۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

سیاوش

امروز خواستم برای سیا نامه بنویسم. ولی قلمم هیچ‌جوره نچرخید. چشمام پر شد از اشک. و یادم اومد که دیگه ندارمش. دیگه نامه نوشتن سودی نداره. نوشتم «تو اولین و آخرین کسی بودی که می‌تونستم روش حساب کنم. تنها مخاطبی که حرفام رو می‌شنید. تنها رفیقی که همه چیز رو بدون کم و اضاف می‌دونست. ولی حالا ندارمت. حالا انگار تو اونی هستی که تا قیام قیامت جات خالی می‌مونه. ولی خوب تموم شدی سیا! درسته که الان دیگه نه خودت رو دارم، نه خیالت رو ولی؛ ارزشش رو داشت.»

    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۹

    عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل

    سینی چای را می‌گذارم روی زمین. می‌نشینم روبه‌رویش. دارد با انگشت‌هایش بازی می‌کند. نگاه می‌دوزد به بابا. بریده بریده و آرام می‌گوید «چیزه... راستش... خب... من... فکر می‌کنم که... که... عاشق شدم.»

    مامان و بابا به هم نگاه می‌کنند و می‌زنند زیر خنده. مامان می‌گوید «اینکه عجیب نیست. تو هفته‌ای یه بار عاشق می‌شی.»

    دست می‌کشد به موهای بلند سیاهش. نگاهم می‌کند. انگار منتظر است من هم مثل همیشه ابرو بالا بدهم و با شیطنت در بیایم که «خب، زری و پری و شهین و مهین و میترا و زیبا و اقدس خانم چی می‌شن پس؟» یا با اخم داد بزنم «روی هر هیجان و احساسی اسم عشق نذار، این پونصد بار!» بعد هم او بگوید «به تو هیچ ربطی نداره.» و چند صباحی قهر کند.

    ولی من فقط نگاه می‌کردم به چشم‌های غمگینش. حالش حال همیشه نبود. یک ضرب از جا بلند می‌شود. می‌رود توی آشپزخانه. پشتش راه می‌افتم. از توی جعبه‌ی پشت پنجره، سیگاری برمی‌دارد و می‌رود سمت بالکن. سیگار را آتش می‌زند و سمتم می‌گیرد «می‌کشی؟»

    بهش نگاه می‌کنم «وقتی از قبل می‌دونی جوابت نه هست، چرا می‌پرسی؟»

    شانه بالا می‌دهد و کام می‌گیرد از سیگار؛ عمیق. می‌پرسم «کی هست حالا؟»

    نگاه می‌کند به آسمان «استادمه... و... پنج سال ازم بزرگتره!»

    زل می‌زند بهم. انگار بخواهد کوچکترین واکنش‌هایم را بسنجد. می‌گویم «سارا هم چهار سال از مهرزاد بزرگتره. فکر نمی‌کنم این مشکل بزرگی باشه. چه اشکالی داره که یکم با هم بیشتر آشنا بشید؟ بهش گفتی؟»

    با خنده و شیطنت نگاهم می‌کند «وقتی از قبل می‌دونم جوابم نه هست، چرا بهش بگم؟»

    مشت می‌کوبم به سر شانه‌اش «این با اون فرق داره! واسه یه تفاوت سنی اینقدر زانوی غم بغل کردی؟»

    شانه بالا می‌اندازد. خاکستر سیگارش را می‌تکانَد روی تیغه‌ی بالکن. «فقط همین نیست. بحث تفاوت فرهنگ و سطح اجتماعی هم هست. میدونی؟ اون عملاً از وقتی چشم باز کرده لای پر قو بوده! نمی‌تونه با منی سر کنه که خودمم و پیرهن تنم. نه خونه، نه ماشین، نه بابای پولدار. یه دانشجوی تئاتر آس و پاسم که حتی پارتی هم ندارم که برم رو صحنه. که دیده بشم.»

    دست می‌کشد به بازوهاش. انگار که سردش باشد. زمزمه می‌کند «عادلانه نیست...»

    می‌گویم «هیچ چیز توی دنیا عادلانه نبوده و نیست.»

    کامی که از سیگار می‌گیرد محکم است و پر از خشم. دنباله‌ی حرفم را می‌گیرم «و همه‌ی عاشق‌ها قرار نیست به معشوق برسن.»

    فکر می‌کنم به خیالی که محال بودنش را از همین حالا می‌دانم. قلبم فشرده می‌شود. رو به قلبم می‌گویم «فهمیدی؟ قرار نیست برسن!» دود سیگار را منقطع و آرام می‌دهد بیرون. «نمی‌تونم بذارم همه چیز اینقدر مفت و ساده از دستم بره.»

    بازویش را فشار می‌دهم تا نگاهم کند «تفاوت فرهنگ و نگرش چیزی نیست که بشه نادیده گرفتش. جهان‌ فکری شبیه اصلی‌ترین رکن رابطه‌ست. گاهی باید برخلاف میل قلبیت یه کارایی رو انجام بدی، چون لازمه. جدایی رو هیچکس دوست نداره ولی گاهی رفتن اول برای خودت و بعد برای طرف مقابلت بهتره.»

    موهایم را بهم می‌ریزد «کوچولو!»

    چپ چپ نگاهش می‌کنم «نُه سال تفاوت سنی اونقدری نیست که هی بکوبیش توی سرم، ضمناً به لحاظ عقلی و شعوری بخوایم محاسبه کنیم، تو نوه‌ی منم نیستی بچه!»

    می‌خندد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید «یعنی می‌گی هیچ تلاشی نکنم، مادربزرگ؟»

    صدای گنگی، شبیه به «اوم» کشدار از حنجره‌ام خارج می‌کنم و می‌گویم «اگر می‌دونی که بیشتر پیش رفتن و زمان گذروندن، باعث شیفتگی خارج از کنترل و شکست عشقی سنگین و آسیب دیدنت نمی‌شه، می‌تونی جلوتر بری. شاید بیشتر آشنا شدن باعث بشه بهتر بتونی تصمیم بگیری. شاید اصلاً به درد هم‌دیگه نخورید. هوم؟»

    سیگار به فیلتر رسیده‌اش را روی تیغه خاموش می‌کند. با کف دو دست صورتش را می‌پوشاند و می‌گوید «نمی‌دونم!»

    می‌نشینم روی تیغه، خودم را می‌کشم جلو. پاهایم را رها می‌کنم توی ارتفاع. صدای «هین‌»اش می‌پیچد توی گوشم «میفتی دیوانه!»

    غش‌غش می‌خندم و خم می‌شوم روی شکم. «خوبه خودت داری می‌گی دیوانه!»

    بازویم را می‌گیرد و می‌کشد عقب. «حالا نمی‌خواد این دیوانگی رو ثابت کنی. فعلاً پول مراسم کفن و دفن نداریم!»

    ریسه می‌‌روم و با مشت به شکمش می‌کوبم «دور از جونم!»

    گونه‌ام را می‌کشد «نخند اینجوری آتیش پاره!»

    تهدید می‌کنم «به لپ من دست زدی، نزدیا!»

    سرم را می‌کشم عقب و سعی می‌کنم بازویم را از توی دستش بیرون بکشم. ناگهانی می‌پرسد «تو عاشق شدی؟»

    توی دلم خالی می‌شود. انگار که صدها پروانه توی شکمم بال بزنند. پایم را جمع می‌کنم توی سینه، می‌چرخم سمتش و از روی تیغه می‌آیم پایین. نفس عمیقی می‌کشم «نه!»

    هر دو ابرویش را می‌دهد بالا، نفس می‌گیرد که چیزی بگوید که به در اشاره می‌کنم «من سردمه، می‌رم تو دیگه!»

    می‌خندد «باشه ملخکِ ناشی، جستی! ولی فکر نکن که نفهمیدم توی اون نه‌ای که گفتی، دو تا آره بود!»

    نگاه می‌کنم به دمپایی‌های صورتی‌ام «تو هم بیا داخل، سرما می‌خوریا!»

    صدای خنده‌اش می‌پیچد توی بسته شدن در. دست می‌گذارم روی قلبم. انگار که بخواهم با فشار دادنش، جلوی تپش نامنظمش را بگیرم.

     

    عنوان مصراعی از قیصر امین‌پور

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۹

    به خویشتنِ خویش نزدیک می‌شویم :)

    اینکه تصمیم گرفتم دوباره هر روز صبح مدیتیشن کنم، اینکه وقتی مامان و بابا خواستن برن بیرون، همراه‌شون شدم، اینکه موقع آماده شدن ترجیح دادم به جای پالتو خاکستری و شال سیاه، هودی زرد و شال قرمز بپوشم؛ اینکه دوباره تحقیق روی شاهنامه رو از سر گرفتم؛ اینکه حفظ کردن غزل‌های حافظ رو مجدداً شروع کردم؛ اینکه ۲۴ ساعت کامل به «نبودن» فکر نکردم؛ یعنی بعد از ۵ ماه حال من بهتره. یعنی بالاخره یه چیزایی سر جای خودش قرار گرفته. یعنی روزای بهتری توی راه هستن :)

  • ۱۲ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۹

    اندر افکار شبانه‌ای که منجر به بی‌خوابی می‌شود

    میگن همه چیز توی دنیا کاملاً منظم و مدیریت شده‌ست. میگن هیچ آدمی اتفاقی وارد زندگیت نمی‌شه. الان که بی‌خوابی زده به سرم؛ دارم به این فکر می‌کنم که حکمت حضور کوتاه مدتش توی زندگیم چی بود جز لوس شدن و معتاد شدن؟!

    گرچه از مورفین بودن رنجور بود ولی واقعاً مورفین بود. یک تسکین مضر و شدیدا اعتیادآور :))

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۹

    همه یا هیچ!

    میگه «بقچه خیلی منطقیه. اغلب تصمیم‌های درستی می‌گیره. احساساتش رو می‌شناسه و براشون احترام قائله. جسور هست. تازگی‌ها فرایند بلوغ فکریش کامل شده. اطلاعات خوبی داره و خیلی خوب میشه باهاش بحث کرد. سریع پیشرفت می‌کنه. زود یاد می‌گیره که باید چیکار کنه. تکلیفش با خودش معلومه، هدفش رو می‌شناسه. میشه روش حساب کرد. و البته خیلی تخس و زبون درازه.»

    میگم «لطف دارید!» و توی دلم به صفت تخس و زبون دراز می‌خندم.

    میگه «اینجا از سر لطف صحبت نمی‌کنیم. ما اینجاییم برای بقچه. قراره بقچه رو بشناسیم. و برای حال بهتر بقچه قدم برداریم.»

    میگم «ولی بقچه گاهی افسار احساساتش از دستش در میره. و به کرّات حماقت می‌کنه!»

    میگه «من بیشتر از شصت سال سن دارم. و هنوزم حماقت می‌کنم. هیچ آدمی عاری از نقص نیست. بقچه باید اینو بدونه. باید خوبی‌هاش رو بشناسه. باید هر قدم کوچیکی که بر میداره رو ببینه. باید پیشرفت خودشو ببینه.»

     

    عادت دارم به اینکه هر هفته، در جواب «این هفته چیکارا کردی؟» بگم «هیچ پیشرفتی نداشتم.» و اون هر هفته سر صبر برام خطای شناختی "همه یا هیچ "رو توضیح بده. و تأکید کنه که کلمات همه، هیچ، همیشه و هرگز باید از دایره‌ی لغاتم حذف بشه. تأکید کنه که کوچک‌ترین پیشرفت‌های خودمو ببینم و به خودم آفرین بگم.

    اگه کرونا دست و پامو نبسته بود، خیلی دلم می‌خواست برم کله‌ی کچلش رو ماچ کنم و بگم «خوشحالم از اینکه علیرغم میل باطنیم سراغت اومدم و هرچند سخت، ادامه دادم.» حالا منم دلم خوشه به اینکه بعد از این جلسات، به جهان بینی جدیدی می‌رسم. به اینکه قراره حالم خوب بشه.

    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۵ دی ۱۳۹۹

    به چه قیمت؟!

    میگن باید امید داشت. باید ادامه داد. باید تحمل کرد. باید برای رسیدن به حلاوت، تلخی زندگی رو به کام کشید، ولی هیچکس، هیچوقت نمیگه به چه قیمتی باید ادامه داد. واقعاً باید به چه قیمتی ادامه داد؟ ارزشش رو داره اصلاً؟!

    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹

    هرچه تبر زدی مرا؛ زخم نشد، جوانه شد!

    صبح که از خواب بیدار شدم؛ یک دور تمام اتفاقات دیروز رو مرور کردم. انتظار داشتم بزنم زیر گریه و شیون راه بندازم یا حداقل اونقدری از حماقت‌های خودم عصبانی بشم که خودم رو سرزنش کنم و خودم رو مجبور کنم جهت تنبیه تمام کمدها رو بریزم بیرون مرتب کنم ولی فقط یه لبخند زدم و به خودم گفتم «چون دیروز روز افتضاحی بود، دلیلی نداره امروزم بد باشه.»

    بعد خیلی با ملایمت به چراهای توی سرم فقط یک جواب دادم «چون اونم حق انتخاب داره.»

    از خودم یا اون متنفر یا خشمگین نیستم. ناراحتم ولی حالم خوبه. آسیب دیدم ولی الان قوی‌ترم. دلخورم ولی درک متقابل دارم. مجبور شدم یه سری کارا رو به خلاف میلم انجام بدم ولی از درست بودنشون مطمئنم. الان دیگه با خیال راحت میتونم مرغ سرکش دلم رو پر بدم توی آبیِ بی انتهای آسمون.

    فکر می‌کنم دیگه وقت اون رسیده که بقچه یه فصل جدید از زندگیش رو شروع کنه؛ با پختگی بیشتر :)

  • ۲۳ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۹

    شما او را نمی‌شناسید...

    «شما او را نمی‌شناسید...»

    این جمله سر مشقی‌ست که باید تکمیلش کنم و از تویش داستان بکشم بیرون. هزاران بار دیالوگ‌های رد و بدل شده را مرور کرده‌ام. هزاران بار فکر کرده‌ام به اویی که روزی روزگاری مأمن بوده. گوش بوده. پناه بوده و تهش گفته «مأمن گسست.» و نقل کرده از حسین صفا که «حال به گوش‌های خودت رو کن.» و دیگر نبود که برایش از احساساتم بگویم. از سیاوش. از دلبرم. از عشق. از فلسفه. از بودن یا نبودنی که مسئله است.

    میلیون‌ها بار فکر کردم به اویی که منِ کم حرف شده‌ی سه ماه پیش را به حرف گرفته بود و چنان بحثی راه انداخته بود که در خواب و بیداری ذهنم درگیر موضوع مورد بحث شده بود. اویی که شبیه هیچ روان‌شناسی رفتار نکرده. می‌نویسم «شما او را نمی‌شناسید. شما هیچگاه با کلماتش نزیسته‌اید. شما او را توی رازتان شریک نکرده‌اید. برایش آهنگ‌های عزیز کرده‌تان را نفرستاده‌اید. شما سر ظهر و وقت خروس‌خوان و بوق سگ، نرفتید برایش بنویسید «وای بر من که دلم پر ز تمنای تو گشته» و برایش ارسال نکنید. شما وقت و بی‌وقت دلتان هری نریخته که مبادا بحران‌های فلسفی ناتمامش کاری دستش بدهد. او هیچگاه جوری رفتار نکرده که شما با خیال راحت هر احساسی که دارید را بدون فکر کردن بیان کنید. و امان از احساسات صادقانه‌ای که بیان می‌شوند و گند می‌زنند به تمام زندگی.

    شما او را نمی‌شناسید. شما قلدری‌های او را ندیده‌اید. درد و تنهایی‌اش را حس نکرده‌اید. او خودداری و پرستیژش را با هر حرکتش به نمایش نگذاشته است. برایتان قصه‌ی عشق هندوانه‌ای نگفته. اشک‌تان را به مراتب در نیاورده. زخم نزده. روی زخم‌هایتان نمک نپاشیده. بعد تماماً مرهم نشده روی زخم‌های جدید و قدیمی. او شما را توی پارادوکس غرق نکرده‌ است.

    شما او را نمی‌شناسید...» به اینجا که می‌رسم بغضم می‌گیرد. دیگر نمی‌توانم و نمی‌خواهم که بنویسم. دیگر حتی اگر هم بخواهم نمی‌دانم که چه بنویسم.

    بغض می‌ماند توی گلویم. اشک نمی‌شود. بی‌قراری نمی‌شود. می‌ماند سر جایش. قرص و قایم. بعد تیر شلیک می‌کند به وجدانم. اینجاست که وجدانم غرق خون و درد، به خودش می‌پیچد. مدام توی گوشم می‌نالد «خدا لعنتت کنه دختر! امان از حماقت پایان ناپذیرت!»

    بعد هی می‌نویسم و خط می‌زنم «شما او را نمی‌شناسید... شما او را نمی‌شناسید... شما او را نمی‌شناسید...» بعد هی سعی می‌کنم حرف‌های بیشتری را به خاطر بیاورم. توی همین اوضاع است که کتف راستم تیر می‌کشد و گوش چپم کیپ می‌شود و دردناک. صداهای توی سرم قاتی می‌شوند. انگار چاوشی، دعای عهد می‌خواند. بعد نوبت هجوم ترکیب صدای نامجو و بیلی آیلیش است. صداها آنقدر توی سرم می‌پیچند تا درد از وسط سرم شروع شود و ادامه پیدا کند تا زیر چشم چپم.

    روانکاوم تأکید می‌کند «از اون بلبشویی که توی سرت ساختی بیا بیرون. از دنیای افکارت خارج شو. دنیای بیرون با همه تلخی‌ها و اتفاقات وحشتناکش جای امن‌تری هست نسبت به دنیای توی سر تو.» 

    زل می‌زنم به پیامش. غیر منتظره جلو آمده بود و احوال پرسی کرده بود، و غیر منتظره‌تر گفته بود که تمام تلاشم برای پنهان کردن هویتم واهی بوده. گفته بود علی‌رغم زور زدنم برای خراب‌تر کردن وجهه‌ام، فکر بد و ناخوشایندی درموردم نمی‌کند. گفته بود درکم می‌کند. همانطور که مات و مبهوت به کاغذ جلویم خیره شده‌ام، می‌نویسم «شما او را نمی‌شناسید... راستش را بخواهید خودم هم او را نمی‌شناسم.»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۹

    نشانده‌ای مرا کنون به زورقی

    جهان می‌خواند «نگاه که غم درون دیده‌ام، چگونه قطره قطره آب می‌شود...» ساینا سرش را گذاشته بود روی پایم و خوابیده بود. دست چپ مامان روی دنده بود و دست راست بابا هم روی دستش. هر دو با جهان همراه شده بودند «نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می‌شود، پر از شهاب می‌شود...»

    راستش را بخواهی هیچوقت چندان جهان را دوست نداشته‌ام. معین و امید و داریوش را هم. اصلاً هیچ‌وقت سلیقه‌ام با مامان و بابا یکی نبوده. می‌دانی؟ پیش از آن لحظه نه موسیقی برایم اهمیت چندانی داشت و نه شعر. لحظه‌ی عجیبی بود، آن لحظه‌ای من غرق شده بودم توی غمی که قطره می‌شود و از چشم‌ها می‌چکد. و بعد همه‌چیز عوض شد. شاید باید جهان، پنجره‌ای می‌شد به روی جهان تازه. انگار رسالتش این بود که توی جاده‌ای تاریک، قدری گذشته از نیمه شب، تو را به من معرفی کند.

    همین که رسیدیم خانه پِی‌ات را گرفتم. دست آخر همدم روزهایم را لابه‌لای کتاب‌های فراموش شده‌ی ته کمد دیواری پیدا کردم. آخ! امان از تو و کلماتت. شعرهایت عصای موسی‌ست بدون شک! اعجاز می‌کنی با کلمه. تلخی و شیرینی را، اشک توأم با خنده را، عشق و نفرت را، وصال و جدایی را، تنهایی و تنهایی و تنهایی را شاعرانه با هم می‌آمیزی. هنرمندانه، عمیق و پر از حس. تنهایی را گفتم یا از قلم انداختمش؟!! خوب بلدی تنهایی را تصویر کنی و سرمایش را بیندازی به جان آدم. تنهایی را چپانده‌ای توی همه‌ی حرف‌هایت. و همین است که سال‌هاست دلباخته‌ی تو و کلماتت هستم. خوب بلدی ناگفتنی‌ها را بگویی.

    یک روز سر کلاس ادبیات بود که فهمیدم کارم از شیفتگی نسبت به تو گذشته. سر دعوایی که با آن معلم بی‌سوادی کردم که به صادق گفت مُرتَد عوضی و به تو اَنگ فاحشه بودن چسباند. بعدش هم سخنرانی غرایی کرد در مورد اینکه زن باید چنین و چنان باشد!

    کلاسش که تمام شد، پیش از آنکه کلاس را ترک کند، روی تخته، با گچ قرمز نوشتم «گفتم که بانگ هستی خود باشم / اما دریغ و درد که زن بودم» بعد صاف نگاهش کردم و تند تند پلک زدم که اشک‌هام نریزند.

    راستش گاهی فکر می‌کنم توی سیم‌کشی عواطفم اشتباهی رخ داده. آخر هر وقت خیلی خشمگین شوم، گریه‌ام می‌گیرد و هروقت خیلی بغضم بگیرد، می‌خندم! 

    خلاصه بگویم، من با کلماتت خندیده‌ام و گریسته‌ام و عاشقی‌ها کرده‌ام در خیال. وقت غم مرهم شده‌اند و وقت تنهایی یاور. با تو مرگ پرنده را فهمیدم و با تو یاد گرفتم پرواز را به خاطر بسپارم. با تو نشسته‌ام توی روزقی از عاج و ابر و بلور.

    چندین سال از آن شب از آن جاده می‌گذرد. دیوان شعرت را به اندازه‌ی موهای سرم دوره کرده‌ام؛ اما هنوز هم از تو می‌آموزم. اما هنوز هم معجزه‌هایت ادامه دارد. الی یوم القیامه.

    تولدت مبارک فروغ! رفیق روزهای تنهایی :)

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۹

    چون نهالی سست می‌لرزید روحم از سرمای تنهایی

    «تنها نیستی! من باهاتم همیشه!»

    این را می‌گوید و غرق می‌شود توی سیاهی‌ها. صدایش می‌زنم. صد بار. نیست. وسط سرم تیر می‌کشد تا پایین چشم چپ که از خواب می‌پرم. دوباره توی همان جنگل تکراری بودم و همان کارهای تکراری را انجام می‌دادم. همان دویدن‌ها و اشک ریختن‌ها. همان کابوس تکراری‌ای که دردش تکراری نمی‌شود.

    بالش خیسم را پشت و رو می‌کنم. سررسیدم را از زیر تخت می‌کشم بیرون و توی تاریک و روشنای اتاق شروع می‌کنم به نوشتن جزئیات خوابم. می‌دانم تهش داستان معرکه‌ای ازش بیرون می‌آید. از «کابوس تکراری چهار ساله‌ی من!»

    نوشتن که تمام می‌شود، پتو را محکم دور خودم می‌پیچم. «آخ که چقدر تنهام!» این جمله می‌رقصد توی سرم. زانوهایم را محکم بغل می‌زنم. گفته بود تنها نیستی. می‌نالم «پس کدوم گوریه الان؟» و اشک می‌چکد روی پتوی سرخ رنگ. به تمام آن‌هایی فکر می‌کنم که این تنهایی را منکر می‌شوند. حضور خودشان را پررنگ می‌کنند و می‌گویند «تو منو داری، پس تنها نیستی!»

    و نمی‌دانند انسان ذاتن تنهاست. عمیق و بی‌پایان. آن‌ها هستند اما دست آخر میان آن کابوس‌ها کسی که می‌دود و اشک می‌ریزد؛ تنهاست. در تاریک و روشنای اتاق کسی که از درد به خود می‌پیچد؛ تنهاست. 

    می‌ایستم کنار پنجره و زل می‌زنم به طلوع. برای خودم خط و نشان می‌کشم که مبادا بگذاری یک خواب دوباره از کار و زندگی بی‌اندازدت یلدا! صورتت را که شستی فراموشش می‌کنی؛ به همین سادگی.

    بعد فکر می‌کنم که کاش التیام ناقصی داشتم. دود کردن سیگاری یا نوشیدن چند قطره الکل شاید می‌توانست تسلی باشد برای روان پریشانم. بعد یادم می‌آید به صفحه‌ی اول بوف کور و بیخیالِ پیدا کردن التیام خارجی می‌شوم. اگر چیزی هست باید از ریشه درست شود. : «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.»

    تا شب خودم را غرق می‌کنم توی کار‌های مختلف. چت می‌کنم و با تلفن صحبت می‌کنم. ساینا و مامان و بابا را هزار بار بغل می‌کنم. لبخند می‌زنم و توی اینستا فیلم‌های طنز می‌بینم و می‌خندم. رمان شوایک لعنتی که قصد پیش رفتن ندارد را می‌خوانم. خوابم را تا می‌زنم و گذارم گوشه‌ی ذهنم و بهش فکر نمی‌کنم و مدام به خودم می‌گویم «ببین تنها نیستی!»

    ولی حالا که می‌خواهم بخوابم، ترسیده‌ام. از تکرار و تکرار و تکرار آن خواب لعنتی ترسیده‌ام. فقط و فقط یک عبارت چرخ می‌زند توی ذهنم «آخ که چقدر همه‌ی ما تنهاییم و چقدر عمیق و بی‌پایان تنهاییم...»

     

    عنوان : فروغ فرخزاد

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲ دی ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...