۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

که هنوز من نبودم که تو دلم نشستی...

عادت کرده‌ام به اینکه صبح‌ها با چشم‌های نیم باز و نیم بسته، بیاید توی اتاقم و با صدای خواب‌آلودش بگوید «جیک! جیک! جیک! جیک! جوجوی لوس بغل می‌خواد.»

بعد من همانطور که کتابم را می‌بندم و می‌گذارم توی طاقچه، پتوی رویم را مرتب کنم و برایش جا باز کنم. آرام بخزد توی بغلم و سرش را روی بازویم بگذارد. عادت کرده‌ام به اینکه عطر موهایش را نفس بکشم و او انگشت اشاره‌ام را بگیرد و بکشد به سمت صورتش و من بفهمم که باید بین دو ابرو را تا منحنی ظریف بینی‌اش نوازش کنم.

بگوید «تو بهترین خواهر دنیایی.»

موهایش را ببوسم و بگویم «تو هم عشق‌ترین و لوس‌ترین خواهر دنیایی.»

لبخند بزند و بیشتر خودش را توی آغوشم فشار بدهد. بعد بگوید «تو فقط مال خودمی، تو رو به کسی نمی‌دم.» 

و من بخندم «داری درمورد یه آدم حرف می‌زنی، نه گونی سیب زمینی.»

ابروهایش که زیر دستم هست، چین بخورند و خودخواهی توی صدایش موج بزند «خواهر خودمی!»

بعد کمی سرش را عقب ببرد. چشم‌هایش را باز کند و زل بزند به چشم‌هایم «از همین الان بگم که بعدِ سالها دبه در نیاری؛ شوهرت باید رو کاناپه بخوابه، من باید توی بغلت بخوابم.»

(جالب است بدانید که بنده به علت جفتک‌پرانی در خواب و بدخواب بودن، خودم را هم به زور تحمل می‌کنم. چه برسد به شخص ثانی و ثالث و این جلافت‌ها. همین دیشب پس از آنکه ماشین پسرهایی که مزاحمم شده بودند را انداختم توی دره و ماشین خودم هم چپ شد، سقوط آزاد جانانه‌ای از تخت به روی زمین داشتم و کمر و لگنم به ملکوت اعلی پیوستند.) 

لپش را محکم بکشم و با خنده بگویم «بچه پررو!»

بگوید «من تو رو از همه تو دنیا بیشتر دوست دارم. تو کی رو بیشتر از همه دوست داری؟»

بخندم و بگویم «خودم‌و!» بعد کمی جدی‌تر ادامه بدهم «من هرکسی رو یه جوری دوست دارم. بیشتر و کمتر نداره.»

هر شب با بابا بحث می‌کند که «این همه سال زن تو بوده، الان مامانِ منه.»

بعد حالتی متفکر به خودش بگیرد و بگوید «بیین بابا بیا منطقی باشیم. هفته، هفت روزه، خب؟ سه شبش مامان پیش من باشه، سه شب پیش تو. یه شبم پیش بقچه. ولی از اونجایی که بقچه خرس گنده شده و منم خیلی دوست داره، سهمش رو میده به من.»

بابا با خنده تذکر بدهد «درست صحبت کن، خرس گنده چیه؟»

و او در حالی که پتوی کوچکش (پتویی دو وجبی که روی سیسمونی‌اش بوده و هنوز هم تا نباشد، نمی‌خوابد!) را بر می‌دارد که برود به سمت اتاق مامان و بابا می‌گوید «مگه دروغ می‌گم؟! اصلاً بقچه رو بذارین دم در نون‌خشکی بیاد ببردش.»

(به طور کلی میزان عشق و محبتی که خانواده در کلام نسبت به من دارند و نیز میزان شوخی‌هایی که با من می‌کنند واقعاً ستودنی‌ست. واقعاً!)

عادت کرده‌ام به اینکه هر صبح در حالی که محکم بغلش می‌کنم و به جیک جیک‌های زیر لبی‌اش گوش می‌دهم، به این فکر کنم که این دختر بزرگترین و مهمترین میخی‌ است که من را به این زندگی مصلوب کرده است. بزرگترین دلیل برای زیستن در این اندوه ممتدی که زندگی می‌نامندش. این دخترِ تا حدودی بداخلاق، عتیقه و لوس، تنها چیزی‌ست که برای از دست دادن دارم :)

 

پاره ای از توضیحات درمورد عنوان : فقط سه سال و هشت ماه سن داشتم که به دنیا اومد. از روز به دنیا اومدنش گل و شکلات هایی که توی قنداقش ریختن رو یادمه و اسباب بازی هایی که مامانم می‌گفت «فرشته‌ها دادن تا اون برات بیاردشون.» از قبل از به دنیا اومدنش همیشه دلم خواهر می‌خواست. و وقتی برای اولین بار صورت سرخش رو دیدم فهمیدم خیلی بیشتر از خیلی عاشقشم. توی سه سال هشت ماهگی هنوز خودم‌و نمیشناختم ولی می‌دونستم حاضرم همه چیزم رو بدم به اون کوچولو. هنوزم همون اندازه کوچولوئه و من حس می‌کنم مادر شدم برای یه نوجوون سرتقی که میخواد به زور بچسبه به بچگی. این روزا دعواهامون بیشتر از قربون صدقه رفتن‌هامون هست ولی توی اوج خشم و دلخوری هم می‌دونم که عشقم بهش برمی‌گرده به اون دورانی که هنوز منی نبود که او در دلم نشست :)

  • ۲۰ | ۱
  • ۱۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۹

    رفته است و مهرش از دلم نمی‌رود / ای ستاره‌ها چه شد که او مرا نخواست؟!

    محبوب من! شما من‌ید در جهان موازی، من حتی اگر بخواهم، نمی‌توانم فراموش‌تان کنم. توی این مدت خواستم که فراموشتان کنم، خواستم خیالتان را بگذارم کنج ذهنم و سراغش نروم و از شما بگریزم ولیکن نشد. اصلاً خود شما بگویید چگونه می‌شود از خویش گریخت؟

    قلمم خشکیده و زبانم به کام چسبیده، هیچ نمی‌توانم بگویم و بنویسم. با خودم تکرار می‌کنم "زمان" همه چیز را درست خواهد کرد. ولیکن زمان صرفاً مرا دلتنگ‌تر می‌کند و شما را دل‌سنگ‌تر!

     

    عنوان : فروغ فرخ‌زاد

  • ۱۷ | ۳
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۹

    خیالت ساده دل‌تر بود و با ما از تو یک رو تر / من این‌ها هر دو با آیینه‌ی دل رو‌به‌رو کردم

    بافتن را از کلاس ششم یاد گرفتم. آن زمانی که سر کلاس ادبیات و هنر برخلاف بقیه که فقط ریاضی و علوم برایشان مهم بود ده جفت چشم و گوش دیگر برای خودم دست و پا میکردم و کلمه‌های معلم را می‌بلعیدم. بافتن را دوست می‌داشتم ولی کُند بودم و بازیگوش. گلپری که گاهی خانه‌مان می‌مانْد ادامه‌ی کار نیمه تمامم را می‌بافت و مدام دم گوشم تاکید می‌کرد که زرنگ باش و دست بجنبان و اینها.

    بزرگتر که شدم بافتن را هم مثل خیلی کارهای دیگر رها کردم. آخرین باری که دست به میل بافتنی بردم چهار سال پیش بود. همان شبی که خواهری بیمارستان بستری بود و دکترها آنقدر تشخیص‌های پرت و پلا دادند که عفونت وارد خونش شد و پلاکت خونش کاهش یافت و  یک سرما خوردگی ساده، زمین‌گیرش کرد. مامان ماند بیمارستان و بابا توی خانه می‌چرخید و لیوان به لیوان گل گاو زبان‌هایی که دم می‌کردم را می‌خورد. من اما بغضم را قورت می‌‌دادم و بابا را آرام می‌کردم و به مامان دلداری می‌دادم. بابا که خوابید تا صبح گریه کردم. می‌ترسیدم از دستش بدم. از تویی که ریز و درشت زندگی‌ام را میدانی چه پنهان که تمام زندگی‌ام درگیر این ترس تکراری از دست دادن بوده‌ام. درگیر توهم رها شدگی. آن شب توی اتاقش نشستم و عروسک‌هایش را دور تا دورم چیدم. یک کاموای صورتی برداشتم و بافتم. یکی زیر، دلهره؛ یکی رو، عشق. یکی زیر، غم؛ یکی رو، عشق. یکی زیر، اندوه؛ یکی رو عشق. دعواها و خنده‌ها، عشق‌ها، اشک‌ها، ترس‌ها را یکی یکی بافتم. آنقدر که اشک‌هایم خشک شد، نگرانی‌ها دود و حالم خوش. بماند که آن کاموای صورتی هیچگاه شالگردن نشد و به دستش نرسید.

    چند روز پیش که خیالت آمده بود و نشسته بود تنگ دلم، رفتم سراغ کامواهای گلپری. کاموا را خاکستری انتخاب کردم. رنگ روزهایم و [احتمالا] روزهایت. نشستم به بافتن و بافتن. و در جواب «داری چی میبافیِ؟» بقیه، گفتم «هیچی!» و آرام‌تر زمزمه کردم «خیال‌هایم را.»

    یکی رو، عشق؛ یکی زیر، نفرت. یکی رو، خشم؛ یکی زیر، ترس. یکی رو، دروغ؛ یکی زیر، اشک. یکی رو، دل بستن؛ یکی زیر، دل کندن. یکی رو، پیوستن؛ یکی زیر، گسستن. یکی رو، عشق؛ یکی زیر، عشق. یکی رو، دلتنگی؛ یکی زیر، رفتن. یکی رو، خیال؛ یکی زیر، خاطره. یکی رو، چاوشی؛ یکی زیر، بیلی آیلیش. یکی رو، تنهایی؛ یکی زیر، مأمن. یکی رو، اندوه؛ یکی زیر، اندوه. وَ اندوه وَ اندوه وَ اندوه...

    دیروز دم غروب که جاده کش می آمد و دلتنگ بودم یادم آمدم خیال‌های بافته‌ام را با خودم نیاورده‌ام. خواستم به گلپری بگوید برایم نگه اش دارد بلکه آن اندوه‌های کش آمده، روزی شالگردنی بشود برای سرمای تنهایی. اما... نگفتم... گذاشتم خیال‌ها بماند لابه‌لای تار و پودهای آن یک وجب کاموای بافته شده‌ای که احتمالا به زودی از هم باز می‌شود. فکر می‌کنم گلپری عینکش را روی چشمش جا به جا می‌کند و توی مبل فرو می‌رود و دانه‌دانه یکی رو، یکی زیرهایم را می‌شکافد. خیال و خاطراتت پخش می‌شود توی خانه. برای خودش می‌چرخد، عطر دستپخت گلپری را نفس می‌کشد و چشمش می‌افتد به انگشترهایم که جا مانده‌اند توی اتاق خاله کوچیکه. خدا را شکر که بابا رضا در خیاط را باز می‌گذارد. خدا را شکر که خیالت با اولین باد، بیرون می‌رود. فقط لطفا قبل رفتن سلام مرا به یاکریم‌های کنج حیاط و نارنج‌های سر درخت و تسبیح آبی بابا رضا برسان!

    پ.ن: راستی! خودت بگو، خیالت راه خانه‌مان را بلد است؟!

     

    عنوان : شهریار

  • ۱۷ | ۱
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۹

    می‌رهم از سیاهی تا تو شوی نورم

    بالاخره پدر جان مجوز سفر رو صادر نمودند. البته قرار شد خودشون من‌و ببرن و برسونن و منم تا عید شیراز بمونم و فیض ببرم. از دیشب تا دم دمای ظهر خیلی هیجان‌زده داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم. ناگهان یادم افتاد باید جلسه‌ی پنجشنبه رو با آقای عین_صاد کنسل کنم. وقتی بهش زنگ زدم و گفتم احتمالا تا اواسط فروردین نتونم بیام، گفت «ببین خانم بقچه، تو الان روی لبه‌ی تیغه ایستادی. کوچکترین حرکت می‌تونه حال تو رو بهتر و یا بدتر کنه. من صلاح نمی‌دونم که تا حالت به ثبات نرسیده، بین جلسه‌ها وقفه بیفته.»

    بهش گفتم که این پنجشنبه نیستم و تا جمعه شیراز می‌مونم و برمی‌گردم. گفت «پنجشنبه رأس ساعت نه منتظر تماست هستم. جلسه رو تلفنی پیش می‌بریم. خوشحال و ممنونم که برای خودت و حالت ارزش قائلی.» و نمی‌دونه که حال من اونجا خیلی بهتره. و نمی‌دونه که تموم من اونجاست.

    حالا که توی ماشین نشسته‌ام و جاده داره کش میاد و دل توی دلم نیست برای رسیدن؛ دارم به خودم دلداری میدم که «سه روز هم برای رفع دلتنگی خوبه. مبادا غم‌خورک بشی و همینم از کف بدی‌ها!» و ته دلم بازم حرصم می‌گیره واسه همه‌ی برنامه‌هایی که واسه این دو ماه چیده بودم و همه‌شون خراب شدن!

  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۹

    مسلخ پنجشنبه‌ها

    پنجشنبه‌ها روز قشنگی‌ها بود. روزی که من تمام هفته منتظرش بودم. منتظر بودم استاد رأس ساعت دو بیاد و بگه «سلام رفقا» و من توی چشمام قلب بترکه. ولی الان چند هفته هست که کلاس تموم شده و پنجشنبه‌ها رأس ساعت نه باید توی اتاق آقای عین_صاد از چیزایی صحبت کنم که دوست‌شون ندارم. از عقده‌ها، ترس‌ها، خاطرات، کابوس‌ها و تلاش برای ادامه دادن. قاعدتاً پنجشنبه‌ها دیگه قشنگ نیستن.

    کابوس‌هام رو براش تعریف می‌کنم و اون خنثی و آروم نگاهم می‌کنه. دونه دونه برام تحلیل میاره. اینکه دقیقاً منشأ این کابوس‌های تکراری به کجای ناخودآگاهم و کجای تجربه‌هام برمی‌گرده. هر کلمه‌ای که میگه منو شگفت زده‌تر میکنه. چیزایی که میگه باعث میشه به این فکر کنم درون‌مایه کابوس‌هام اونقدرا هم که به نظر میاد ترسناک نیست. قشنگ تمام قسمت‌های خودآگاه و ناخودآگاه و افکارم رو برام باز می‌کنه. خواب‌ها رو به هم ربط میده. مثل عصای موسی ترس‌هام رو می‌شکافه و از کابوس‌ها برام پل می‌سازه و عبورم میده. وقتی می‌رسم به اون طرف ترس‌ها، به دید وسیع‌تری رسیدم. انگار راه رو بهتر می‌بینم.

    تموم که میشه کمی از مورد 5 و 9 و 13 صحبت می‌کنیم. هنوزم مابین حرف زدن‌ها دچار لرزش‌های هیستریک می‌شم و لکنت میفتم ولی می‌تونم به شوخی‌هاش بخندم و کمی راحت‌تر از جزئیات صحبت کنم. درمورد لکنت و شروعش می‌پرسه. به نگرانی‌هام می‌خنده و میگه خوب میشه و چیز مهمی نیست.

    خوشحال از اینکه می‌تونم تا خونه پیاده برم، نفس عمیقی می‌کشم. توی دلم برای اینکه اونقدر شهامت دارم که به جلسات مسلخ‌گونه رو ادامه بدم، قربون صدقه‌ی خودم میرم و به عنوان جایزه برای خودم آبمیوه میخرم و راهی خونه میشم. توی راه به پسر میوه‌فروش که چشم‌های سبز داره سلام و روز بخیر میگم. خوش اخلاقه و با لبخندی که از پشت ماسکش معلومه جوابمو میده. به خانوم چادری‌ای که ازم ساعت می‌پرسه پاسخ میدم و میگم «روز خوبی داشته باشید.» برای پسربچه‌ای که گاری بازیافت رو هول میده، دست تکون می‌دم. وقتی پیرمرد سیبیلویی بهم راه میده تا از خیابون رد بشم، ماسکم رو کمی پایین می‌کشم تا لبخند گشادم رو ببینه و داد می‌زنم «ممنون» و حس می‌کنم آروم و سبکم. حس می‌کنم که دوست دارم پرواز کنم.

    +کتاب «تعبیر رویاها» از یونگ چقدر عجیب و خفنه! با نام و یاد خدا شروع می‌کنیم :)

  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۹

    از هر دری سخنی [1]

    ۱. بهم میگه «نوری تو!»

    و شنیدن این جمله‌ی خیلی کوتاه از یه تازه رفیق، برای منی که همیشه فکر می‌کردم خدا اگه قابل رؤیت بود، شبیه باریکه ای از نور شفاف ملایم می‌شد، خیلی خوشاینده، خیلی :)

     

    ۲. گودی زنگ میزنه و میگه میام که کتابات رو بهت بدم. وقتی میاد میگه «کتاب بهونه بود، دقیقاً چه مرگته؟»

    امروز از صبح دلتنگ و بی‌قرار بودم، اینکه یه نفر از شیوه‌ی چت کردن من متوجه حالم میشه و توی این سرما با دوچرخه هلک و هلک میاد تا خونه‌مون خیلی ارزشمنده، خیلی :)

     

    ۳. یه بابا میگم «من الان خیلی دلتنگم و دارم غصه میخورم. از اونجایی که خیلی منو دوست داری و خیلی هم شادی من برات مهمه و تحمل غصه خوردن منو نداری، بهم اجازه دادی که با اتوبوس برم شیراز.»

    بابا «نه! فکرشم نکن بقچه! اجازه نداری.»

    من «منم اجازه نگرفتم.»

    بابا «پس این الان چی بود؟»

    من «یه سری جملات خبری بود. اجازه دادی؛ این مسئله تمام شده‌ست.»

    +یکی نیست بهم بگه «دخترجون تو که برای رفتن تا بقالی محل باید کلی چونه بزنی و ساعت ورود و خروج رو به صورت کتبی ثبت کنی، دیگه زور زدنت برای تنهایی شیراز رفتن چه کوفتیه؟!» 

     

    ۴. اگه شمع و عود و چایی دارچین و کمانچه ی کیهان کلهر نبود آدمی از چی آرامش می گرفت؟

     

    ۵. خوابیدن برام مکافات شده. مصرف هرگونه کافئین رو تحریم کردم. تو طول روز اونقدر از خودم کار میکشم بلکه شب راحت بخوابم ولی بازم شبا تا حوالی ساعت 3 خوابم نمی‌بره. بعد از کلی تلاش برای یافتن منشأ، به این نتیجه رسیدم که انگار بدنم داره یه جور مکانیزم دفاعی از خودش بروز میده. اونقدر توی این چند هفته‌ی اخیر هر شب کابوس دیدم که بدنم مقاومت می‌کنه در برابر خوابیدن و کابوس دیدن.

    +پریسا میگه قبل از خواب به خودت تلقین کن که یه دکمه‌ی قرمز همیشه بغلت وجود داره. هر وقت لازم بود می‌تونی دکمه رو فشار بدی و بیدار بشی. تکنیک خوبیه ولی جالب اینجاست که من اینقدر توی خواب غرق می‌شم و همه چیز رو لمس می‌کنم که به هیچ‌وجه متوجه نمیشم دارم کابوس می‌بینم. اونقدر واقعیه که هیچی نمی‌تونم راجع بهش بگم.

     

    ۶. از چند هفته پیش حالم از صدام داره بهم می‌خوره. ویدئوی نقالی‌م رو بلافاصله بعد از اینکه برای مسابقه ارسال کردم پاکش کردم که دیگه چشمم بهش نیفته. هی نشستم به مرور تمام فایل‌های صوتی‌ای که از خودم داشتم. دروغ چرا دلم می‌خواد سرمو بکوبم به دیوار. بس که احساس می‌کنم صدام افتضاحه. هی میگم «ببین بقچه، لحن و احساست خوبه‌ها، ولی صدات غیرقابل تحمل هست. خیلی زیاد!» :/

     

    ۷. گودی یه فایل صوتی فرستاده و میگه فال تاروت هست. به نیت تو گفتم بگیرن. بهش می‌گم «اینا خرافاته دختر! من هیچ اعتقادی ندارم. چه کوفتیه اینا آخه؟»

    جواب می‌ده «تو گوش کن حالا. فقط بخند به چرت و پرت‌هاش. منم تمام اعتقادهام رو با این فالی که واسه تو گرفت از دست دادم.»

    زن فالگیر میگه «همه‌ش نگاهش به عقبه. توی گذشته زندگی می‌کنه. یه مریضی سخت رو از سر گذرونده. آینده براش خوشه. موفقیت براش فراوون می‌بینم. یه عاشق داره. یه جوونک درست کار.»

    صدای خنده‌ی گودی می‌پیچه توی صدای زن. «الهی بمیرم براش دیوونه‌ای، چیزیه؟ آخه کی عاشق این الاغ وحشی می‌شه؟»

    زن میگه «دیوانه که نه، مجنونه. مجنون صاحب فال. براشون وصال می‌بینم ولی دیر و دور. بهش بگو ستم به دل عاشق کسی درست نیست خوشگله. پسره یکم ترسیده و مستأصل هستش، از اعتراف می‌ترسه ولی تا دو وعده دیگه، میگه. از الان تا دو روز، دو هفته، یا دو ماه. به سال نمی‌رسه. دلش طاقت نداره. توی آینده نردبون میشه برای اون موفقیت‌هایی که گفتم. به کمک اون از غم گذشته در میاد.»

    جای شما خالی بعد از مدت‌ها به قدری خندیدم که هنوزم دلم بابت اون حجم از خنده درد می‌کنه. ولی خودمونیم، جدا از جنبه‌ی مسخره‌ش، عاشق ترسو به چه دردی می‌‌خوره؟ اصلاً خود عشق، اگه آدمو جسور نکنه، به چه دردی می‌خوره؟

     

    ۸. یه لیست بلند بالا برای بابا نوشتم که از عطاری تهیه کنه. بلکه بتونم اونا رو جایگزین مُسَکِّن‌های شیمیایی بنمایم تا کلیه‌هام از کار نیفتاده! برقی که توی نگاهش میاد باعث میشه به این فکر کنم که این مدت چقدر خودش و مامان نگرانی کشیدن. چقدر بی‌رحم شده بودم که نمی‌دیدم‌شون!...

     

    ۹. یه کار جدیدی که دارم انجام می‌دم ریشه یابی افکار و احساساتم هست. دارم یاد می‌گیرم به جای فرار کردن ازشون برم توی حلق‌شون. این کار انرژی خیلی زیادی ازم می‌گیره. یکم برام سخته شخم زدن گذشته و فهمیدن اینکه این حس یا این فکر چرا و دقیقاً از چه زمانی همراهم داره میاد. ولی مدام به خودم میگم «این همه سال فرار کردی، میگرن رو بهونه کردی، خودتو گول زدی، به نتیجه نرسیدی. شاید این ریشه یابی بتونه کمک کنه از این منجلاب خارج بشی.»

     

    ۱۰. شروع کردم به نوشتن چیزایی که بهم حس خوبی میده. حرفای خوبی که از دیگران می‌شنوم. چیزایی که باعث لبخندم میشه. و چیزایی که باعث میشه حسابی ریسه برم. توجهم بیشتر روی جزئیات هست و مدام به خودم گوشزد می‌کنم خوشحالی درونت وجود داره. نیازی نیست اتفاق خفنی بیفته. هر موضوع کوچولویی می‌تونه بهت حس خوبی بده. تأکید می‌کنم «قرار نیست خوش خیال باشی و فکر کنی همه چیز عالی و بی‌نقص هست. فقط قراره همون اندازه‌ای که برای بدی‌هاش غر می‌زنی، برای خوبی‌هاش سپاسگزار باشی. حتی اگه خوبی‌های کوچولوش در مقابل بدی‌هاش خیلی ناچیز باشه.»

     

    ++ چه خبرا دیگه؟ خوبین شما؟ :)

  • ۱۳ | ۱
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۹

    گلپری، کتاب، روستا و برخی چیزهای دیگر :)

    به لحاظ روانی الان احتیاج دارم که یه چمدون کتاب بردارم. یه عالمه شمع و تعداد زیادی عود. دست گلپری رو بگیرم ببرم توی یه خونه جمع و جور وسط یه روستا. ترجیحاً نه آنتن داشته باشه و نه هیچ تکنولوژی‌ای. روز اول رو کامل توی بغلش گریه کنم، روز دوم و سوم دستمو بزنم زیر چونه و فقط نگاهش کنم. باقی اون یک ماهی که قراره توی اون روستا بمونیم می‌تونیم کتاب بخونیم و حرف بزنیم و ازش آشپزی یاد بگیرم. دوست دارم یه ماه بدون هیچ چیز یا هیچکس دیگه‌ای فقط و فقط با هم خلوت کنیم.

     

    پی‌نوشت : گلپری تا حالا بیشتر از یه هفته خونه‌مون نمونده. همون یک هفته هم با زور و اشک و جون بقچه، مرگ بقچه نگهش داشتم. همه‌ش می‌خواد زود برگرده خونه‌شون. هی می‌گه بابا رضات رو نمیشه تنها گذاشت. گاهی هم خاله کوچیکه رو بهونه می‌کنه. توی خیال‌هام که می‌تونم باهاش برم روستا؟ نمی‌تونم؟ [شانه بالا می‌اندازد و از کادر خارج می‌شود]

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

    هرچه می‌گویم که افتادم ز پا، گویند : بکوش!

    میگم «خسته‌ام.»

    میگه «می‌دونم ولی نباید جا بزنی.»

    میگم «سخته.»

    میگه «از اول هم قرار نبود آسون باشه. ولی روزای سخت می‌گذرن و آدمای محکم و منطقی از ما می‌سازن.»

    میگم «زندگی ارزش ادامه دادن داره؟»

    میگه «داره.»

    میگم «ارزش تحمل روزای سخت رو داره؟»

    میگه «داره!»

    میگم «این حجم از سختی رو تاب نمیارم من.»

    میگه «تو سخت‌تر از اینا رو گذروندی. از اینم می‌گذری.»

    میگم «نمی‌تونم.»

    میگه «تو قوی تر از چیزی هستی که فکر می‌کنی! من به تو و توانایی‌هات ایمان دارم. بهش فکر نکن، فقط برو جلو، فقط ادامه بده.»

     

     

    پاره ای از غرغرات : نامجو میفرماید «خسته ام از کلام قصار و راویانی که قصد میکنند در شفای حال من!» هیچی فقط خواستم بگم من این آهنگ و این قسمتش رو گوش ندادم؛ زندگی کردم :))

    پاره ای از توضیحات : دوستانی که با پیام های پر مهر و گاهی پر خشم تون من رو مورد عنایت ویژه قرار دادید بابت بسته بودن کامنت ها باید عرض کنم به حضور منورتون که روابط برای من بسیار اهمیت داره. اینکه شما زحمت بکشید و کامنت بگذارید و من هم به سبب اینکه اندکی بی حوصله ام و حال چندان خوشی ندارم جواب ندم یا با انرژی نه چندان مثبتی پاسخ بدم، زشته دیگه! درست نیست! فلذا کامنت ها رو بسته ایم. :)

    جهت سوال های احتمالی : من خوبم؛ دست کم الان خوبم! ولی جونم بگه براتون که حالم ثبات نداره. به طرفه العینی تغییر حال میدم. البته صاحب نظران معتقدند که همین که از اون بی حسی حاد و بی تفاوتی نسبت به اتفاقات خارج شدم جای شکر داره D:

    پاره ای از ابراز محبت : خوشحالم که دوستای خوبی دارم. ممنونم که حواستون بهم هست. کامنت هاتون کلی ستاره روشن میکنه توی چشم و دلم. همگی عزیزید و از این حرف ها :)

    عنوان : مهدی اخوان‌ثالث

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۹

    خنده

    نمی‌دونم دقیقا چند سالم بود ولی کوچک بودم. شاید 9 یا 10 سال. یه بار که از شدت خنده روی زمین پخش شده بودم، یه نفر بهم گفت «تو با این وضع دندونات هیچوقت نخند!»

    من فکم خیلی کوچولوئه. جوری که مجبور شدم چهار تا از دندون‌های اصلی‌مو بکشم تا دندونام توی دهنم جا بشن. به سبب همون فک کوچیک، دندون‌های نیشم، خیلی بالا بودن. بالا، جلو و نامتعارف. (همچین خون‌آشام‌طور)  توی اون مقطع زمانی خیلی ناراحت شدم. حتی گریه هم کردم و از اون به بعد تا مدت زیادی سعی می‌کردم با لب‌های بسته بخندم. یا دستم رو بیارم جلوی دهنم، یا کل صورتمو ببرم پایین تا خنده‌م مشخص نشه. به طور کلی نسبت به خنده‌م، دندونام، صدای خنده‌م و بقیه‌ی موارد، حس خوبی نداشتم. شرایط همونجوری موند تا زمانی که ارتودنسی کردم. اون زمان، دیگه خیالم راحت شده بود که دیگه دندونام زیبا میشن. ولی میدونین چیه؟ اینبار یه نفر دیگه بهم گفت «اه اه نخند، برق سیم کشیات چشم آدمو میزنه!»

    اینبار خیلی خیلی بالغ تر شده بودم. اینبار دیگه می‌دونستم که بقیه همیشه هرچی دلشون بخواد می‌گن. پس با خونسردی بهش گفتم «می‌تونی یه ور دیگه رو نگاه کنی تا چشمای زیبات اذیت نشن!»
    البته که اون موقع هم هنوز نسبت به خنده‌هام حس چندان خوبی نداشتم. ولی تلاش کردم که حرف بقیه برام مهم نباشه. سعی کردم با همه‌ی حس بدی که نسبت به خنده‌م دارم بازم بخندم.

    درسته که هنوزم دندونام سیم پیچی هستن. درسته که هنوز دندونام کامل صاف نشده، درسته که خنده‌م صدای قشنگ و ملکوتی‌ای نداره. ولی الان تفاوت عمده‌ی من با اون سال‌ها اینه که، من عاشق خنده‌های خودمم. رشد آدما از اونجایی شروع میشه که دیگه اهمیتی به حرف دیگران نده. زمانی که تو عاشق خودت باشی، دیگه خزعبلات دیگران رو نمی‌شنوی، یا اگه بشنوی اهمیت نمی‌دی. هر چند که شنیدن این دست حرفا همیشه یه مقدار اذیت کننده هست. ولی از یه جایی به بعد یاد می‌گیری که به جای لب برچیدن، بلندتر بخندی :)

    با یه لبخند عظیم زل زدم به آسمون و دارم به این فکر می‌کنم که توی این چند هفته‌ی اخیر، چند نفر بهم گفتن «چقدر خنده‌هات قشنگه!»

  • ۱۰ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...