از برچسب‌ها حرف بزنیم!

موهایم را که کوتاه کردم عمو کوچیکه اخم کرد و عمو بزرگه قهر.

امین دماغ چین داد و گفت «اه اه! ببین چه بلایی به سر خودش آورده! موهای دختر باید بلند باشه!»

آرمین با ریتم آهنگ ساسی می‌خواند «جونم چه پسری!»

مامان اولش لب برچید و گفت «شبیه سندروم داونی ها شدی!»

امیر بیخیال چانه داد بالا که «بد نیس ولی موی بلند بیشتر بهت میاد.»

مهرناز اخم کرد و گفت :« ای وای!! چیکار کردی با موهای خوشگل مواجت؟! »

هنوز هم صبح‌ها که مو هایم را میبندم مامان قربان‌صدقه‌شان می‌رود و می‌گوید «بقچه! جون مامان دیگه موهاتو کوتاه نکن!»

خب، من عاشق موهای کوتاهم شده بودم. لپ های بیرون زده ام و تمام چهره‌ی دلربایم. ( D: ) و با در نهایت احترام به نظر هیچ یک از این دوستان محترمم هم توجه‌ای ننمودم!

و قطعاً قراره به زودی هم دوباره کوتاهش کنم. :-)

دو سال پیش هم که کلاس دفاع شخصی ثبت نام کردم، خان عمو گفت «دختر رو چه به رزمی؟! برو کلاس رقصی، شنایی، چیزی!»

وقتی بابا تابستان پارسال مجبور شد سفر یک روزهای به شیراز داشته باشد و بلافاصله بعد از رفتنش کولر خراب شد. دست روی دست نگذاشتم و توی آن آفتاب کویری رفتم روی پشت بام و تسمه‌ی پوکیده‌ی کولر رو عوض کردم. بعدش که عمو بزرگه شنید گفت «از این به بعد بهت می‌گیم آقا بقچه.»

و پشت بندش چنان قهقه‌ای زد که تمام خطوط مخابرات به خود لرزیدند.

 همه‌ی اینا رو گفتم که از برچسب‌ها حرف بزنم. برچسب‌هایی که طی سال‌ها به من/ به ما زده شده.

که موی کوتاه مخصوص به پسرهاست.

که وزرش رزمی خشنه و به درد دخترها نمی‌خوره.

که اگر دختری کار های فنی انجام بدهد خیلی پسرانه و زمخت است.

اینکه یک سری از کارها پسرانه است و یک سری دیگر دخترانه!

من به تفاوت میان مرد و زن معتقدم. اصلا همین تفاوت است که باعث می‌شود مردی وجود داشته باشد و زنی. اصلا همین تفاوت‌هاست که باعث می‌شود ما چیزی به نام جنسیت داشته باشیم.

من به تفاوت در جنسیت معتقدم اما به تبعیض جنسیتی نه! من به تفاوت در روحیه و ساختار زن و مرد واقفم اما به تفاوت در حقوق نه! 

هر دختری می‌تواند به انواع ماشین و موتور؛ به انواع رنگ‌ها؛ به انواع مدل‌های مو و به انواع ورزش علاقه‌مند باشد. می‌تواند به جای عروسک به ماشین و کامیون علاقه داشته باشد و می‌تواند از انجام دادن کارهای فنی لذت ببرد.

و هیچ کدام از این ها «زن» بودنش را زیر سوال نمی‌برد. هیچکس با پرداختن به چیزها و کارهایی که دوست دارد ماهیت و جنسیت خود را از دست نمی‌دهد!

 

پی‌نوشت : خب هنوز هوارتا دیگه برچسب مونده که طی پست‌های آتی بهش می‌پردازم.

پی‌نوشت2 : پست بعدی رو می‌خوام حول برچسب‌هایی که به پسرها می‌زنن بنویسم.

پی‌نوشت3 : بچه‌ها، اگه دوست دارین برام از برچسب‌هایی که بهتون زدن و از قالب‌هایی که براتون تعیین کردن حرف بزنین =)

  • ۱۶ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹

    منِ زیادی احساساتی

    از مخرب ترین عادت ها زندگانی‌ام اینه که خیلی سریع به آدمای اطرافم دل می‌بندم. یکم طول می‌کشه شناختن و اعتماد کردنم ولی بعد از اون سریع دلبسته می‌شم. 

    این موضوع زیاد بهم فشار میاره : این علاقه‌ای که سریع و بی‌اندازه میاد توی جونم و به راحتی هم دست از سرم بر نمی‌داره.

    با اینکه خیلی وقته یزد رو به عنوان وطن دومم پذیرفتم اما هنوز موقع برگشتن از شیراز تمام مسیر رو گوله گوله اشک می‌ریزم.

    هشت ساله که خاله زیبا رفته و در تمام این هشت سال شاید به تعداد انگشت‌های دو دستم هم تماس تصویری نداشتیم. فقط کافیه که یه جمله بگه تا همه‌ی حرفا و خاطرات با سرعت نور در ثانیه هجوم بیارن به مغزم.

    مهسان و خاله بزرگه هم قریب به چهار ساله که رفتن. هنوزم بعد از چهار سال کافیه که چیزی از مهسان به خاطرم بیاد که مدام چشمام پر و خالی بشه. 

    از دوستام نگم دیگه... اینقدری که من به فکر کاراشونم و حرص میخورم از کله‌شق بازی‌هاشون و پای تلفن مشاوره می‌دم که کف می‌کنم :/ واقع‌بین‌تر باشیم به قول صخی گند لوستر بودنو در آوردم :|

    حدود دو ماهه که توی وبلاگم. اگه منطقی بهش نگاه کنیم واقعا زمان کمیه. ولی من معتقدم نوشتن و از اون مهم‌تر خوندن نوشته‌ها آدما رو بیش از زمان‌های دیگه بهم نزدیک می‌کنه. بی اونکه اطلاعات دقیقی از زندگی اون فرد داشته باشیم، می‌تونیم با اون قسمت از شخصیتش که توی نوشته‌هاش هست ارتباط بر قرار کنیم حتی اگه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشده باشه!!

    الان که فکرش‌و می‌کنم می‌بینم که یه سری از افراد وبلاگ برام مهم شدن. خیلی زیاد... جوری که از شنیدن خبر رفتنشون چشمام پر و خالی میشه هی. جوری که یه مدت که کم کار بشن ازشون خبر می‌گیرم. تعدادشون انگشت شماره ولی هستن دیگه.  :)

    بُعد منطقی وجودم زیاد مخالفت می‌کنه. زیاد هشدار می‌ده. با یه قیافه‌ی حق به جانب می‌گه «بذار یه ذره بگذره بعدش واسه این دوستای محترم لوستر شو!. »

    بعدم ایـــــــــــش گویان دماغ شو بالا می‌گیره. اما بُعد احساساتیم مخالفتی نداره. حرفای بُعد منطقی رو به کتفش هم حساب نمی‌کنه و همونجوری که اشک شوق رو از رو صورتش پاک می‌کنه با چهره ی خیلی گوگولی مگولی و مهربــــــــــان در خونه‌شو برای همه و همه باز می‌کنه. و طبق معمول دوباره با هم دعواشون می‌شه و منو به مزر دیوانگی می‌رسونن!

     

    پی‌نوشت : بع له خودمم میدونم که بعضی اوقات این خصوصیتم زیادی رو مخه :| و ممکن هم هست زیاد ازش آسیب ببینم :/

    پی‌نوشت2 : یعنی روزی که بین این دو بُعد منطق و احساس من صلح و تفاهم بر قرار بگردد همه‌تونو به صرف شام و شیرینی دعوت می‌کنم.

  • ۸ | ۰
  • ۱۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۹

    شوریده و دلتنگم ...

    خواب میدیدم که کف خیابانم. یک چیزی شبیه به اتوبان بود شاید. شب بود و هوا هم به شدت گرم. چادر گلپری را انداخته بودم روی ساعد دست چپم و مثل مرغ سر کنده توی اتوبان می‌چرخیدم. ماشین‌ها با سرعت نور از کنارم رد می‌شدند اما هیچ‌کدام به من نمی‌خوردند. سر می‌چرخاندم تا بلکه آشنایی را پیدا کنم ولی هیچکس نبود.. هیچ نمی‌فهمیدم که چرا چادر گلپری دست من است. دو _ سه باری صدایش زدم. صدایم توی اتوبان طنین می‌انداخت و بی جواب می‌ماند. از این‌ور اتوبان به آن‌ور می‌رفتم و چادر گلپری را می‌کشیدم روی زمین. گلویم خشک شده بود و سرم گیج می‌رفت. شالم افتاده بود دور گردنم و هر شاخه از موهایم به یک سمت روانه بود. 

    کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم و مثل گنگ‌ها نگاهش کردم. بدون حرف دست راستم را گرفت و با هم از اتوبان رد شدیم. انگار تسخیر شده‌ها نگاهش می‌کردم. خم شد و پایین چادر گلپری را گرفت توی دست. خاک را از رویش تکاند و دست کشید روی موهای آشفته‌ام.

    حرف نمی‌زد. چشم‌هایم پر شده بود از اشک. 

    چیزی نگفتم. هیچ‌چیز. هیچ‌کدام از حرف‌هایی را که توی خیال قطار می‌کردم را به زبان نیاوردم. قدمی عقب رفت. خواستم دستش را بگیرم اما نمی‌توانستم دستانم را حرکت بدهم. زبانم هم خشک شده بود. مثل یک تکه چوب. گلویم می‌سوخت و چشم‌هایم مات می‌دیدند. از پشت هاله‌ای از اشک به رفتنش خیره شده بودم. برایم دست تکان داد؛ با همان دستی که روی ناخن انگشت انگشتری‌اش خط عمودی قهوه‌ای رنگی داشت. و آنقدر عقب عقب رفت تا محو شد. 

     

    +خودمم نمی‌دونم چرا کودن بازی درآوردم و خودم از خیابون رد نشدم. شاید حتما باید اون بنده‌ی خدا رو از اون سر دنیا می‌آوردم بالای سرم. :/

    ++خب طبق معمول از خوابم نه برای مامان و می‌گم و نه به خودش زنگ می‌زنم. چون فقط خودم می‌دونم که چقدر شنیدن صداش و از اون بدتر دیدن چهره‌اش دلتنگ‌تر و دلتنگ‌ترم می‌کند. 

  • ۷ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۹

    طاق ثریا

     

     

    تو شمس منی، من خورشید پرستم 😌🍃

  • ۵ | ۰
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۹

    خوشحال و شاد و خندانم :)

    و آیا شما هم وقتی صبح خود را با چنین پیامی آغاز بنمایید تا شب یه قر ریزی توی کمرتون هست و آهنگ واویلای شهرام شبپره تو سرتون اکو می‌شه یا فقط من اینجوری‌ام؟!

     

     

    + بعللللله . توی مسابقات نقالی دوم شدم رفتتتت :))  *_*

  • ۱۰ | ۰
  • ۱۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۹

    بقچه در بیست سال آینده...

    خب برخلاف خیلی از دوستان که می‌گفتن نوشتن در این باره براشون سخت بوده؛ باید بگم که من به شدت به آینده فکر می‌کنم. 

    قطعاً که این خواسته و طرز تفکر من توی این سن هست و به مرور زمان عوض می‌شه و به تکامل می‌رسه. اما همین حالا هم به اندازه‌ی کافی برام مهم و جذاب هست. :)

    بقچه‌ی بیست سال دیگه یه انسان کاملا مستقله. از همه نظر و در همه جهات. احتمالا استاد دانشگاهه و توی اوقات فراغتش ویراستار یه شرکت نشریه‌ست. دو سه سال هست که از سفر و دور دنیاش برگشته و داره سعی می‌کنه که تجربیاتش‌و در قالب یه داستان خفن بیان کنه. احتمالاً هفتمین کتابش در دست چاپه :))))))))

    درسش‌و توی تهران تموم کرده و برگشته شیراز. طرفای حافظیه یه خونه‌ی قدیمی رو تبدیل به یه کافه کتاب کرده که از پره از گل و گلدون. خصوصاً شمعدونی. قراره یه روز توی هفته حافظ‌خوانی برگزار بشه، یه روز شاهنامه‌خوانی و یه روز هم در آمدی بر مثنوی معنوی. در تمام ابن مدت هم صدای استاد بنان و استاد شجریان تا دو تا کوچه اونورترم می‌ره.

    بقچه‌ی بیست سال دیگه قطعاً موهاش یا نارنجیه یا شرابی؛ شاید هم چزی مابین این دو.. احتمالا هنوز هم به پارچه‌های گلگلی علاقه داره و اکثر لباس‌هاش رنگارنگن. 

    قطعاً اغلب شب‌ها یا تنها و یا با سیا شاید هم با جمعی از دوستاش از خونه بیرون می‌زنه و خیابونا رو گز می‌کنه. 

    ( بیست سال که چیزی نیست، اگه بخوام در مورد صد سال آینده هم صحبت کنم؛ رفتن تا ارگ و خوردن فالوده و هویج بستنیِ پشت ارگ با خاله کوچیکه حتما توی برنامه‌م هست. خودشم نخواد بیاد به زور می‌برمش :) )

    بقچه‌ی بیست سال دیگه قطعاً با خودش رفیق‌تره. خوب بلده به صدای قلبش گوش کنه و مواظب ارتعاش‌های ناشی از فکرش باشه. به یوگا و مدیتیشن کاملا مسلطه. و می‌تونه به زیبایی هارمونیکا بزنه. 

    بقچه‌ی بیست سال دیگه حتماً به نوجوونایی که از نظر جنسی دچار لطمه شدن و بهشون آزاری رسیده کمک می‌کنه. ( حالا اینکه دقیقاً چه جوری و از چه طریقی باشه رو نمی‌دونم ولی این جز مـــهــــــــــــم‌ترین اولویت‌های زندگیمه. )

    یا کلا ازدواج نمی‌کنه یا اگر ازدواج کرد عشق رو اولین و مهم‌ترین فاکتور در نظر می‌گیره. اگه علاقه وجود داشته باشه خیلی از مشکلات توی مرور زمان پیش نمیاد، طرفین بهم صبورترن و راحت‌تر با بعضی مشکلات کنار میان.

    هر چند که الان اصن نمی‌تونه خودشو در قالب مادر تصور کنه اما اگر خواست بچه‌دار بشه حتماً حتماً باید مطمئن بشه که همه چیز چه از نظر روحی و عاطفی و چه از نظر مالی کامــــــــــــــــلاً آماده‌ست. 

    قطعاً یک روز تو هفته رو می‌رم سراغ پیست موتور و ماشین سواری. (من هر چقدرم که تلاش کنم برای گرفتن آرامش؛ بازم این عشق به هیجان و سرعت از وجودم خارج نمی‌شه :) )

    دایره‌ی دوستاش به شدت وسیعه و همچنان هم از داشتن روابط مختلف اجتماعی  غرق در شعف و لذت می‌شه.

    شاید با کمک سیا و فائزه و جمعی از دوستان علاقه‌مند یه شرکتی راه بندازه برای سازمان‌دهی کارگرای روزمزد، که دیگه مجبور نباشن توی سرما و گرما کنار خیابون وایسن. (اینکه چه جوری و چرا این ایده به ذهنم رسیده رو بعدترها می‌نویسم. )

     

    خلاصه که برای بقچه و آینده‌ش بسیار برنامه‌ها دارم :)

    +دعوت می‌کنم از خاکستری عزیزم [با یه لبخند خبیث ابرو بالا میندازه]  :)

  • ۸ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹

    تست تیپ شخصیتی..

    پارسال برای تعیین رشته، تست «mbti» رو دادم که نتیجه‌ش شد «ENTP» یا همون «برونگرای شهودی متفکر ادراکی»

    دیشب به پیشنهاد یکی از دوستان دوباره این تست رو دادم که این‌بار جواب اومد: «ENFP» یا همون «برونگرای شهودی احساسی ادراکی»

    شایان ذکره که هم سال گذشته و هم حالا برای جواب دادن به سوالاتی که مربوط به قسمت متفکر و احساسی بود شک داشتم و دچار تزلزل بودم. بعله دیگه! این درگیری و کشمکش شدید بین منطق و احساس من مدت زیادیه که در جریانه. خلاصه که باید ببینم که سال دیگه جز دسته‌ی احساسی‌ها شناخته می‌شم یا متفکرها.. :)

  • ۹ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹

    عبور گیج قاصدک

    یک : عاشق قاصدک بود. همیشه پشت قفسه‌ی کتاب‌هایش یک شیشه‌ی مربا نگه می‌داشت که تویش پر بود از قاصدک.

    توی حیاط خانه که قدم می‌زدیم یا وقتی که تا سوپری سر کوچه می‌دویدیم اگر قاصدکی می‌دید سریع می‌گرفتش تا بعدا بگذاردش توی شیشه مربا.

    می‌گفت «می‌خوام زیاد بشن و وقتی یه عالمه شدن با تو می‌ریم توی حیاط ، پای درخت نارنج می‌شینیم و توی گوش همه‌شون دونه دونه آرزوهامون‌و می‌گیم. تا پیغام‌مون‌و ببرن پیش خدا.»

    یک وقت‌هایی هم می‌گفت که «وقتی که توی یزدی اگر قاصدکی دیدی بدون که من فرستادمش تا یه پیغامی رو به تو بده.»

    حالا چند سالی هست که نه از او خبری هست و نه از شیشه‌ی مربایش..

    حالا او نیست و من توی یک شیشه‌ی مربا، پشت قفسه‌ی کتاب‌هایم دانه دانه قاصدک‌‌ها را جمع می‌کنم تا بلکه وقتی یک عالمه شدند پای درخت نارنج همه را فوت کنم تا پیغام‌هایم را ببرند آن دور دور‌ها و بسپارند به دست او و به دست خدا.

    دو : خانه‌نشینی امانم را بریده. می‌روم روی پشت‌بام تا بادی به کله‌ام بخورد. شروع می‌کنم به قدم زدن در همان نیم وجب جا. دبیر جغرافیا دارد رگباری سوال می‌پرسد و بچه‌های ننر خود شیرین " هم من بگم؟! من بگم؟! " راه انداخته‌اند.

    از دیشب که خوابش را دیده‌ام، خاطره‌ها یکدم رهایم نمی‌کنند.

    آفتاب صاف می‌تابد روی مغزم. هوا این روزها حسابی گرم شده است.. باد می‌وزد اما فقط حرارت است که می‌خورد به پوست.

    یک قاصدک همراه با باد می‌آید سمت صورتم. ته دلم چراغی روشن می‌شود..

    فکر پیغام و خاطرات قاصدک هجوم می‌آورند به سرم..

    دست بلند می‌کنم که قاصدک را بگیرم اما همان لحظه با باد دیگری دور می‌شود و هی دور و دورتر تا بالاخره محو می‌شود.

    دست بلاتکلیفم را پایین می‌آورم. چراغ دلم پت‌پت می‌کند و خاموش می‌شود.

    زمزمه می‌کنم :

    «عبور گیج قاصدک؛ همان حمل بی‌پیغامی‌ست...»*

     

    * برگرفته از آهنگ غزل نشد، چارتار

    پی‌نوشت : از این متنایی که خیلی خیلی یهویی و بدون فکر و برنامه نوشته می‌شن :)

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹

    چون که اکنون عمیقا سبک و آرام میباشم :)

    پاهام جون نداشتن. دوباره سر انگشتام قندیل بسته بود. از درون می‌لرزیدم. هدفونو برداشتم و سرسری به مامان گفتم که می‌رم روی پشت بوم تا هوا بخورم. شماره رو گرفتم و گوشی از توی دستای عرق کرده‌ام سُر خورد. تا صدای بله گفتنش رو شنیدم، خودم رو معرفی کردم و زمان ندادم که بخواد تعجب یا چاق سلامتی کنه.

    چشمام رو بستم و بی‌توجه به ضربان قلبم همه‌چیز رو پشت سر هم گفتم. اینکه چطور جمله‌ها رو پشت سر هم قطار میکردم رو نمی‌دونم فقط می‌دونم خودم رو یه جایی میون خاک‌های روی پشت بوم رها کردم تا زمین نخورم. سرم داشت گیج می‌رفت. سعی کردم که از تیغه فاصله بگیرم. صدام به وضوح می‌لرزید. صدای ضربان قلبم طوری توی سرم می‌پیچید که احتمال می‌دادم هر لحظه سکته کنم. تا تلفن رو قطع کنم ده باری گفت «خدا خیرت بده.» 

    گفت «از بابت من خیالت راحت باشه من همین الان شماره‌ت رو پاک می‌کنم از لیست تماسا. »

    جمله‌ی آخرش توی گوشم پیچید «تو دوست خوبی هستی... خیلی دعات می‌کنم بقچه.»

    قلبم آروم گرفت... من دوست خوبی هستم...

    خیره شدم به غروب و زمزمه کردم «تصمیم درستی گرفتم.»

    قلبم آروم گرفته بود و عجیب سبک شده بودم. از مسجد دو تا کوچه پایین‌تر صدای اذان میومد. میون اشک‌هام لبخند زدم... گفته‌بود دعام می‌کنه...

  • ۶ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹

    فردا سراغ من بیا...

    به پرتگاه  غم رسیده گام های من ...

     

     

     

  • ۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...