۱ خرداد ۱۴۰۰

    از دل گِل، گُل برآرید

    اگر از هفت ماه مشاوره رفتن، تنها یک چیز را یاد گرفته باشم آن این است که گاهی باید بلند بگویم «حالم خوب نیست!» و اجازه بدهم اطرافیانم کمکم کنند برای بهتر شدن. این‌که نخواهم تنهایی از پس غم‌هایم بر بیایم. لذا چند باری بین مکالماتم با مامان و بابا تأکید کردم «من واقعاً حالم خوب نیست!» «فکر کنم دارم افسرده می‌شم.»

    نتیجه‌اش این شد که عصر همراه بابا و ساینا رفتم مسجد جامع. سه ساعت تمام پابه‌پایم راه آمدند و گذاشتند برا هر کاشی مسجد جامع و هر خانه‌ی کاهگلی ذوق کنم و برایشان از حیاط و حوض و درهای چوبی کلون‌دار و پنجره‌هایی با شیشه‌ی رنگی سخن‌رانی کنم؛ از اهمیت داشتن درخت مو و شمعدانی و محبوب شب توی حیاط. و هی توی مسیر سقلمه بزنم «واای این پسره چقدر موهاش خوشگله.» «این دختره چه قشنگ می‌خنده.» «وای خدایا دلم می‌خواد این پیرزنه رو بغل کنم!» «ئه! این دیوارکوبه چقدر زیباست!... چنده!... اوه! چه خبره این همه؟»

    پابه‌پایم آمدند تا ته آب‌انبار و تا بالای پشت‌بام یک کافه. برگشتنی، بابا گفت «بریم یه جایی روی چمن ولو شیم؟»

    می‌داند دویدن روی چمن و متعاقبش ولو شدن رویش را دوست می‌دارم. رفتیم سراغ فضای سبز مختصری که نزدیک خانه است. کفش و جوراب‌ها را درآوردیم و دویدیم سرتاسر چمن‌ها. بعدش هم ولو شدیم و من رطوبت و عطر چمن را به جان کشیدم.

    صبح مامان بیدارم کرد تا راهی شویم. گفت «می‌خوایم موقع طلوع کویر باشیم‌.»

    بابا تأکید کرد که هندزفری را بگذارم توی ماشین و تمرکزم را بدهم به سکوت و سکون کویر. سعی کردم حس راه رفتن روی ماسه را در حافظه‌ی پاهایم ثبت کنم.

    حواسم بود که مامان و بابا دارند نگاهم می‌کنند، پس همه‌ی زورم را زدم تا از پراکندن هر گونه شلنگ تخته جلوگیری و به همان دویدن اکتفا کنم.

    بابا به بهانه‌ی آن‌که چای‌ای که دم کرده «پسر درست کن» است و حسابی می‌چسبد؛ تا ته فلاسکش را توی حلق‌مان خالی کرد. بعد هم خودش عقب نشست و مرا نشاند پشت رل که «بِرون تا ببینم چند مرده حلاجی.».

    تنها مشکل موجود این بود که هنگام عوض کردن دنده، حواسم از فرمان پرت می‌شد و از مسیر خارج می‌شدیم :)))

    گاهی هم به قدری محو رانندگی می‌شدم که حواسم به سرعتم نبود. هی مامان و بابا یکی در میان یادآوری می‌کردند «آروم یلدا!... اینقدر گاز نده!... لازم نیست با دنده سه بری!...»

    ساینا هم این بین می‌گفت «من برای مردن هنوز خیلی جوونم!»

    در نهایت وارد جاده‌ی اصلی شدیم و متأسفانه از حس زیبای رانندگی محروم شدم! برگشتنی بابا آش محبوبم را خرید و مامان گفت پول می‌ریزد به کارتم تا کارگاه ترانه را شرکت کنم. تا خود خانه لطفی گوش دادم و کسی غر نزد که سلیقه‌ی موسیقایی‌ام شبیه مامان‌بزرگ‌هاست.

    حالا بعد از دو روز استراحت و دریافت دوز زیادی آرامش و محبت، راحت‌تر می‌توانم با لشکر غم بجنگم. حالا می‌دانم که چندین نفر کنارم هستند که اگرچه مستقیماً توی جنگ با اندوه و تنهایی و پوچی، نقش ندارند امّا در پشت جبهه هوایم را دارند. همه‌ی آن‌هایی که این روزها حضورشان را یادآور شدند و مهربانی‌شان را متذکر.

     

    عنوان برگرفته از آهنگ سرنوشت همایون شجریان

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۰

    غصّه نمی‌دهد امان!

    مامانم وقتی قُل همراه من را سقط می‌کند، بهش استراحت مطلق می‌دهند. با دعا و چنگ و دندان مرا نگه می‌دارند و به زور وصلم می‌کنند به زندگی.

    خودم هم پوستم کلفت بود. قصد مردن و عقب کشیدن نداشتم. نیاز شدیدی دارم که با ماشین زمان بروم سر وقت مادرم. بگویم «بذار این یکی هم سقط شه. ارزش این همه سختی رو نداره. افتادن این بچه به نفع همه‌ست، بیشتر از بقیه به نفع خودش، باور کن راست می‌گم!»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ خرداد ۱۴۰۰

    خسته‌ام؛ خسته‌تر از مرغ پر و بال شکسته

    بیش از اندازه خسته‌ام. خسته و ملول. انگار همه‌ی رمقم را کشیده باشند. جلسات مشاوره را نمی‌روم. امتحان‌ها را بهانه می‌کنم ولی در اصل حالش را ندارم. حال بحث‌های تکراری. حال اینکه هر هفته بروم بگویم توی این زندگی کوفتی فقط رنج است. و تراپیستم بگوید چیزهای دیگر هم است. لذت است. امید است. فقط باید بخواهی ببینی‌شان. خسته از اینکه هی بروم بنشینم روی آن صندلی چرم قهوه‌ای و بگویم «خب که چی؟!» و او تلاش کند دلیل بیاورد و یک‌جوری وصلم کند به زندگی!

    دارم همه‌ی زورم را می‌زنم که تابستان پارسال تکرار نشود. دست خودم را می‌گیرم، قربان صدقه‌اش می‌روم و به زور می‌برمش توی خیابان. برود پیاده‌روی. خموده نشود توی خانه. حواسم هست که حتماً هر روز دوش بگیرد. بغلش می‌کنم و می‌کشانم‌اش پای کتاب. مجبورش می‌کنم بخواند. درس، مقاله، مثنوی معنوی.

    به زور می‌برمش پای تلفن. زنگ می‌زنم و سه‌شنبه برایش وقت مشاوره می‌گیرم. خودم زیادی لوس شده. خسته و احساساتی. چشم‌هایش خمارند. آنقدر خمار و خسته که هر لحظه می‌تواند بخوابد. آنقدر بخوابد که یکی شود با ملحفه‌ی روتختی.

    مُسَکِّن‌ها و آرامبخش‌ها را از دستش می‌گیرم و برایش گل‌گاوزبان و بابونه دم می‌کنم.

    دقت می‌کنم هر شب یک نامه به خدا بنویسد. حتی کوتاه. می‌فرستمش خرید. می‌گویم قرآن با ترجمه‌ی موسوی گرمارودی بخرد. حدس می‌زنم پیدا نشود ولی باید برود بیرون تا رخوت تن‌اش را نگیرد.

    از معاشرت کردن فراری شده. دخترک همیشه در اجتماع من، رغبت ندارد تلفن دوست‌هایش را جواب بدهد. می‌کشانم‌اش توی صفحه‌ی چت. می‌گویم به دوست‌هایش پیام بدهد.

    حواسم هست که موسیقی‌های غمگین گوش نکند. صدای طبیعت همیشه بهترین است. چندتا اپلیکیشن برایش نصب می‌کنم که صدای بلبل و دریا و باران و جیرجیرک دارد. می‌دانم بنا نیست برود سراغ این‌ها ولی حواسم هست که موسیقی غمگین گوش نکند.

    غروب‌ها می‌برمش پای گاز. چای دم می‌کنم. چهار استکان می‌ریزم و می‌نشانمش میان مامان و بابا. توی گوشش می‌گویم «لبخند بزن! نبینم دلت گرفته باشه‌ها!»

    خودم لجباز است. کله‌شق و دیوانه. می‌خواهد برود توی اتاق و بچسبد به سه‌کنج دیوار. دست‌اش را سفت می‌گیرم. که بماند توی جمع. که فرار نکند.

    شب‌ها امّا یاغی‌تر از همیشه است. لوس است. بهانه‌گیر است. دلش می‌خواهد پروانه بشود و برود. اوج بگیرد و گم شود توی وسعت آبی آسمان. می‌خواهد غزل بشود توی دیوان شعری. باران بشود. سماع بشود. دانه بشود. برگ بشود. نور بشود. ابر بشود.

    دلم می‌خواهد بگویم خفه شود. بگویم فکر نکند. فلسفه نبافد. اشک نریزد. عاشق نباشد. توی خیال شنا نکند. شیفته‌ی عرفان نباشد. نخواهد هم شهود مولانا را داشته باشد هم منطق خیّام را. فقط زندگی کند. مثل بقیه. مثل همه‌ی آن‌هایی که فکر نمی‌کنند به رنج زیستن. به تکرار بیهوده. به سیزیف. ولیکن نمی‌شود. نباید بگویم. باید مدارا کنم. باید بگذارم زمان بگذرد تا لوس‌بازی‌هایش به انتها برسد. باید آنقدر نازهای خرکی‌اش را بخرم که دیگر چیزی توی انبار و مغازه‌اش نماند.

    با این همه خسته‌ام. و کمی ناامید. دلم می‌خواهد یک‌جایی آگهی بدهم «به یاری چندین و چند تن از بندگان مقرّب خداوند جهت جمع و کنترل کردن یک عدد خودمِ یاغی، لجباز، بهانه‌گیر و کمی تا قسمتی بی‌شعور نیازمندیم!»

     

    عنوان برگرفته از آهنگ به تماشای نگاهت؛ همایون شجریان

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰

    پیاده‌روی با چاشنی خیال

    عصرها را به پیاده‌روی میگذرانم. قصدم این است که خودم را به تحرک وا دارم. بلکه شر این دردی که گاهی توی قفسه‌ی سینه‌ام می‌پیچد و نفسی که گاهی مثل کودکی‌ها بالا نمی‌آید، خلاص شوم.

    بیرون کشیدن خودم از خانه کار سختی‌ست. گرمای هوا زیادی کلافه کننده است. جلوی آینه می‌ایستم لپ خودم را می‌کشم و می‌گویم «فقط تا سرِ کوچه می‌ریم، اگه هوا گرم بود و اذیت شدی، بر می‌گردیم.»

    سختی کار تا همان سر کوچه است. بعدش آنقدر سبک و آرامم که می‌توانم بقیه‌ی راه را پرواز کنم. توی مسیر به خانه‌ها نگاه می‌کنم، به آجرهایی که قصه‌ها را توی خودشان نگه داشته‌اند. 

    خانه اگر آجری باشد و حیاط‌دار و پنجره‌هایش شیشه‌های رنگی داشته باشد، باب دل من است. توی ذهنم داخل خانه را مسجم می‌کنم : توی آشپزخانه بوی هل و زعفران می‌آید؛ توی حیاط بوی یاس و محبوب شب. گلدان‌هایم را تند و تند گوشه به گوشه‌ی خانه جا می‌دهم و دور حوض‌اش شمعدانی می‌چینم. توی باغچه درخت نارنج دارم و بوته‌های رُز سرخ و زرد. اطلسی و لاله عباسی. یک گوشه‌ی باغچه سبزی کاشته‌ام. ریحان و تربچه. نعنا و مرزه.

    یک تخت چوبی کنج حیاط است برای غروب‌ها. که توی استکان نعلبکی گلسرخی‌ام چای‌دارچین می‌ریزم و از پشت شاخ و برگ‌های درخت نارنج خیره می‌شوم به پایین رفتن خورشید و تیره شدن آسمان.

    توی پذیرایی یک دیوار از بالا به پایین قفسه‌ی چوبی زده شده و کتاب‌هایم تویش جا گرفته‌اند. ظهرها همانطور که بوی قرمه‌سبزی پیچیده توی خانه، به آلبوم رباعیات خیام استاد شجریان گوش می‌دهم و شب‌ها آلبوم ابراهیم محسن چاوشی.

    پشت‌بامش را تمیز کرده‌ام و جان می‌دهد برای شب‌های بهار که بنشینی کمی کتاب بخوانی و بعد تا زمانی که پلکت سنگین می‌شود ستاره‌ها را بشماری.

    کولر آبی را مجسم می‌کنم که بعد از اینکه برق‌کشی‌اش چک شد خودم تمیزش می‌کنم و راهش می‌اندازم.

    اسم کولر آبی که می‌آید یاد جیم‌بنگ می‌افتم. هربار که بحث خانه می‌شود، خنده‌کنان می‌گوید «ننه‌آقای منم دیگه الان فانتزی‌هاش پنت‌هاوس و چینی کریستال فرانسه‌ست. همین حالا هم خونه‌ش اسپیلت داره. اون‌وقت تو خونه‌ی آجری و قجری با کولر آبی می‌خوای. نظرت چیه که دست‌شویی هم کنج حیاط باشه که سر سیاه زمستون یه مستراح دل‌نشین هم نتونی بری؟»

    به خودم که می‌آیم رسیده‌ام سر خیابان. از فکر خانه‌ها بیرون می‌آیم و به آدم‌هایی که می‌بینم فکر می‌کنم. برایشان اسم می‌گذارم و به قصه‌ای که دارند فکر می‌کنم.

    پسری که از روبه‌رو می‌آید تی‌شرت قرمز پوشیده و شلوار مشکی آدیداس. ساک ورزشی دستش است و اسمش را می‌گذارم حسام. بیست و شش ساله و کیوکوشین‌کا.

    پیرمردی را می‌بینم که صندلی گذاشته جلو در خانه‌اش و تسبیح سفید رنگش را توی دست می‌چرخاند و ذکر می‌گوید. اسم این یکی رئوف است. کارمند بازنشسته‌ی شهرداری. دو ماه است که بچه‌هایش را ندیده، حتی با فاصله و ماسک. حوصله‌اش از غرغرهای زنش سر رفته و آمده دم در نشسته بلکه چهارتا آدم ببیند و دلش توی خانه نپوسد.

    بعدی ثمین است. دختر تپل و قد کوتاهی که تازه عقد کرده است. هر چند قدمی که می‌رود نگاهش می‌اندازد به حلقه‌ی نقره‌ای رنگ توی دست چپش. لبخندی که روی لب‌هایش می‌آید آنقدر بزرگ و عمیق است از پشت ماسک هم معلوم است.

    دویست و شش‌ای جلو در یشمی سمت چپم ایستاده. پشت رل، زنی‌ست حدوداً پنجاه ساله. موهای بلوندش از روسری صورتی ملایمش بیرون آمده. اسمش شهربانو است. دور چشم‌هایش چندتا چینِ کوچک است اما چشم‌هایش براق‌اند و زیرک. احتمالاً می‌خواهد برود توی خانه‌ی در یشمی پسرش که دو ماه است ازدواج کرده.

    کمی جلوتر، سر میدان می‌رسم به امیرعلی. پسرک می‌خواهد چهارتا کارتن بزرگ را با دوچرخه‌ی کوچکش ببرد تا خانه. نمی‌داند چطور هم تعادلش را حفظ کند و هم زودتر برسد خانه که قبل از آمدن ماشین حمل اثاثیه، اسباب بازی‌هایش را توی کارتن‌ها جا بدهد. از هفته‌ی قبل هرچه گفته بودند جل و پلاس‌ات را جمع کن، حرف گوش نداده و حالا هول برش داشته.

    قصه‌ها و آدم‌ها در صدم ثانیه می‌آیند و می‌روند و بعد قصه‌ی بعدی!

    به آسمان نگاه می‌کنم. به ابرها، به شگفت‌انگیز بودنش، به شاخ و برگ درختان دست می‌کشم و به این فکر می‌کنم زندگی تویش جریان دارد.

    بعد آرزو می‌کنم که کاش درخت بودم. درخت انار، بلوط، سنجد، سیب، شاید هم نهال آلبالو.

    پرنده‌ها را نگاه می‌کنم و گربه‌های ولگرد را. اگر کوچه خلوت باشد و کسی دور و برم نباشد لی‌لی کنان راه می‌روم. جست می‌زنم و گاهی می‌چرخم.

    راه رفتن روی حاشیه‌های خیابان را دوست می‌دارم. تلاش برای حفظ تعادل. شادی‌های کوچک.

    اگر هواپیما ببینم برایش دست تکان می‌دهم. برای بچه‌های کوچولوی توی خیابان هم. 

    موسیقی‌هایی که گوش می‌دهم بسیار بستگی دارند به شرایط محیطی. گاهی لطفی است و شجریان و بنان و داریوش رفیعی، گاهی هم چاوشی و چارتار و همایون شجریان.

    بعد مست از موسیقی و پیاده‌روی و قصه‌های توی سرم، دوباره به خانه‌ها نگاه می‌کنم، به آدم‌های پشت پنجره. به قصه‌ها. به خودم گوشزد می‌کنم که رفتم خانه، داستان بنویسم. داستان یکی از این خانه‌ها، آدم‌ها.

    لیکن تا به خانه می‌رسم به آنی فرو می‌ریزم و تهی می‌شوم از قصه و واژه. جمع می‌شوم توی سه‌کنج دیوار و کتاب می‌خوانم.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰

    دختری در تعلیق ابدی

    سردرد دارم و تهوع. احساس رهاشدگی می‌کنم. حس می‌کنم یکهو چشم باز کرده‌ام میان این روزها. انگار گذشته‌ای نبوده و آینده‌ای نخواهد بود. نمی‌دانم پیش از این چگونه زندگی می‌کردم، یا پس از این چگونه زندگی خواهم کرد. یک‌جور معلق بودن توی زمان و در حال تحمل فشار اندوه و درد به روی سینه‌ام.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰

    خداوندا به فریاد دلم رس

    خیلی دلم می‌خواهد اعتقادم به خداوند را به ایمان بدل کنم. اینکه حتی سرسوزنی تردید نداشته باشم برگی بی‌اذن خدا نمی‌افتد. اینکه خداوند جز کمال چیزی نمی‌آفریند و همه‌چیز همان‌طوری است که باید باشد.

    ولی برایم سخت است وقتی کودکان افغان توی بمب‌گذاری می‌میرند و عکس کفش‌های خونی‌شان آتش به دل می‌اندازد بگویم «همه‌چیز درست به همان شکلی است که باید باشد.

    یا مثلاً وقتی برایمان واکسن نمی‌خرند و واکسن خودمان هم هنوز دم نکشیده، و کرونا دارد آدم‌ها را می‌بلعد بگویم خداوند جز کمال نمی‌آفریند.

    وقتی توی جنگ‌های الکی خاورمیانه دسته دسته جوان‌ها مثل گل پرپر می‌شوند بگویم بی‌اذن خدا گلی پرپر نمی‌شود، برگی از درخت نمی‌افتد.

    وقتی سیستان آب ندارد و خانمی برای داشتن آب باید تن در اختیار رذل‌ترینِ مخلوقات بگذارد و بعد خودش را بکُشد بگویم همه‌چیز درست در حالت کمال است.

    راستش نمی‌توانم باور کنم خدایی که از روح خودش توی جسم گِلیِ من دمیده، نزدیک‌ترین به من است، رفیق‌ترین و عزیزترین است، این‌ها را ببیند و کاری نکند. آنگاه در ذهنم همان پدر متکبر و متعصبی می‌شود که صلاح می‌بیند فرزندانش بمیرند امّا واکسن نزنند. پدری که فرزندانش روی هوا با دو موشک زده می‌شوند، روی زمین با باتوم و اسلحه کشته می‌شوند و توی دریا و میان نفت‌کش غرق. پدری که می‌تواند کاری بکند و نمی‌کند. می‌تواند جلوی این مرگ‌ها را بگیرد و نمی‌گیرد. می‌تواند و دم نمی‌زند!

     

    پی‌نوشت : می‌پرسد « استغفرالله! دختر چطوری جرأت می‌کنی همچین چیزایی بگی درمورد خدا!»

    می‌گویم «رابطه‌ی منو خدا اینجوریه، دعوا می‌کنیم، قهر می‌کنیم، ناز می‌کنیم ولی در نهایت خودش می‌دونه چقدر نوکرشم!»

     

    عنوان : باباطاهر

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

    بس در طلبش کوشش بی‌فایده کردیم!

    دیشب که بی‌خواب شده بودم و داشتم برایش نامه می‌نوشتم؛ به این فکر کردم که تا چه اندازه دردناک است دوست داشتن کسی که احتمالاً تا کنون هزاران بار فراموشت کرده است...

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰

    بام و بندبازی و دختری بحران‌زده

    می‌گوید «حواست باشه که نه از این وَرِ بوم بیفتی، نه از اون وَرِ بوم!»

    و من بامم به اندازه‌ی یک تار مو باریک شده است. مثل یک بندباز تازه‌کار معلق‌ام توی هوا، با بیم و امید دست و پنجه نرم می‌کنم.

    هر ضربه‌ی کوچکی می‌تواند مرا در آغوش امیدِ محض غرق کند یا در معده‌ی یأسِ مطلق هضم!

     

    پی‌نوشت : کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» را می‌خواندم. منِ امروز، هم با بحران معرفتی و معنویِ یونس دست و پنجه نرم می‌کند و هم با بحران عشقیِ پارسا.

    و از اینکه هیچ بعید نیست سرانجامم همچون پارسا باشد، می‌ترسم! از اینکه از آن‌طرف بام _آن‌ سویی که یأس و کفر است و خدایی نیست_ زمین بخورم، می‌ترسم. چون خوب می‌دانم زمین خوردن در آن سو برای من به منزله‌ی مرگ مغزی حتمی است!

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...