بیش از اندازه خسته‌ام. خسته و ملول. انگار همه‌ی رمقم را کشیده باشند. جلسات مشاوره را نمی‌روم. امتحان‌ها را بهانه می‌کنم ولی در اصل حالش را ندارم. حال بحث‌های تکراری. حال اینکه هر هفته بروم بگویم توی این زندگی کوفتی فقط رنج است. و تراپیستم بگوید چیزهای دیگر هم است. لذت است. امید است. فقط باید بخواهی ببینی‌شان. خسته از اینکه هی بروم بنشینم روی آن صندلی چرم قهوه‌ای و بگویم «خب که چی؟!» و او تلاش کند دلیل بیاورد و یک‌جوری وصلم کند به زندگی!

دارم همه‌ی زورم را می‌زنم که تابستان پارسال تکرار نشود. دست خودم را می‌گیرم، قربان صدقه‌اش می‌روم و به زور می‌برمش توی خیابان. برود پیاده‌روی. خموده نشود توی خانه. حواسم هست که حتماً هر روز دوش بگیرد. بغلش می‌کنم و می‌کشانم‌اش پای کتاب. مجبورش می‌کنم بخواند. درس، مقاله، مثنوی معنوی.

به زور می‌برمش پای تلفن. زنگ می‌زنم و سه‌شنبه برایش وقت مشاوره می‌گیرم. خودم زیادی لوس شده. خسته و احساساتی. چشم‌هایش خمارند. آنقدر خمار و خسته که هر لحظه می‌تواند بخوابد. آنقدر بخوابد که یکی شود با ملحفه‌ی روتختی.

مُسَکِّن‌ها و آرامبخش‌ها را از دستش می‌گیرم و برایش گل‌گاوزبان و بابونه دم می‌کنم.

دقت می‌کنم هر شب یک نامه به خدا بنویسد. حتی کوتاه. می‌فرستمش خرید. می‌گویم قرآن با ترجمه‌ی موسوی گرمارودی بخرد. حدس می‌زنم پیدا نشود ولی باید برود بیرون تا رخوت تن‌اش را نگیرد.

از معاشرت کردن فراری شده. دخترک همیشه در اجتماع من، رغبت ندارد تلفن دوست‌هایش را جواب بدهد. می‌کشانم‌اش توی صفحه‌ی چت. می‌گویم به دوست‌هایش پیام بدهد.

حواسم هست که موسیقی‌های غمگین گوش نکند. صدای طبیعت همیشه بهترین است. چندتا اپلیکیشن برایش نصب می‌کنم که صدای بلبل و دریا و باران و جیرجیرک دارد. می‌دانم بنا نیست برود سراغ این‌ها ولی حواسم هست که موسیقی غمگین گوش نکند.

غروب‌ها می‌برمش پای گاز. چای دم می‌کنم. چهار استکان می‌ریزم و می‌نشانمش میان مامان و بابا. توی گوشش می‌گویم «لبخند بزن! نبینم دلت گرفته باشه‌ها!»

خودم لجباز است. کله‌شق و دیوانه. می‌خواهد برود توی اتاق و بچسبد به سه‌کنج دیوار. دست‌اش را سفت می‌گیرم. که بماند توی جمع. که فرار نکند.

شب‌ها امّا یاغی‌تر از همیشه است. لوس است. بهانه‌گیر است. دلش می‌خواهد پروانه بشود و برود. اوج بگیرد و گم شود توی وسعت آبی آسمان. می‌خواهد غزل بشود توی دیوان شعری. باران بشود. سماع بشود. دانه بشود. برگ بشود. نور بشود. ابر بشود.

دلم می‌خواهد بگویم خفه شود. بگویم فکر نکند. فلسفه نبافد. اشک نریزد. عاشق نباشد. توی خیال شنا نکند. شیفته‌ی عرفان نباشد. نخواهد هم شهود مولانا را داشته باشد هم منطق خیّام را. فقط زندگی کند. مثل بقیه. مثل همه‌ی آن‌هایی که فکر نمی‌کنند به رنج زیستن. به تکرار بیهوده. به سیزیف. ولیکن نمی‌شود. نباید بگویم. باید مدارا کنم. باید بگذارم زمان بگذرد تا لوس‌بازی‌هایش به انتها برسد. باید آنقدر نازهای خرکی‌اش را بخرم که دیگر چیزی توی انبار و مغازه‌اش نماند.

با این همه خسته‌ام. و کمی ناامید. دلم می‌خواهد یک‌جایی آگهی بدهم «به یاری چندین و چند تن از بندگان مقرّب خداوند جهت جمع و کنترل کردن یک عدد خودمِ یاغی، لجباز، بهانه‌گیر و کمی تا قسمتی بی‌شعور نیازمندیم!»

 

عنوان برگرفته از آهنگ به تماشای نگاهت؛ همایون شجریان