PMS اینجوریه که با مود به شدت پایینی نوتلا رو توی حلقتون میریزید و بازم کامتون تلخه. بعد با فاز «هیچکی منو دوست نداره»، تکیه میدید به دیوار و بیتوجه به اینکه نیم ساعت دیگه وارد سهشنبه میشید توی حس مزخرف غروب جمعه غرق میشید. سپس همونجوری که به صدای فرهاد مهراد گوش میدید بیشتر به این نتیجه میرسید که «هیچکی منو دوست نداره». ناگهان به این نتیجه میرسید که «من دوستپسر میخوام!» ولی خودتونم اون تهمههای ذهنتون میدونید که اگه پسری بهتون نزدیک بشه، شکمش رو سفره میکنید. بعد تصمیم میگیرید دانشگاه رو بیخیال شده و شوهر کنید، همونجور که به تعداد بچهها فکر میکنید یادتون میاد که از مردا بدتون میاد. با یکم فکر کردن به این نتیجه میرسید که از همهی آدما بدتون میاد و کماکان هیچی هم دوستتون نداره.
بعد به این فکر میکنید که چیکار کنید که یکم حالتون بهتر بشه؟ متوجه میشید که هیچکاری که قبلاً بهتون حس خوبی میداده الآن طاقچه بالا میذاره و جواب نمیده. میخواید گریه کنید ولی میفهمید که بیشتر از اونچه که اشکتون دربیاد غصهدارید. همینجوری اینور و اونور میفتید و به چراهای ذهنتون دامن میزنید. بعد که قشنگ به پوچی فلسفی رسیدید؛ گیر میدید به خدا که خالق عزیز، خدای مهربان، درد و خونریزی و مصیبت کم بود که تغییرات هورمونی و خلقی هم بهش اضافه کردی؟ انصافاً راه ملایمتری نبود؟
خلاصه که زن بودن خیلی سخته دوستان. اساس زن بودن سخته. بعد فکر کن بخوای با این وضع دغدغهی فلسفه و اقتصاد و محیطزیست و سیاست و ادبیات هم داشته باشی و برای حق و حقوقت با یه مشت اسکل هم سروکله بزنی! :/