جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه...
- بـقـچـه
- جمعه ۳ دی ۱۴۰۰
قصد ندارم با شاهکارهای موفق دنیا مقایسهش کنم یا به این فکر کنم چقدر میتونست قویتر پرداخته و ساخته بشه یا دست کم کاراکترها کمی شیرازی حرف زدنشون به گویش شیرازی نزدیکتر باشه؛ امّا از دیدنش حس خوبی گرفتم، لذت بردم و لبخند زدم. همین.
نمیدونم چرا جدیداً توی وبلاگ احساس غریبگی و خفقان میکنم. توی نوشتن راحت نیستم و توی معاشرت کردن اوضاعم بدتره. روزی پونصد بار پنل رو بازمیکنم. انگار منتظر دیدن اون «۱ نظر جدید» بالای صفحهام. منتظر یه پیامی که انتظارش رو نداشته باشم. یه حرفی که حال خوب کن باشه. تلنگر باشه، یا چه میدونم... یه چیزی دیگه! ولی حتی تعداد بازدید پستها هم برام نمایش داده نمیشه. طبیعتاً هیچ خبری هم نیست. اصلاً مطمئن نیستم کسی به اون ستارهی روشن شده اهمیت میده یا نه. در نهـــاااااایــــت تناقض، کامنت پستها رو بستهام که کامنتی دریافت نکنم. خل شدم، نه؟!
به جیمبنگ پیام دادم. از این نوشتم که این سردی رابطهمون رو دوست ندارم و دلم برای اون حماقتها و رفافتها تنگ شده. به میزان قصورم اعتراف کردم و حالا حالم بهتره. جوابش دلگرم کننده بود و قرار شد بعد از میانترما همدیگه رو ببینیم.
خیلی دوست دارم یکی برام یه آهنگ روحنواز جدید بفرسته. اخیراً خیلی به اون «یکی»ای که معلوم هم نیست دقیقا کیه، وابسته میشم! یکی بیاد برام آهنگ بفرسته، یکی بیاد درکم کنه، یکی بیاد بهم محبت کنه، یکی بیاد جمع و جورم کنه، یکی بیاد، یکی بیاد! ای زهرمار دختر! یکم بزرگ شو! یکم قوی شو. هیچ غلطی نمیکنم، نشستم هی یکی یکی میکنم!
خیلی از چیزی که میخواستم بنویسم پرت شدم! کل موضوع این بود «حالم خوب نیست!» بله! حالم به هیچ وجه خوب نیست. در واقع از خودم عصبانی وکلافهام. روند خوندنم برای کنکور مافوق افتضاحه. و اسفناکتر از اونه که بشه بیانش کرد. هر شب با بغض و نارضایتی هرچه تمامتر میخوابم و احساس میکنم چقدر و چقدر از خودم بیزارم.
احساس کسی رو دارم که توی یه جزیره متروک گیر افتادم و برای نجات دادن خودم از اون جزیره لعنتی هیچ غلطی نمیکنم! توی زندان خودم گیر افتادم.
احساس بیپناهی میکنم. نیاز دارم توی کمد قایم بشم و دلم قرص باشه که یکی اون بیرون هست که دنبالم بگرده و پیدام کنه. یا اصلاً میخوام قید همهی دلبستگیهام رو بزنم و برم یه جای دور، خیلی دور، توی یه مزرعه زندگی کنم.
از هر وری میرم بازم میرسم به کنکور! به اینکه چرا نمیشینی بخونی آخه؟ به اینکه من آدم سال دوم موندن نیستم! ولی اینکه چرا تلاش نمیکنم همچنان برام مجهوله.
میخوام شکرگزاری رو شروع کنم ولی روز اول به دوم نرسیده ولش میکنم، چرا؟ نمیدونم! همهش یه نگاه عاقل اندر سفیه به خودم دارم که چقدر تنبل و بیارادهای آخه!
نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم. نه! این یکی رو میدونم، مینویسم بلکه افکار و حال بدم تخلیه شه، تا شاید بتونم بخوابم، که شاید صبح زود بیدار شم بلکه شاید درس بخونم و انتهای فردا این حس مزخرف کلافگی و عذاب وجدان رو نداشته باشم. شب به خیر!!!
بعد از خاکسپاری مادر هما نشسته بودم توی اتاق دایی. مامان اصرار داشت برایم کمی غذا بیاورد امّا من به قدری بغض داشتم که غذا از گلویم پایین نمیرفت. خاله کوچیکه که آمد نشست روبهرویم، بغضم ترکید. روی زانوهایم کوبیدم و میان هقهقهایم نالیدم «نمیبخشمش. اونی رو که باعث این همه دوری و درده رو نمیبخشم. خدا از سر تقصیراتش نگذره. کاش مرده بود و ما رو آوارهی غربت نمیکرد.»
میدانی؟ فکر کردن به اینکه زمانی را که میتوانستم با عزیزانم سپری کنم را توی غربت گذراندم دلم را مچاله میکند. وقتی یاد همهی تنها بودنها میافتم، یاد همهی خاطرههایی که میتوانستم بسازم امّا نبودم که بسازم از همهتان متنفر میشوم. از تو، شوهرت، تک دختر و دو پسرت. از تو امّا بیش از هرکس دیگری.
خاله کوچیکه گفت «تو نبودی که میگفتی بخشیدمش و فلان؟»
توی دلم داد زدم «غلط کردم، تازه یه چیزیم خوردم روش!» گفتم «من فقط گفتم دوستش دارم.»
غذای توی دهانش را به گوشهی لپش میفرستد «نوچ! به نظر من تو فقط زیادی دلت مهربونه.»
فردایش که آمدم خانهتان و دیدمت از خودم وارفتم. پیرزن رنجور روبهرویم هیچ شباهتی به تویی که ارمغان حضورت دعوا و نفرت و عذاب بود، نداشت. بوی مرگ میدادی. حتی داشتم فکر میکردم لباس عزای مادر هما را در نیاورده باید بیایم برای کفن و دفن تو. یکهو دلم ریخت. بغض کردم. زبانم را برای نفرینهای شب قبلم گزیدم. از خانه که بیرون آمدیم با خودم قول و قرار گذاشتم که ببخش و رهایت کنم. هر چه کرده بودی گذشته بود و تنفر و نفرین، جز بد کردن حالم، سودی نداشت!
حالا که دارم مینویسم یک بغض ۲۴ ساعته را دارم با خودم به یدک میکشم. بغضی که ریشه دوانده توی حنجرهام و راه نفسم را گرفته. به یمن کارهای تو، تمام سهمم از دیدن خاله ستاره بعد از دو سال تنها یک ۴۸ ساعت بود.
من بعد از هجده سال، سالِ آینده را در شیراز خواهم زیست؛ امّا دیگر سودی ندارد. دیگر همهی خاطراتی که نساختهام، آینهی دق هزار تکهای میشود و در جای خالی عزیزانم مینشیند. به دلتنگیام پوزخند میزند و من باز هم زبانم را میگزم که به نفرین نگردد.
چند ساعت پیش با بابا سر امین دعوا کردم و بیپناهیام بیش از قبل توی صورتم خورد. باز هم از تو متنفر شدم.
من حالا جمع شدهام توی سه کنج دیوار. خیره به صفحهی گوشی، محتاج حمایت و محبتی خالص، سرشار از دلتنگی و حسرت و بغض، غمزده و ملول، همچنان برای بخشیدنت با خودم کلنجار میروم. میدانی پیرزن؟ حالا که فکرش را میکنم، میفهمم حتی اگر ببخشمت هم هرگز دلم با تو صاف نخواهد شد.
گفت «حس سرباز خط مقدم رو دارم که اگه جلو بره کشته میشه و اگه برگرده به جرم خیانت به کشور اعدام میشه.»
گفتم «وقتی در هر دو صورت تهش مرگه انتخابت کدومه؟»
گفت «برمیگردم.»
دستهی پروانههای توی دلم مبهوت شدند. بال زدن را فراموش کردند و افتادند روی بند دلم. بند دلم پاره شد. بالهای پروانهها کنده شدند و تا چشمهایم بالا آمدند. تنهی بیبال پروانهها توی گلوگاهم گیر کرد. بالهای آبی پروانهها بیرنگ شدند و از چشمهایم چکیدند. از روی گونه سریدند تا روی گلو. دهانم باز شد. تنهی پروانهها را با نفسهای منقطع و پرصدا بیرون دادم. تنهها و بالها پیوند خوردند و پروانههای پریدهرنگ، ملول و بیجان از پنجره بیرون رفتند. صدای ترانه علیدوستی از پس سرم در پژواک نفسهای منقطعام پیچید «عاشق بزدل عشق رو هم ضایع میکنه، آقای قباد دیوانسالار!»*
عنوان : خاقانی
*دیالوگی از سریال شهرزاد
هر سال توی این روز یک سری کارهای خاص تکراری رو انجام میدم. میپرم بغل بابا و براش ژست خودخفنپندارانه میگیرم که «انصافاً توی روز تولدت کادویی بهتر از من میتونستی بگیری؟» بعد بابا ماچم میکنه و تصنعی میناله که «این تحفهی زبوندراز و فضول بلای جونمه!» این فضول و زبوندراز رو از روز به دنیا اومدنم وام گرفته. هر سال خاطرهی اون روزی که من رو بقچه کرده توی یه پارچهی سبز از اتاق عمل آوردن بیرون رو تعریف میکنه. بابا میگه «من هرچی نوزاد دیده بودم پفآلود بودن و چشماشون بسته بود. ولی تو چشمای گندهت رو باز کرده بودی و اطراف رو نگاه میکردی. زبونت رو هم مدام درمیآوردی. همونجا فهمیدم با یه فضولِ زبوندراز طرفم!»
مامان از عشق و تجربهی مادر شدنش میگه و یه ذره خاطره بازی میکنه. گلپری شب قبل به دنیا اومدنم خواب میبینه که من به دنیا اومدهام و انگشت ندارم. وقتی لابهلای پارچهی سبز مذکور من رو میبینه، قبل از هر چیز گلپری انگشتهام رو نگاه میکنه و پشت دستهام رو چندباری میبوسه.
مراسم ماچ و تبریکهای متقابل و خاطرهبازی که تموم میشه، چند ساعتی با خودم خلوت میکنم و به سال گذشته فکر میکنم. گاهی هم به این فکر میکنم که این روز واقعاً مبارکه؟
سالی که گذشت توی تمام زندگیم یه نقطهی عطف به حساب میاد. سالی که میتونم قاطعانه بگم خیلی بیشتر از یک سال بزرگ و پخته شدم. سالی بود که برای اولین بار حس عجیبی رو تجربه کردم : آغاز کنندهی یه دوستی بودم، آموختم، ترسیدم، اعتماد کردم، رازهای نگفته رو بیان کردم، دوست داشتن رو حس کردم، برای خودم انکارش کردم، آموختم، علاقهم رو پذیرفتم، ترسیدم، جرئت به خرج دادم، علاقهم رو ابراز کردم، گریه کردم، گریه دیدم، قصه شنیدم، ترسیدم، حرف زده رو انکار کردم، دروغ گفتم، یه ریزه رفتارهای عجیب و غریب بروز دادم، دروغ گفتم، از دست دادم و نقطه. انتهای خط.
پروسهی پارادوکسیکالی رو طی کردم؛ دردناک امّا لذتبخش : گریه کردم، بهش حق دادم، گریه کردم، نوشتم، گریه کردم، ابر میبارد گوش دادم، با کلافی از چرا و چرا چراها گره خوردم، گریه کردم، به چراها پاسخهای فرضی دادم، گریه کردم، زخم فقدان را رفو کردم، لبخند زدم، علاقهم رو یه جای عمیق و دنج _توی گنجهی قلبم_ گذاشتم و شروع شدن خط بعدی رو پذیرفتم. بله جمعاً پکیج کاملیه : زمانبر، بسیار آموزنده، دردناک، اشکفزا، لبخندزا، شیرین و دوستداشتنی.
سالی بود که یه قدم مهم و بزرگ در راستای سلامت روانم برداشتم. لشکر ترسها و مردم چی میگنها رو تاروندم و کمک حرفهای آقای عین-صاد و روانپزشک رو پذیرفتم. طی این یک سال تلاش کردم بیشتر خودم رو دوست بدارم و برای کودک درونم بیشتر از والد بودن، بالغ باشم.
تلاش کردم احساساتم رو بپذیرم و به خودم اجازه بدم احساساتم رو لمس و حس کنم. اجازه دادم که از امین متنفر باشم، از پیرزن خشمگین و بیزار باشم، اویی که شما نمیشناسید رو دوست داشته باشم، از مِهدی دلخور باشم و از شکست بترسم. احساساتی که پیش از این سرکوبشون میکردم. رابطهم رو با مامان و بابا حدوداً بهبود دادم و این رو قبول کردم که اونها قبل از والد بودن انسان هستن و انسان بیعیب نیست. پذیرفتم که اونها رو با همهی صفتها و خطاهاشون ببینم و دوست داشته باشم.
طی این سال نسبتاً تونستم به یأس فلسفیم پیروز بشم و متوجه شم تکهی گمشدهی پازل زندگی من «عرفان» هست. تازگیها هم شروع کردم به خوندن از حافظ و مولانا. برای همین هم هدیهی تولدم به خودم فیه ما فیه بود.
توی سالی که گذشت تونستم گاردهای ذهنیم رو بشکنم و نسبت به عقایدم جانبدارانه اصرار نکنم. عقایدم رو دوباره بررسی کنم و در برابر فکرها و عقاید جدید انعطاف بیشتری داشته باشم.
تونستم با بزرگترین ترس زندگیم _ترس از دست دادن_ مقابله کنم. تموم شدن رابطهم با یه سری آدما رو پذیرفتم و حتی خودم برای قطع ارتباط کردن پیشقدم شدم! و این دستاورد واقعاً مهمی به حساب میاد :)
نتونستم کتابهای زیادی بخونم ولی همون چندتا واقعاً توی ساختن بنای فکریم تأثیرگذار بودن و از این بابت خوشحالم. داستانهای قابل قبولی هم نوشتم و ایدهی خوبی برای نوشتن یه رمان رو توی ذهنم پرورش دادم.
من حیث المجموع سال پرباری بود. دیگه جونم براتون بگه که من از دوران طفولیت فکر میکردم هجده سالگی باید خیلی خفن و مهم باشه. امروز درست هجده سالهام و آرزو میکنم واقعاً همینطور باشه! حالا هجده سالهام و کاملاً قاطعانه میگم که مبارکتر از امروز نیست. کاش یادم بمونه که هر روز این سال رو جشن بگیرم و فراموش نکنم که زندگی هرچقدر هم که سخت و دوستنداشتنی باشه، بازم یه فرصت بزرگ و ارزشمنده که باید خوب ازش استفاده بشه. میدونید؟ ته تهش تحمل رنجهاش به چشیدن حلاوتش میارزه!
آرزوم برای سال جدید؟ اینکه به طریقت عشق دست پیدا کنم و هر روز بیشتر از روز قبل با خدا یکی بشم. تا جایی که تماماً حل بشم.
مهمترین هدفم؟ جنگیدن برای رسیدن به دانشگاه و رشتهی مورد علاقهم؛ و قویتر شدن!
+امسال بالاخره یه جشن تولد سورپرایزطوری ۲۲ روز قبل از تولدم داشتم. پیش از امسال فرصتش پیش نیومده بود به دو دلیل : یکی اینکه هیچچیزی از چشمهای تیزبین من مخفی نمونه و زود لو میرن، دومی هم به خاطر اینه که یه آدم نسبتاً خودشیفته از دو ماه قبل تا دو ماه بعد از روز تولدش کاملاً آمادهست D:
بابا آخرین تلاشش را میکند «مطمئنی بابا؟ صبحها توی هم گره میخوره و میچسبه به همها!»
چپچپ که نگاهش میکنم، چند باری میگوید «خب! خب!» و ترمز میکند. پیاده میشوم و زنگ میزنم. خانم ص به استقبالم میآید. مشت به مشتم میکوبد و میگوید بروم بنشینم. روی صندلی چرم سبزآبی مینشینم و توی آینه به خودم خیره میشوم.
خانم ص مدل مد نظرم را میبیند و فریم زرشکی عینکش را به عقب هول میدهد. همانطور که حال مامان و بابا و خواهری را میپرسد آب روی موهایم اسپری میکند. میگوید «آره والا. خوب کردی، تنوع میشه.»
«بسم اللّٰه الرحمن الرحیم» زیر لب پیسپیس میکند و قیچی را میگذارد روی موها. میگوید «ایشالا هرچی که نمیخوای همراه این موها از فکر و وجودت بره.»
زمزمه میکنم «اندوه، اضطراب، ناامیدی، تنبلی!»
چند ثانیه بعد دستهی موهایم توی دستانش است. از توی آینه به خرماییهای مواجی نگاه میکنم که دارند میروند سمت سطل زباله. خانم صاد شروع میکند به قیچی زدن و گپ زدن. حال خالهها را میپرسد. از چندتا مشتریهایش میگوید. من هم کمی از کلاسها و کنکور و حال ایام میگویم. حرف زدنمان که تمام میشود کار کوتاه شدن هم تمام شده. خیره به خرده موهای پخش شده روی سرامیک، منتظر تمام شدن سشوار کشی میمانم.
وقتی میایستم و توی آینه نگاه میکنم با لبخندی کاملاً راضی و خرسند میگویم «آخــیــــش!» توی دلم به بقچهی توی آینه میگویم «لامصبِ نامسلمون! آخه چطوری اینقدر جیگری تو؟ باقلوا!»
کمی به ترکیب باقلوا و جگر فکر میکنم و دماغم را چین میدهم. هزینهی کوتاهی را با جان من و مرگ تو و ارواح خاک اموات و از من اصرار و از خانم ص انکار، میپردازم و بعد از کلی تشکر میآیم بیرون. بابا براندازم میکند و لبخند میزند «بهبه. مبارک باشه. خوشگل شدی!»
و بله عزیزان! راحتی به زیبایی اولویت دارد. فارغ از اینکه حس میکنم چند درجه زیباتر شدم، احساس سبکی و رهایی شگفتانگیزی دارم. :)
عنوان : برگرفته از «آهنگ گیسوی کوتاه» ویگن.
درسته استقلال دوستداشتنی و حقطلبی فعلیم رو مدیون بابامم که همیشه بهم گفته «خودت برو جلو. خودت حقت رو بگیر. روی پای خودت وایسا.»
گرچه بابا همیشه پشت جبهه هوام رو داشته و خاک روی لباسم رو تکونده اما هرگز پشت سرم نایستاده که اگه زمین خوردم بلندم کنه. هرگز موقع خشاب تموم کردن، کنارم نبوده که هفتتیر اضافه دستم بده.
درسته که این همیشه به خود متکی بودن جزء اون صفتهاییه که بابتش خودم رو تحسین میکنم. درسته همین صفت باعث شده که دووم بیارم و جلوی ناملایمتیهای روزگار نشکنم. همهی اینا کاملاً درسته، ولی نمیتونم منکر این بشم که اون بقچهی لوس و شکنندهی درونم، بینهایت دلش میخواد از سوی کسی به جز من، حمایت بشه. گاهی وقتی زمین میخوره دوست داره اونقدر با زانوی زخمی همونجا بشینه تا یکی بیاد بلندش کنه.
شما که غریبه نیستید، الان که دارم اینا رو مینویسم و توی ناخودآگاهم کنکاش میکنم متوجه شدم که اون حسرت شدیدی که از سقط شدن قُلَم دارم، اون میلی که به داشتن برادر بزرگتر دارم و اون حمایت شدید و عجیبم از خواهری همه و همهش زیر سر همین بقچهی کوچولو و لوس و شکنندهی درونمه.
آه که چقدر الان محتاج به آغوش امنم که بهم بگه «همهچیز درست میشه. من همیشه کنارتم.»
یک سال اخیر بیشتر از هروقت دیگری احساس پوچی کردم، توی افسردگی فرو رفتم و بیتعارف به خودکشی فکر کردم. روی لبهی پرتگاه پرسه زدم امّا سقوط نکردم. همیشه همین بوده. همیشه تن نحیفم به مو رسیده و پاره نشده. همواره تا مرز فروپاشی پرواز کردهام امّا نپاشیدم. هربار چیزی (شاید بهتر باشد بگویم نیرویی، نیروی قدرتمند و عجیبی) به شکل معجزهآسایی درست لحظهی بزنگاه نجاتم داده.
از زمانی که علیرغم همهی ترسها تتمهی شهامتم را جمع کردم و درمان جدیتر و اصولیتر افسردگی و اضطراب را شروع کردم حالم بهتر است. حالا که سه هفته از شروع دارودرمانی میگذرد بیخوابی و کابوسها به درک واصل شدند و از سرمای رعبآور سر انگشتها خبری نیست. دیگر احساس رخوت و بیحوصلگی نمیکنم و عجالتا حالم از زندگی بهم نمیخورد. اندوه شدید و بیتفاوتی حاد گورشان را گم کردهاند.
احساس میکنم پردهای ضخیم از جلوی چشمم کنار رفته یا با سیلی از کابوسی دردناک بیدار شدهام. حالم درست شبیه بیدار شدن دم غروب است. آن وقتهایی که هویت و موقعیتت را فراموش میکنی و نمیفهمی گرگ و میش بودن دنیای پشت پنجره به خاطر طلوع است یا غروب. قدری مبهوت، گنگ، گم شده. اولش فقط سرزنش بود. اینکه این مدت دقیقاً چه غلطی میکردم؟ چرا همان اول خبر مرگم نرفتم سراغ درمان؟ حالا که فقط 233 روز تا کنکور مانده دقیقا چه خاکی باید توی فرق سرم بریزم؟ بیخود نبود که روانپزشکم گفته بود «کاش زودتر اومده بودی! ولی خب الانم دیر نیست!»
بعدش گفتم «هی! یادت نره چطور 9 سال تمام خودت رو به دندون کشیدی! چطور با مشقت درس خوندی، کتاب خوندی و برای توسعهی فردیت تلاش کردی. فراموش نکن وقتایی رو بیش از حد توانت خودت رو توی هرچیزی غرق کردی که وقت نداشته باشی به چیزای ناراحت کننده فکر کنی. یادت نره چند هزار بار خودت رو از قعر ناامیدی بیرون کشیدی و جلوی از بین رفتنش رو گرفتی. چقدر دردناک کش اومدی تا خودت رو از لبهی پرتگاه نجات بدی. چقدر بریدی، جا زدی، عقب کشیدی امّا درست توی لحظهای که همهچیز رو به اتمام بود ادامه دادی. یادت نره چطور سه بار خودت رو از بالای اون پرتگاه رها کردی قبل از به زمین خوردن دستهای خدا دور کمرت حلقه شد. پیش از اینکه محکومم کنی، یادت بیاد که با خون جگر طفل ۹ سالهم رو بار آوردم و اونقدر خوب بار آوردم که حاصل تربیتم اینقدر بینظیره.»
توی آینه نگاه میکنم. لپ خودم را میکشم و با همهی سلولهای تنم رو به تصویر توی آینه میگویم «بهت افتخار میکنم سنجاب من.»
بیربط نوشت : خستهام و تمرکزم به کتاب جلوم جمع نمیشه، میشه اینجا برام یه جملهی «حال خوب کن» بنویسید که جون بده بهم؟ :)
چند وقته هرچیزی که مینویسیم به دلم نمینشینه. هی هم به خودم میگم «بابا وبلاگیا از خودن، اینا خزعبلاتت رو خوندن، متن دلنچسب که دیگه چیزی نیست!» ولی همچنان قلمم خشکیده.
عجالتاً این رو داشته باشید که اگه حضرت باران، انسان تشریف داشتن، من بدون تحقیقات میدانی و حرف پس و پیش باهاش ازدواج میکردم D:
اگر یه روزی خری چیزی مغزم رو گاز گرفت و به امید خدا مزدوج شدم، بدونید بزرگوار حتماً صفات بارونی داشته. بینهایت، بخشنده، نوازشگر، خوش صدا، به موقع، روحنواز، لطیف، طراوتبخش، سرسبز و سرمست کننده، هم نمنم هم شُرشُر، تسلیبخش، عاشقنواز :)
یه بار توی کانال خدابیامرزم گفتم «وقتایی که بارون میباره حس میکنم خدا داره باهام حرف میزنه. بهم میگه "ببین میبینمت، ببین هواتو دارم. ببین اندازهی همهی این قطرههای بارون دوستت دارم. ببین منو داری. ببین چشممو ببستم روی خطاهات." انگار تمام قد ایستاده تا بغلم کنه. انگار با تکتک قطرههای بارون میخواد بهم بگه "بیا توی آغوشم!"»
یه موضوع بیربط اما بسیار مسرتبخش هم بگم و برم. در نهایت کتابهای بسیار دلربایی که مدت زیادی منتظر خریدنشون بودم رو خریدم! حافظنامهی خرمشاهی، دیوان شمس شفیعی کدکنی و قرآن با ترجمهی موسوی گرمارودی. کتاب مرتضی قشنگم رو هم سفارش دادم و توی راهه. همیشه گفتم و همچنان میگم مرتضی برای من پیش از استاد بودن همون مرتضای خوشقلمیه که از سالها قبل نوشتههاش رو با شوق میخوندم و از فکر اینکه روزی شاگردش باشم ذوق میکردم. وقتی هم فهمیدم کتابش رفع ممنوعیت شده، انگار که کتاب خودم چاپ شده باشه قند توی دلم آب شد.
الآن که دارم مینویسم روحم سرمست بارونه. دفتر خاطراتم بازه و داره توش با خودم قول قرار میذارم، جورابای دلخواهم رو پوشیدم و قراره برم سر درس و مشق. چیزی که توی دفترم نوشتم رو اینجا هم مینویسم که توی رودربایستی شما هم قرار بگیرم «بقچه نیستم اگه خودم رو از این منجلابی که واسه خودم ساختم، بیرون نکشم!»