دیشب که بیخواب شده بودم و داشتم برایش نامه مینوشتم؛ به این فکر کردم که تا چه اندازه دردناک است دوست داشتن کسی که احتمالاً تا کنون هزاران بار فراموشت کرده است...
- بـقـچـه
- دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰
دیشب که بیخواب شده بودم و داشتم برایش نامه مینوشتم؛ به این فکر کردم که تا چه اندازه دردناک است دوست داشتن کسی که احتمالاً تا کنون هزاران بار فراموشت کرده است...
میگوید «حواست باشه که نه از این وَرِ بوم بیفتی، نه از اون وَرِ بوم!»
و من بامم به اندازهی یک تار مو باریک شده است. مثل یک بندباز تازهکار معلقام توی هوا، با بیم و امید دست و پنجه نرم میکنم.
هر ضربهی کوچکی میتواند مرا در آغوش امیدِ محض غرق کند یا در معدهی یأسِ مطلق هضم!
پینوشت : کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» را میخواندم. منِ امروز، هم با بحران معرفتی و معنویِ یونس دست و پنجه نرم میکند و هم با بحران عشقیِ پارسا.
و از اینکه هیچ بعید نیست سرانجامم همچون پارسا باشد، میترسم! از اینکه از آنطرف بام _آن سویی که یأس و کفر است و خدایی نیست_ زمین بخورم، میترسم. چون خوب میدانم زمین خوردن در آن سو برای من به منزلهی مرگ مغزی حتمی است!
این روزها آبستنام. کلمات را باردارم انگار. آنقدر نتوانستم بنویسم و آنقدر کلمات را توی سرم نگه داشتهام که توده شدهاند. جنینی زمخت و سنگین. چندی پیش غم را آبستن بودم. سقط شد طفلک. پزشک گفت کورتاژ لازم است که تَتَمِهی طفل چاق و چلهات نماند آن تو. بماند، عفونت میکند و درد میشود. کورتاژ کردم و غم، ریز ریز شد بلکه کمکم از بدنم خارج شود. نشد. پزشک گفت، هر چه کردیم نتوانستیم غم را بیرون بیاوریم. چنان چسبیده به جانت که انگار عضوی از بدنت باشد. غم بیرون نیامد، عفونت نشد لاکن درد چرا. حالا پیکر ریز شده و پراکندهاش چسبیده به کلمات.
جان میکَنَم تا این تودهی کلمهی آغشته به غم و درد را بزایم ولی حسابی جا خوش کرده آنجا. زور میزنم، دست و پا میزنم، صورت میخراشم، ضجه میزنم، نه! قصد بیرون آمدن ندارد.
اشکهایم زیاد شدهاند، انگار که امیدوار باشم حرف به حرف جنینم از چشمهایم خارج شود و از زیر بار این بارداری جان سالم در ببرم.
چند ماه است که قلم و کاغذ مهیّا میکنم. قلم به دست میگیرم. پلکهایم را میفشارم بلکه بتوانم کلمات را روی کاغذ متولد کنم. ولی هیچ جوره نمیشود. هیچ ایده و کلمهای برای نوشتن ندارم. همهشان رفتهاند و چسبیدهاند یک گوشه. رفتهاند و بدل شدهاند به یک توده.
گمان کنم دست آخر باید مغزم را سزارین کنم. سرتاسرش را بشکافم و جنین را بیرون بکشم.
کاش از طفلم راهی به دهانم بود، کاش میتوانستم تمامش را بالا بیاورم و دردها و غمهای چسبیده به آن را قی کنم. راهی به دهانم ندارد ولی به قلبم چرا. غمها و دردها و واژهها شبیه بوتهی خاردار گل رُز شدهاند و مثل پیچک پیچیدهاند دور قلبم. خارهایش که توی قلبم فرو میرود، نفسم تنگ میشود و سینهام سنگین.
شبیه بوتهی رُزیست که توی حیاط خانهی عزیز بود. همان بوتهای که عزیز میگفت بیشتر از ۶۰ سال سن دارد. روز اول زندگی مشترکشان با احمدآقا، بوتهی کوچک کم جان را کاشته بودند توی باغچه. همانی که بعد از مُردن احمدآقا خشک شد و خارهایش پیچید دور قلب عزیز.
سعی میکنم واژهای را پیدا کنم که بشود به کمک آن الباقی واژهها را هم بیرون بکشم. قلبم را با تمام خارهای تویش نوازش میکنم و واژهی آبستن را انتخاب میکنم و قلم به دست میگیرم؛ «این روزها آبستنام. کلمهها و غمها و دردها را باردارم انگار.»
دلم میخواهد که حافظهام را پاک کنم و ذهنم را از هر فکری تهی. روی یک mp3 player بیکلامهای کلهر را بریزم و راه جاده را بگیرم و بروم تا برسم به یکجایی که دریا داشته باشد. شاید شمال، شاید هم جنوب. اصلاً دریا نداشت هم نداشت. یک روستای خوش آب و هوا باشد کفایت میکند. شاید لرستان، شاید هم کردستان. گرچه هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست اما مقصد فرضی را میگذارم روستای ناشناختهای توی خطهی شمال.
دلم میخواهد از زندگی صنعتی از پیش تعیین شده رها شوم و دل به جاده بسپارم. بروم تا آنجایی که سرنوشت مقدر کرده. یک اتاق نقلی توی خانهی پیرزن و پیرمرد نازنینی اجاره کنم. لباسهای محلی آن روستا را بپوشم. از آن دامنهای بلند رنگی و روسریهای خوشرنگی که پولکهایش میآیند روی پیشانی. صبحها به پیرزن کمک کنم که ناهار درست کند، بعد از ظهرها شیر گوسفندان را بدوشم و غروبها همراه پیرمرد بروم مسجد.
زیر بارانهای مداوم و طولانی جست بزنم، به ساحل بروم، توی دشت با پای برهنه بچرخم، برنج بکارم، از درخت بالا بروم، به گذشته نیندیشم و از آینده نهراسم. به یاد نیاورم که روزی جایی نیمهشبی در آذرماه، تأیید نشدم، خواسته نشدم، دوست داشته نشدم، پسندیده نشدم، لایق و مکفی نبودم، و در نهایت ترک شدم، پس زده شدم و مستغرق تنهایی.
میخواهم فراموش کنم که «امّا به هر تقدیر باید تحمّل کرد سربار بودن را!» میخواهم اعتیاد مزخرفم به ابراهیم را ترک کنم. خیال محبوبم را، سهکنج دیوار را، اسمم را، رسمم را، بودنم را ترک کنم و برای همیشه دست در دست بیکلامهای کلهر بروم یک روستایی دور.
وقتی خبر تجاوز سیاوش اسعدی، به ریحانه پارسا توی شبکههای مجازی دست به دست میشد، عمه خانم گفت «کرم از خودِ درخته! این دختره از اولش معلوم بود چیکارهس!»
توی مدارس روزی صدبار به دختران گوشزد میکنند که اگر «حجاب»شان را رعایت کند و «حیا» داشته باشد از هر خطری مصوناند. اگر حجاب نداشته باشند و از خودشان سبکسری نشان بدهند، دارند خودشان مجوز میدهند که هر انسان رذلی، هر غلطی میخواهد بکند.
اگر به دختر بیحجاب و حیایی تجاوز بشود، حقاش بوده و کِرْم از خودِ درخت است. اگر به دختر محجبهای تجاوز بشود، لابد از زیر چادر عشوهای آمده یا کاری کرده. اصلاً اگر حجب و حیا داشت از این ننگ حرف میزد؟ البته که نه! باید دهانش را میبست. باید خفه میشد، پس شکی درش نیست که باز هم کرم از خود درخت است.
اگر دختری توی خیابان بلند بخندد، یا اشک بریزد، یا با پوششی که دوست دارد بگردد، درخت سیّار کرمداری است که سزایش متلک و فحش شنیدن است.
آری! حق با شماست! همهی درختان خودشان کرم دارند!
فقط به من بگویید نوزاد ۱۷ ماههای که مورد تجاوز پدرش قرار میگیرد، کرم از کجایش است؟
کودکی که هنوز جوانه است، نرم است، نازک است، چه کردهاست که سزایش این باشد؟ کودک یا نوجوانی که هنوز نهال هم نیست، کجای تنهاش کرم دارد؟ کجا عشوهگری بلد است؟ کجا بلد است مردی را، پدری را، برادری را، آشنا و غریبهای را، اغوا کند؟
جرم کودک و نوجوانهایی _دختر و پسر_ که مورد تجاوز ناظم و مربی قرآن و محارم و غیر از آن قرار گرفتهاند چه است؟ کرمریزی؟ اغواگری؟ پوشش نامناسب؟
فقط یک نفر به من بگوید کجای عدالت حکم میکند که فرد معترض به اوضاع کشور اعدام شود و اویی که فرزند ۱۷ ماههاش را زیر فشار تجاوز میکُشد تنها سه سال حبس بشود؟
کاش دیگر بعد از این همه سال، به جای تمرکز به روی سَمّ پاشی کردنِ درختان و کشتن کرمهایشان، حکومتی که دم از عدالت الهی میزند همّ و غمّاش را بگذارد روی جا انداختنِ فرهنگِ کنترل کردن شهوات و امیال جنسی بلکه هر متجاوزی بفهمد پیش از آنکه دیگری حجابش را رعایت کند، او باید آن نگاه کثیف و چشمهای هرزهاش را فرو ببندد!
کارد استخوان را شکافته! دیگر تا کجا باید پیش برود که چارهاندیشی شود؟ کارد به مغز استخوان رسیده، چرا کسی کاری نمیکند؟
قلبم مچاله شدهاست. کاش میتوانستم از «انسان» بودنم انصراف بدهم. کاش میتوانستم از شرم رذالت [برخی] همنوعانم بمیرم. کاش میتوانستم...
پینوشت : عکس و فیلمهایی که از کمک کردن حیوانات به یکدیگر گاهگاهی وایرال میشوند را دیدهاید؟ اشراف مخلوقات آنها هستند، نه ما!...
میدانی من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد. یعنی برای اینکه کسی عاشقم بشود، زیادی معمولی بودم. از آن حوصلهسربرهای دو عالم بودم. درست حد وسط هر چیز. حتی توی پیشِ پا افتادهترین چیزها. مثلاً ظاهر! نه موهایم آنقدر فر است که دلِ کسی توی پیچ و تابهایش گیر کند، نه آنقدر لخت که توی باد برقصد و دلِ کسی را قلقلک بدهد. نه از آن تپلهای بانمک هستم، نه از آن لاغرهای مِدیاپَسَند. پوستم نه به اندازهی مکفی تیره است و نه به میزان لازم برفی. یک گندمی خیلی خیلی معمولی. حد وسطترین رنگ پوست.
دغدغهام نه رنگ و مش هر ماه موها و مانیکور و پدیکورم است، نه جا افتادن قرمهسبزی و گردگیری وسواسگونهی تمام خانه. یک جورهایی هر دو و هیچکدام. راستش را بخواهی آرایش کردنم همانقدر افتضاح است که دستپختم.
سواد و فهمم هم درست مثل رنگ پوستم در حد وسطترین حالت ممکن است. یعنی نه به اندازهی خوب و کافی میدانم، نه به اندازهی بیخبری و راحتی نادانم.
من از آن دخترهای لَوَند با لوسبازیهای خاص خودشان نیستم. دختر با اقتدار و مستقلی هم نیستم. از آن دسته دخترهای محفوظ به حیا و متدین با لبخند ملیح نیستم و از آن روشنفکرنماهای بدون حد مرز هم. مقصود آن است که نه نجابت و خجالتم برای دل بردن از عدّهای کافیست، نه پررویی و دریدگیام برای دستهای جذاب.
من هنرمند هم نیستم، دستهایم بیمصرفترین دستهای تاریخاند. هیچ کاری بلد نیستند. نه نوازش، نه نواختن، نه مجسمهسازی، نه نقاشی، نه سفرهآرایی، نه طبابت، نه آشپزی، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه آراستن، و نه حتی روشن کردن سیگاری!
اصلاً توی همان مبحث خاکستری بودن آدمی. من نه مایل به سفید هستم، نه مایل به سیاه. درست توی خاکستریترین نقطهی این طیف رنگیام. نه عرضهی آدمِ خوبی بودن را داشتم، نه دل و جرأت آدم بدی بودن را.
یا به لحاظ اخلاق. باز هم توی میانهترین حالت ممکنم. نه مهربانی و سخاوت و صداقت و شرافتم زبانزد عام و خاص است، نه گند اخلاقی و پرخاشگری و خردهشیشه داشتنم باعث میشود کسی بگوید «هر چی که هست، خودشه! هیچی تو دلش نیست!»
نه مرموز و تودار هستم که کنجکاوی کسی را قلقلک بدهم، نه کاریزماتیک و با جذبهام که کسی دلش بخواد زمانش را با من بگذراند.
بخواهم صادقانه بگویم دوستداشتنی هم نیستم که بگویی «به درک اگر بدترین آدم دنیا هم هست، عوضش دوستداشتنیست. برای همین هیچ نبودنش دوستش دارم.»
میدانی؟ من سادهلوح بودم که گمان میکردم، میشود دوستم داشت. ولی حالا که منطقی فکر میکنم نمیشود کسی که زندگیاش را خط به خط تعریف کرده و به تمام گناههایش را با جزئیات کامل اعتراف کرده، نقصهایش دقیق و بیکاستی قابل رؤیت است، حرفها و احساساتش را بدون فکر بیان میکند و اصلاً هم دوستداشتنی و خاص نیست را دوست داشت!
من مقصر هستم. توی همه چیز. مثلاً همان اول باید میدانستم که تو برای اهلی کردن نیامدی ولی من اهلی شدم. اشتباه بود دیگر. از ابتدا همه چیز تقصیر خودم بود آخر فراموش کرده بودم که من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد.
پس از نگارش : بیتردید بدبینانهترین و سیاهترین چیزیست که تا به حال درمورد خودم نوشتم امّا نوشتنش توی اون مقطع کار درستی بود :)
نگه نداشتن افکار توی ذهن همیشه کار خوب و درستیه. اینا رو میگم که یادم بمونه من گره خوردم به نگاشتن.
همهمون زیاد «خودت باش» رو شنیدیم ولی سوال اصلی اینه که «خودِ واقعی دقیقا کیه؟»
توی دوران قرنطینه که کار چندانی برای انجام دادن نداشتم، خیلی بیشتر توی افکار و دورنم دقیق شدم و سفری رو توی خودم شروع کردم که منتهی به نتایج وحشتناکی شد. متوجه ی خصوصیات اخلاقی ای شدم که تمام زندگیم ازشون متنفر بودم : فهمیدم که من شعار میدم اما عمل نمیکنم. من گاهی به شدت خجالتی ام. دروغ میگم. به هیچ وجه خوش قول نیستم. من خودخواه، متکبر و حسودم. به شکل تأسفباری شدیداً حسودم!! یه سری افکار خیلی خود خفن پندارانه دارم. من توی ذهنم آدما رو قضاوت میکنم. من گاهی خاله زنک بازی در میارم. من یه دنده و لجبازم. من گاهی مرز بین رک بودن و بیشعور بودن رو رعایت نمیکنم. من میتونم یه آدم دو رو کثیف باشم. من غرغرو هستم. شدیداً غرغرو! من توی کنترل خشم ضعیف عمل میکنم. آدم بدعنق و بد اخلاقی هستم. روابط اجتماعیم اونقدری که فکر میکردم خوب و مناسب نیست. به خاطر اینکه وجهههایی توی وجودم هست که مورد تأیید خودم نیست، سعی میکنم تأیید دیگران رو جلب کنم. و به هیچ وجه دوست داشتنی نیستم!
مرحله ی اول مثل هر آدمی که شوکه میشه؛ "انکار و توجیح" بود :
«حالا اینبار از دستم در رفته.»
«حالا اشتباه کردم.»
«وای نه من که اینجوری نیستم.»
«از تاثیرات قرنطینه ست.»
«اصلا مگه میشه تمام این مدت چیزی از خودم نشون داده باشم که در حقیقیت نیستم؟!»
مرحله ی دوم "سرزنش و تحقیر درونی" بود :
«خاک به سرت اینم شخصیته که تو داری.»
«وای این چه رفتاری بود که انجام دادی؟!»
«به تو هم میگن آدم؟»
«دلت خوشه که اهل کتاب و شعور و این چیزایی؟»
«دیگه نمیتونم تحملت کنم.»
«اه ببین چقد دست و پا چلفتی هستی! همیشه گند میزنی.»
«حالم داره بهم میخوره ازت.»
مرحله ی سوم "مبارزه" بود :
«من نباید تا این اندازه عوضی باشم.»
«من باید خودمو تغییر بدم.»
«من دیگه نمیتونم تحمل کنم این خصوصیات رو»
تعیین یک سری باید و نباید و تلاش برای رفتار کردن توی این بایدها و نباید ها. جنگیدن برای این خصوصیات بد نبودن. طبیعیه که نتونی این خصایصی رو که توی سالهای متمادی شکل گرفتن و تازه دارم میبینی شون و به حضورشون اعتراف میکنی رو در عرض چند هفته کامل از بین ببری. نتیجه مبارزه یه چیزی بود : «شکست»
بعد از شکست یاس وجود آدم رو فرا میگیره. حال آدم رو بد میکنه. آدم به اراده ی خودش شک میکنه. اینبار سرزنش ها با شدت بیشتری سراغ آدم میان. اینجا با یه حقیقت تلخ دیگه رو به رو شدم. «من اونقدارا که فکر میکرم خودمو دوست ندارم!»
مرحله چهارم چیزی نبود به جز "پنهان کردن" :
تلاش مذبوحانه ای برای اینکه نشون بدم من یه آدم به شدت نایس و گوگولی هستم. و این دقیقا برای من مثل این بود که یه عالمه بوته خار رو با خودت حمل کنی و برای اینکه آدما از کنارت نرن (فرار نکنن)؛ برای اینکه خارهایی که توی بغلت گرفتی به دیگران آسیب نزنه؛ خارها رو زیر لباست پنهان کنی. در عین اینکه همه ی تنت داره زخمی میشه، یه سری گل مصنوعی بد ترکیب رو به لباست وصله کنی. این مرحله خیلی دردناکه. چون نه میتونی اون بوته های خار رو به معرض نمایش بذاری و نه میتونی تا ابد اونا رو ریز لباست مخفی کنی و به تنت آسیب بزنی.
مرحله ی پنجم "پذیرش" بود :
پذیرفتن اینکه هیچ آدمی کامل نیست. اینکه گاهی تلاش ها جواب نمیدن. اینکه گل بی عیب و خار خداست. اینکه مهم نیست دیگران با دیدن اون خارها چی میگن یا ترکت میکنن، تو باید آسیب زدن به خودت رو تموم کنی. پذیرفتن اینکه همه ی آدما از این خار های پنهانی دارن و تو تنها نیستی. اینکه من همه ی این خصایص اخلاقی دوست نداشتنی رو دارم و سرزنش کردن خودم هیچ چیزی رو بهتر نمیکنه. اینکه زور زدن برای از بین بردن تمام این خصایص هم مثل کوبیدن آب توی هاونگه. و به قول پونه مقیمی پذیرفتن اینکه «آدم ها مجموعه ای از اخلاق های دوست داشتنی و دوست نداشتنی هستن.»
و یاد گرفتن اینکه دوست داشتن یه فرد خیلی محبوب و بی نقص کار خاصی نیست همه یه آدم بی نقص رو دوست دارن. مهم دوست داشتن یه آدم با همه ی نقص هاشه با همه ی خصایص اخلاقی ناقص و بد. و خب کی بهتر و عزیزتر از خود آدم برای شروع این عشق ورزیدن؟
خب، ما پذیرفتیم و با همه ی عیب هامون عاشق خودمون شدیم. تموم شد؟ بگیم من همینم که هستم؟ البته که نه! از همین لحظه تازه بازی شروع میشه. یه بازی که تا آخر عمر ادامه داره : "تلاش برای تبدیل شدن به ورژن بهتری از خود".
چیزی که من متوجه شدم اینکه که سرسختی برای موفقیت توی این بازی به شدت واجبه اما واقع بینی هم مهمه. آدم باید بدونه که نمیتونه به صورت کامل این خصایص بد رو از بین ببره. باید بدونه که نمیتونه توی مدت کمی نتیجه بگیره. باید بدونه که هر گل طبیعی و خوش بویی خار هم داره و این خارها حسابی می ارزه به گل های مصنوعی بی خاصیتی که به دیگران نشون میدیم.
و من حالا میدونم که خود من یه دختر کوچولو در مسیر تکامله. ناقصه. نادونه. پر از عیبه و کرورها بوته ی خار توی بغلش داره حمل میکنه. حالا میدونم که باید توی مسیر تکاملم _که حتما شب های سرد و بلندی هم داره_ به جای اینکه خودم رو به خاطر خار هایی که باید حمل کنم، سرزنش کنم؛ این بوته های خار رو دونه دونه بسوزونم و با گرماش بگذرونم اون شبای سرد و طولانی رو. حالا خیلی خوب میدونم که باید خودمو آزاد بذارم. از دست دادن آدمای اطرافم خیلی بهتر از ادامه دادن با یه تن زخم و زیلی هست. به قولی «بهتر است از من متنفر باشند برای چیزی که هستم تا دوستم بدارند برای آنچه که هستم!»
+خوشحالم که این دوران رو طی کردم و خوشحالم که این حرف ها توی اون دسته از «شعارهای بی عملم» قرار نگرفتن. ضمنا این پست هیچ بار علمی ای نداره و صرفا تجربه شخصی منه :)
واقعا جا داره از همه ی اونایی که توی این دوران منو همراهی (شما بخونید «تحمل») کردن، به غرغر ها و نق نق هام گوش دادن تشکر کنم :)
دلم میخواد یه نفر الان میبود که میومد کنارم. توی سکوت مطلق اتاق و خونه رو کامل مرتب میکردیم. دمنوش بهارنارنج برای آرامش میخوردیم. شمع و عود روشن میکردیم. کتاب میخوندیم و قهوهی ترک مینوشیدیم. سکوت همدیگه رو میشنیدیم. پنجره رو باز میکردیم، سیگار با سیگار روشن میکردیم. همدیگه رو سفت بغل میکردیم و با دلیل و بی دلیل اشک میریختیم. و هنوز اشکهامون خشک نشده، میخندیدیم. آهنگ میذاشتیم و باهاش میرقصیدیم. از خونه میزدیم بیرون و توی تاریکی و سکوت شب خیابونا رو گز میکردیم. شروع میکردیم به حرف زدن. غر زدن. بهونه گرفتن. بحث کردن. از هم یاد گرفتن. از زندگی و مرگ و عشق و جنون گپ زدن. خاطره بازی. برنامه ریختن برای آینده. قایق سواری توی رویاها. با یه هندزفری مشترک به آهنگ گوش میدادیم. غذامونو با بیخانمانها شریک میشدیم و همه با همدیگه دور آتیش توی جعبهی حلبی مینشستیم. در نهایت وقتی خوب دور زدیم و غصههامون سبک شد؛ سر راه کلهپاچه بگیریم و بریم خونه. الان باید یکی میبود که فقط باشه. که حضور داشته باشه. که بدون حرف و نصیحت و فکر به آینده، بدون رهبری و بزرگتری کردن، فقط همراهم باشه. شونه به شونه.
این واقعاً قلبیترین و بزرگترین آرزوی من توی این لحظهست :)
ضمیمه : آهنگ پپرونی؛ بمرانی
حالا که درست ۲۶ از نبودنش میگذرد، تصمیم گرفتهام هر دوشنبه برایش نامهای بنویسم. پاکت نامه هم خریدهام. جعبه کفشی زیر تختم دارم که تویش نامههایم را نگهداری میکنم. همان نامههایی که قرار نیست هرگز ارسال بشوند و به دست گیرنده برسند.
حالا که بعد از مدتها پنل را باز کردهام و دارم مینویسم، باد خنکی که از پنجره میوزد پرده را میرقصاند و مجتبی شکوری توی گوشم از دیگریِ شگفت انگیزی میگوید که آدمی گمان میکند ختم تنهاییهاست. ذهنم پرواز میکند سمت اویی که شما نمیشناسید. زمزمه میکنم او فرد دیگری نبود. او خود من بود. زمزمه میکنم «دیگریِ شگفتانگیزِ من!» و اشک از چشم راستم سر میخورد تا پایین چانهام.
آقای شکوری میگوید مواجه شدن با جملهی "او مرا دوست ندارد"، سخت و تلخ است و آدمی برای تسکینِ دردِ این جمله از مُسَکّنهایی استفاده میکند که برای مدت کوتاه خوب است اما در دراز مدت عوارض بدی دارد. میگوید یا آدمی این جمله را انکار میکند و میگوید «او هنوز مرا دوست ندارد» و یا برای خودش فانتزی و خیال میبافد و توی خیالش دیگری شگفتانگیز او را دوست دارد.
راستش، من کمی از این دو مُسَکِّن فراتر رفتهام و گمان میکنم که من آن دلبری هستم که به مراتب درموردش صحبت کرده. خیال خام و کودکانهایست ولی چونان مورفین عمل میکند. میدانم که باید کمکم این تسکین واهی را قطع کنم و بپذیرم که «او مرا دوست ندارد.» و «او رفتهاست؛ برای همیشه!»
آقای شکوری میگوید «دوستان، تنها راهِ رهایی، پذیرشِ چیزهای تحمل ناپذیره.»
زمزمه میکنم «پذیرش چیزهای تحمل ناپذیر!» و اشک از چشم چپم هم سر میخورد تا زیر چانه.
+متشکرم بابت کامنتهایی که برای پست قبل گذاشتید و متأسفم بابت اینکه حال چندان مساعدی برای پاسخ دادن به اون حجم محبتتون ندارم. در اولین فرصت در روی چشم میگذارم این محبتها رو.
++لطف و محبت و رفاقت رو در حقم تمام میکنید که اگر وقت و حوصله مکفی داشتید، برای من پریشان احوال این روزها دعا کنید :))
عنوان برگرفته از آهنگ "آسمانِ ابری" همایون شجریان؛ آهنگی کلمه به کلمهش رو زندگی کردم.