۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

برادران «ح»

با برادر کوچیکه همکلاسی بودم توی حافظ‌خوانی. برادر بزرگه هم صاحب کتابفروشی‌ای هست که بیشتر از پنج ساله، مشتری دائمی‌ش هستم. حسابی توی کارش خبره‌ست. خوب می‌دونه که سلیقه‌ی کدوم مشتریش چیه. می‌تونی ساعت‌ها باهاش در مورد کتاب و فلسفه و سیاست بحث کنی. برادر کوچیکه ۳۱ ساله و بزرگه ۳۳ است. کوچیکه بیشتر دنبال شعر می‌گرده و عاشق سعدی هست و بزرگه شیفته‌ی ادبیات داستانی. دو برادرِ اهل کتاب، قابل بحث، به شدت مؤدب و قابل احترام هستند.

استوری‌های برادر کوچیکه معمولاً سجاده‌ی ترمه‌ش هست با یه بیت شعر و برادر بزرگه فقط راجع به کتاب حرف می‌زنه.

تا قبل از کرونا، توی کتاب‌فروشی مدام جلسه‌های مختلف بر قرار بود. از تمام بزرگداشت‌ها گرفته تا نقد فیلم و کتاب تا جشن امضا و گفتگو با دولت آبادی و مرادی کرمانی و مرعشی و پور صمیمی. دو برادر چنان محجوب و گوگولی و سر به زیر هستند که بعد از چند جلسه مامان و بابا اجازه دادن که تنهایی برم و بیام.

به هر جهت طی این ۵ سال پای جیم‌بنگ و گودی هم به کتابفروشی باز شد. طی این جلسات متداول بچه‌هایی که پایه ثابت این جلسات بودن، با هم دوست شدن و رفت و آمد پیدا کردن. کافه و رستوران و تماس‌های تلفنی و کویر گردی و چه و چه و چه. من به هیچ‌وجه زمان نداشتم برای دست کارها و جدا از این سعی می‌کردم که گفتگو هام رو حول محور کتاب حفظ کنم.

در این بینابین، برادر کوچیکه توی تلگرام سر صحبت رو با جیم‌بنگ باز می‌کنه. حرف‌های معمولی، منطقی و با حفظ شعور. در عرض چند ماه، این آدم به طور کلی پوست می‌اندازه. کم کم افعال جمع، مفرد می‌شن. شروع می‌کنه به صحبت کردن از فانتزی‌های جنسی‌ش. باید اعتراف کنم که من توی این شرایط به شدت قاطعانه و تا حدودی وحشیانه عمل می‌کنم :|

جیم‌بنگ به شدت لطیف و محترمانه رفتار می‌کنه. و سعی می‌کنه با شوخی و خنده، مسئله رو جمع و جور کنه! (همیشه غبطه می‌خورم به این خونسردی و شیوه‌ی مدیریتیش.)

آقای ح کوچیک، با یه عذرخواهی و اعتراف به اینکه کنترلی روی خودش نداشته، سر و ته قضیه رو جمع می‌کنه. ولی بعد از مدتی، دوباره چرت و پرت‌هاش رو شروع می‌کنه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌و اینبار با وقاحت تمام، همزمان با گودی هم شروع می‌کنه به صحبت کردن. واقعاً فقط یه کودن می‌تونه سعی کنه همزمان به دو تا دوست صمیمی نزدیک بشه!

حدود دو ماه من خودمو کشتم تا به این دو تا حالی کنم که دیگه احترام و مدارا جواب نمی‌ده. باید خیلی مستقیم و بی‌ادبانه طرف رو مستفیض کنید! فکر کنم دیگه نیازی نیست که توضیح بدم حرفامو جدی نگرفتن و گفتن تو خیلی با گارد و خشن رفتار می‌کنی.

بالاخره حدود چهار ماه پیش، با رو کردن اینکه در جریانن که داره دو تا دو تا لقمه بر میداره، به قولی ضربه‌ی آخر رو می‌زنن و دوست عزیزمون رو بلاک می‌کنن. این از برادر کوچیکه.

حدود یکی_ دو ماه پیش یکی از بچه‌های نقد به جیم‌بنگ گفته بود که برادر بزرگه شماره‌ش رو از توی حساب باشگاه مشتریان برداشته و بهش پیام داده و تهدید‌های به شدت زشت و رکیکی انجام داده. که تو اینقدر جذابی که اگه ببینمت چه می‌کنم و این‌ها. ولی‌ گودی معتقد بود که کسی که تا این اندازه فرهیخته و با شعوره عمرا همچین رفتار غیر حرفه‌ای انجام بده و از شماره‌ی کسی اینطور سوءاستفاده بکنه. هر چی باشه، نمی‌خواد مشتری‌هاشو بپرونه که! و ما با توجه به این اصل که «تا با چشم خودت ندیدی، هیچ حرفی رو باور نکن» مسئله رو ول کردیم. دو ماه از صحبت‌های اون دختر می‌گذره و حالا من ۲ ساعته که زل زدم به اسکرین‌شات هایی که جیم‌بنگ فرستاده. حرف‌های وقیحانه و بیمارگونه‌ای که برادر بزرگه فرستاده رو میخونم  و همزمان حرف‌های فیلسوفانه‌ و روشنفکر طورش  مورد آزادی و انسانیت و برابری جنسیتی توی گوشم می‌پیچه. قسمت دردناک ماجرا اونجاییه که ما با یه سری عوضی فرهیخته‌نما طرف بودیم. اونی که معلومه عوضیه خیلی شرف داره به این گرگ‌‌های تو لباس بَرّه.

کاش می‌فهمیدیم که تجاوز صرفاً به لمس کردن نیست. کاش می‌فهمیدیم که همین‌که وقتی طرف با باباش میاد خرید بهش می‌گیم «خانم فلانی» و وقتی تنهاست بدل می‌شه به «بقچه‌ی عزیزم» اسمش تجاوزه. اینکه از فانتزی‌های جنسی‌مون با کسی که راغب به شنیدنش نیست، صحبت کنیم، اسمش تجاوزه. کاش آدما اینقدر عوضی و رذل نبودن...

دارم به پسرهایی فکر می‌کنم که توی جلسات‌ باهامون بودن. اونا هم از این حرفا شنیدن؟ اونا هم حالشون بهم خورده؟ اونا هم احساس حقارت کردن؟ قطعاً که نه! لابد دلشون هم تنگ شده برای نشست‌ها. جمع شدم توی سه کنج دیوار و دارم به این فکر می‌کنم که چقدر تهوع آور شده دختر بودن توی این دنیا!

    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۳۰ آبان ۱۳۹۹

    بغض خانه‌ی من

    «توی خیالم اسمش رو گذاشتم «بغض خانه‌ی من» چون تنها کسی هست که توی این روزا می‌تونه اشکم رو در بیاره. فرقی نداره از سر درده یا شوق. همیشه می‌تونه منو به گریه بندازه.حتی با یه سری حرفای ساده.»

    «این خوبه یا بد؟ حست چیه؟»

    «برون ریزی همیشه خوبه. اونم برای منی که این مدت اکثر احساساتم رو سرکوب کردم‌. بعد از گریه؟ سبکی!»

    «پس باید آدم جالبی باشه! الان جلسه‌ی پنجمه، تو از سخت‌ترین لحظه‌هایی که گذروندی صحبت کردی، ولی فقط یه بار گریه کردی. چه جوری هر دفعه اشکت رو در میاره؟ واقعاً دلم می‌خواد باهاش صحبت کنم.»

    «حتی فکرشم نکنید! اصلاً فراموشش کنید؛ من خودمم زیاد باهاش صحبت نمی‌کنم.»

    «خیله خب! پس فعلاً میذارمش توی لیست آدمایی که بعداً باهاشون کار داریم. نفر دوم. بعد از خاله کوچیکه.»

     

    + تغییرات دارن سریع و قشنگ رخ می‌دن. دارم قدم بر می‌دارم برای خودشناسی. و این حس رفیق شدن با خود خیلی بی‌نظیره. امیدوارم که هر چی زودتر بتونم خودم رو دقیق‌تر و بهتر بشناسم و دیگه هیچ حسی رو سرکوب نکنم :)

  • ۱۶ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹

    به بهانه‌ی تولدم

    سلام عزیزم! 365 روز از آمدنت می‌گذرد. زمانی که آمدی خیابان‌ها غرق در خاک خون بودند و بوی لاستیک‌های آتش خورده می‌زد زیر دماغ آدم. بعد از مدت‌ها موقع آمدنت تنها نبودم و همان لحظه‌های ابتدایی حضورت گلپری و خاله کوچیکه را محکم بغل کردم و دلم خوش شد به حضورشان.

    همان ماه‌های اول آمدنت با یک به اصطلاح خطای انسانی هواپیمایی را توی هوا زدند و من برای اولین بار یأس عجیب و غریبی را تجربه کردم. باز هم توی همان ماه‌های ابتدایی خاله بزرگه را بعد از یک سال و نیم دیدم و عطر تنش را ذخیره کردم برای دوری‌های یک ساله و چند ساله‌ی بعدی. دوباره نوشتن چند وقت یکبار خاطرات را شروع کردم. طی تمام این 365 روز فیلم های خوب دیدم و کتاب های خوب‌تری خواندم. سکوت یک ساله‌ی هیچ ننوشتن را کنار گذاشتم و این‌بار به جای شعر به داستان و قصه گفتن رو آوردم. زیست‌شناسی دوست داشتنی و فیزیک حوصله سر بر را تجربه کردم. البته چهار ماه بیشتر دوام نیاوردم و سینه سپر کردم که من باید رشته‌ی انسانی بخوانم. با این وجود از تمام نه ماهی که تجربی خواندم و ریه و قلب و کلیه تشریح کردم لذت بردم.

    عزیزم! باعث شدی یاد بگیرم که علایقم را پیگیری کنم. سختی شهریور درس خواندن را به جان بخرم و تغییر رشته بدهم، وبلاگ‌نویسی کنم، جلسات نقد کتاب و فیلم شرکت کنم، کارگاه‌های نویسندگی بروم، کتاب‌های فلسفی بخوانم، توی نشست‌های ادبی شرت کنم و صدقه سر حضور تو همیشه لقب «جوان‌ترین عضو» را با خودم به همراه بکشم. 

    با آمدنت به یک صلح نسبی با یک سری آدم‌ها رسیدم. تولدهاشان را تبریک گفتم. بغلشان کردم، بوسیدمشان و گاهی بهشان زنگ زدم و احوالشان را جویا شدم. با آمدنت و با همان خون و خون‌ریزی‌های اول کار فهمیدم که دنیا به عشق بیشتری نیاز دارد و از خودم شروع کردم این عشق ورزیدن را.

    طی این 365 روز رفقای عزیزی پیدا کردم دوست‌داشتنی‌تر و شیرین‌تر از همه‌ی چیزهایی که از دست داده بودم. از حقیقی گرفته تا مجازی. از خرمالویی گرفته تا با طعم آلبالو و نارگیل. 

    هنوز چند ماهی از حضور دلچسبت نگذشته بود که دنیا اسیر کرونا شد. یادت هست موقع تعطیلی مدارس تا چه اندازه خوشحال شدم؟ رفتم خانه‌ی گودی و با مریم و ملیحه چند ساعت حرف زدیم و رقصیدیم. ابته بماند که ماهای بعدش این خانه نشینی حسابی حالم را گرفت و دلم برای مدرسه تنگ شد. 

    بعد از سال‌ها بیشتر از یک ماه شیراز ماندگار شدیم و من لذت بردم از اینکه چهارشنبه‌سوری تنها نبودیم. که توانستم موقع سمنوپزون کنار گلپری و بابا رضا باشم. که لحظه‌ی سال تحویل زبری سبیل‌های بابا رضا را روی پیشانی‌ام حس کنم و دعاهای گلپری را بشونم.

    وقتی آمدی به خودم قول دادم که با حیوانات دوست‌تر باشم و ترسم را کنار بگذارم. خودت بودی که همین دو هفته پیش سگ ولگردی از کنارم گذشت و من به جای جیغ کشیدن، لبخند زدم. البته که زمان برد کنار گذاشتن این ترس.

    به یمن لطفت کمی مستقل‌تر شدم و تنهایی کافه رفتن و خرید کردن و پیاده‌روی های عصر گاهی را تجربه کردم. با حضور تو نقاط مشترک زیادی برای صحبت کردن با خاله کوچیکه و خاله ماهی پیدا کردم. 

    حضورت گرچه برکات فراوانی داشت اما محدودیت‌هایش بیشتر بود. همیشه سایه‌ات روی سرم سنگین می‌کرد. گرچه عزیز بودی و هستی برایم اما بابت حضورت گاهی عذاب‌های بسیار کشیدم. تنها جایی که سایه‌ات روی حرف و اسمم سنگینی نمی‌کرد توی کلاس‌های داستان‌نویسی بود و جلسات نقد و بررسی. آنجا به حرفم توجه می‌کردند و نه حضور پررنگ تو.

    در کنار تو خیلی از آرزوهایم خاطره شد و میلیون‌ها بار از ته دلم لبخند زدم امّا اشک‌های فراوان هم داشتم. غصه‌هایی که بی‌رحمانه روی سینه‌ام سنگینی میکردند. خصوصا این یکی_دو ماه آخر انگار که ناراحتی از رفتن عاصی ات کرده باشد بی رحم شدی عزیزکم. گریه و خنده را حرام کردی و حرف زدن و برون‌ریزی را خلاف. سگ سیاه کوچولویی را توی جانم پرورش دادی و افکار مزاحم را چنان توی وجودم رخنه دادی که به سختی طی این بیست روز اخیر توانستم از شرشان خلاص شوم.

    خودت می‌دانی که خداحافظی هرگز برایم آسان نبوده و نیست ولی چاره‌ی دیگری ندارم. رفیق عزیزم! شانزده سالگی بی‌رحم مهربان! پر پارادوکس‌ترین سال زندگی‌ام. تو را به دست تاریخ می‌سپارم و هفده سالگی را به آغوش می‌کشم.

    خطاب به هفده سالگی :

    سلام دوست عزیز! می‌دانی که چقدر به عدد هفت ارادت دارم پس؛ هفتِ یکانت را به فال نیک می‌گیرم! خوش اومدی! لطفا مهربان باش. خیلی مهربان. لطفا سگ‌های سیاه را دوست نداشته باش و هی به فلاش‌بک به لجن زارهای گذشته نزن. سایه‌ات که به خواستن من نیست و همیشه همراهم است اما لطف کن و کاری کن که یکم سبک تر از شانزده سالگی باشد. هم‌پا باش و کمک کن ترقی کنم. منتظر اتفاق‌های رنگی‌تر برای 365 روز آینده هستم. ماچ بهت. [وی با جست و خیز کنان میرود و حسابی لپ های هفده سالگی را بکشد.]

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹

    سرگشته‌ی کویت منم، نداری خبر از من!...

    اگر یه وقتی ساعت ۱۲ شب هوس کردید برید توی بالکن، یه سیگار دود کنید و به آسمان بارونی نگاه کنید، یهو نگاه‌تون روونه شد روی پشت‌بوم همسایه‌ی روبه‌رویی و دیدید یه موجودی با سر بزرگِ عجیب داره یه سری حرکات عجیبْ غریب انجام می‌ده، خوف نکنید! ‌‌‌‌‌دختر همسایه‌تونه. کسی حاضر نشده باهاش بیاد پیاده‌روی و شب‌گردی، مجبور شده به پشت‌بوم خونه قانع بشه و سعی کنه با گفتن جمله‌ی «اصلا اینجوری به آسمون هم نزدیکتره!» خودشو گول بزنه! برای خودش «سیمین بری» گذاشته و داره قر می‌ده. بزرگی سرش هم حاصل کلاه منگوله‌داری هست که مامان بزرگش براش بافته. و تمام قوا رو به کار گرفته که بلند بلند نخونه :

    «هم جان و هم جانانه‌ای اما

    در دلبری افسانه‌ای اما

    اما ز من بیگانه‌ای اما

    آزرده‌ام خواهی چرا تو ای نو گل زیبا

    افسرده‌ام خواهی چرا تو ای آفت دل‌هاااااا»

    وقتی هم خجالت زده دستش رو براتون تکون داد؛ به جای خندیدن و گفتن که «اگه می‌خوای سینه پهلو نکنی، بهتره بری توی خونه‌تون!» به ذوق شبونه‌ش احترام بذارید و براش «بای‌بای» کنید!

    + به امین می‌گم اگه الان اینجا بودی باید منو می‌بری پیاده‌روی. می‌گه «خوشبختانه هنوز مغز خر نخوردم که توی اون بادای سوزناک یزد، برم دور دور! تو هم بهتره یکم توی میزان کله خر بودنت تجدید نظر کنی وگرنه اون شوهر خدا زده‌تو هر شب بخوای توی سرما بکشونی بیرون، یه ماهه طلاقت می‌ده!»

    باید براش توضیح می‌دادم که حرفش اشتباهه؟ باید می‌گفتم فرهنگ لق؟ باید حرص می‌خوردم؟ باید فکر می‌کردم که دختر بودن چقدر مزخرفه که اگه بخوای شب بری بیرون باید یه «مرد» همراهت باشه، وگرنه معلوم نیست چه بلایی به سرت میاد؟ نمی‌دونم! به جای همه‌ی این کارا فقط بلند بلند خندیدم و دور خودم چرخیدم.

    «یارب برس امشب به فریادم

    بستان از آن نامهربان دادم

    بیداد او برکنده بنیادم

    گو ماه من ، از آسمان

    دمی چهره بنماید

    تا شاهد امید من

    ز رخ پرده بگشاید»

  • ۱۳ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۹

    ...

    سلام سیا! خسته تر از اونم که بخوام باهات چاق سلامتی کنم! و دلگیر تر از اونم که بتونم خیلی صحبت کنم. ولی می‌دونم که باید صحبت کنم وگرنه خفه می‌شم. صبح درخشانی رو شروع کردم. دفتر خاطرات بابا رو ورق زدم. "جزء از کل" خوندم. از زیر درس جواب دادن فرار کردم. دوباره پیام‌های همکلاسی‌های کارگاه را خوندم که معتقد بودن داستانم معرکه است. توی کارگاه با اعتماد به نفس حاضر شدم و درمورد کتاب "جزء از کل" سخنرانی غرایی تحویل استاد دادم. نقد داستانم را بدون جمله ای کمتر و بیشتر اینطور دریافت کردم «عالی بود دختر. آفرین.چه تصاویر درخشانی داشت. کیف کردم.»

    از پنجره زل زدم به آسمون ابری و خدا خدا کردم که ذره‌ای و حتی ذره‌ای بارون بباره. به داستان بالای 1500 کلمه‌ای‌‌یی فکر کردم که باید بنویسم. به ایده‌های خام توی ذهن آشفته‌ام. شمع و عود روشن کردم و دستی به سر و گوش اتاق کشیدم.

    بیشتر از 4 بار نهار خوردم و احساس میکنم همچنان به غذای بیشتری نیاز دارم! همه چیز روی رواله. همه چیز مرتبه سیا؛ ولی من یه احساس عجیبی دارم. نمیدونم چرا ولی احساس پسری تازه بالغِ قد بلند، با مختصری غوز و ریش را دارم.که فهمیده‌ام دختری که عاشقش بودم، عاشق برادرم است. برادرم هم عاشق اوست. حس میکنم. شب گذشته با هم توی کافه ی پدرش سیگار دود کردیم و درمورد برادر خلافکارم صحبت کردیم و من به خودم گفتم «همیشه  یه خلافکار جذاب‌تر از یه فلسفه‌باف افسرده‌ست!»

    احساس میکنم وقتی برادرم افتاده توی دارالتأدیب معشوقه‌ام لب‌هایم را با حرارت بوسیده و گفته «اینو برسون به تری!» هین اندازه پر از درد و همین اندازه خالی!

    دوست دارم که یه عالمه حرف بزنم. ولی خالی تر از اونم که بتونم از کلمه‌ای استفاده کنم برای صحبت کردن.

  • ۷ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹

    دفتر خاطرات

    به دفترچه‌ی خاطرات بابام دست یافتم! دفترچه‌ی کوچولویی که جلد نداره و تا نصفه پره از خاطره‌های سربازی. باید بگم که کاملاً تصورم از بابام بهم ریخت! انگار که وقتی به عمق احساس یه آدم نفوذ می‌کنی؛ تازه می‌تونی بشناسیش. از احساساتش خوندنم و از اتفاق هایی که براش افتاده. از ذوق زدگی‌ش موقعی که پدر یا مادرش بهش تلفن می‌زدن. از اینکه وقتی براش ملاقاتی می‌اومده، نمی‌فهمیده که  چطور پوتین‌هاش رو واکس می‌زده و خودش رو برای دیدار آماده می‌کرده.

    از حسش موقع باران و نشستن ریز درخت و درد دل کردن با دوست‌هاش. از لحظه‌هایی که با دیدن بابا و عزیزی‌اش بغضش گرفته. از شب هایی که تا صبح فکر می‌کرده و خوابش نمی‌برده. از ترسیدنش از آزمایش خون!

    فهمیدم که عشق عمیقم به بارون، تکیه دادن به درخت و خاطره نوشتن سر کلاس رو از بابام به ارث بردم! (همه ی خاطراتش رو سر کلاس عقیدت سیاسی نوشته. چه جوری پاس کرده اون درس رو نمیدونم!)

    بابام خیلی خیلی احساساتیه و من همین الان اینو فهمیدم! خیلی حس غریبی هست که یک هفته مونده به 18 سالگی دفتر خاطرات 18 سالگی باباتو بخونی! :)

    چند هفته‌ی پیش یه دفترچه برداشتم و شروع کردم به نوشتن تجربه‌های زیسته! هر روز می‌نویسم که چه دستاوردهایی از اون روز داشتم. به صورت دقیق چه احساساتی رو تجربه کردم. چند درصد توی زمان حال بودم و چه مقدار واقعا زندگی کردم! راهکاریه برای آگاهانه قرار گرفتن توی زمان حال و فراموش کردن لجن زار گذشته. دفتر رو باز کردم و اینطور نوشتم :

    روز پنجشنبه     99/8/22  :

    امروز یاد گرفتم که هیچوقت حتی گوشه ی ذهنم هیچکس رو قضاوت نکنم. حتی اگه به خیال خودم طرف رو مثل کف دستم بشناسم. حتی اگه 17 سال تمام در کنارش زندگی کرده بودم. تازه متوجه شدم که گاهی به شدت قضاوتگرم. ولی الان پذیرفتم این خصلت رو و دوست دارم که از بین ببرمش. واقعا خوشحالم که با خودم رفیق تر شدم :)

    یاد گرفتم که احساسات خیلی قدرتمندن و همیشه حضور دارن، حتی اگه بیان نشن.

    در حال حاضر حس خوبی دارم و کمی هم عذاب وجدان دارم به خاطر سرک کشیدن توی دفترچه خاطرات بابا. هوا ابریه و من عمیقا منتظر بارونم. احساس میکنم که سیا رو خیلی خیلی خیلی دوست دارم.

    واقعا مایلم که ببخشم و رها کنم اون چیزی که اتفاق افتاده رو. چند ماه رو از نگاه بابام دیدم و الان بخشیدنش برام آسون تر شده. 

    فهمیدم که بالاخره اعتماد شکسته میتونه ترمیم بشه. درسته که دیگه هیچوقت هیچوقت مثل قبل نمیشه ولی یه چیز نیم بندی دست آدمو میگیره.

    عمیقا دوست دارم که وقتی بابام اون شب بارونی توی دفترش نوشته :

    «شب است ماه می‌رقصد

    ستاره نقره می‌پاشد

    نسیم عطر پونه‌ها ز لب‌های هوس آلود زنبق بوسه می‌گیرد

    و من تنهای تنهایم

    و این تنهائیم پایان نمی‌گیرد»

    اونجا می‌بودم و سفت سفت بغلش می‌کردم.کله کچلش رو ماچ میکردم و لپ هاشم محکم میکشیدم. [البته اون موقع ها لپ نداشته بزرگوار! کلا 54 کیلو بوده! ولی خب! اگه به منه که لپ رو پیدا میکنم یه جوری D: ]

    آها! راستی! اینم یاد گرفتم که حتما دفتر خاطراتم رو یه جوری قایم کنم که دست بچه‌ی فضول آینده‌م بهش نرسه!  D:

  • ۱۱ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۹

    پاتون توی گُه نره!

    روز عروسی خاله زیبا، وقتی با خاله بزرگه رفته بودن توی جنگل برای عکاسی، خاله بزرگه جلوتر می‌رفته و مراقب بوده که پای عروس و داماد توی فضولات فرو نره. به این صورت که «بچه‌ها اینجا پی‌پی‌ـه، مرقب باشید... پاتون نره تو اَنا... پاتون تو گُه نره...»

    دستِ آخر خودش پاش میره توی گُه! داشتم نگاه می‌کردم به خودم توی این چند ماه اخیر. من همون آدمی‌ام که به دوستام می‌گم مراقب گُه‌های کفِ زندگی باشید... گند بالا نیارید... پاتون توی گُه نره... و خودم؛ تا زانو توی گُهم!..

    هشتگ رطب خورده منع رطب کِی کُند

    هشتگ اول خودت رو ارشاد کن

    هشتگ آدم باش

    هشتگ اول خودت از تو  گُه‌ها بیرون بیا بعد واسه بقیه نسخه بپیچ

  • ۱۵ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۹

    listen before I go

    چهار_پنج روزی‌ست که بیلی آیلیش توی گوشم می‌خوانَد «!sorry can't save me now» و من هزار باره بغض کرده‌ام و اشکی حاصل نمی‌شود. 

    جمع شده‌ام توی سه کنج دیوار و برای دفعه‌ی هزارم فکر می‌کنم که «چرا ابر می‌بارد همایون شجریان؟» اینبار هم جوابی حاصل نمی‌شود. چند روز است که بدن درد کلافه‌ام کرده و من فقط توی آینه زل زدم و گفتم «اعتیاد سمی‌ست مهلک بقچه خانوم! و تو اینو می‌دونستی. آگاهانه وارد این بازی شدی!»

    به خودم می‌گم «you can't save he now» برای بار میلیون‌ام بغض می‌کنم. هنوز هم اشکی برای ریختن ندارم. کم‌کم این گریه نکردن دارد نگرانم می‌کند. تمام این دو_سه هفته‌ی اخیر، در کنار میلیارد‌ها بغض کردنم، فقط یکبار گریه کرده‌ام، یکبار شدید و عمیق. آنقدر که مجبور شدم صحبت کردن با دوستم را متوقف کنم و بروم و خودم را آرام کنم.

    بگذریم، می‌گفتم که نشسته‌ام توی سه‌کنج دیوار و سعی می‌کنم دنبال دلیل بگردم. دلیلی وجود ندارد. می‌گویم «یالا دختر! فقط یه دلیلِ مزخرف!» باز هم دلیلی وجود ندارد. چند روز است بدون دلیل چادر زده‌ام جلوی دیوار. هوا سرد است و صدای زوزه‌ی گرگ می‌آید. و من دلیلی برای دوست داشتن و دلیلی برای ماندن نمی‌بینم. ولی باز هم می‌مانم و چای می‌خورم و... می‌ترسم! این ابهام و لفافه مرا می‌ترساند. ولی ماهی سیاه کوچولوی درونم نمی‌گذارد این ترس، مانع از پیشروی‌ام شود. سرشار از تناقض‌ها و پارادوکس‌ها هستم!

    *

    یک هفته است که دلم یک آغوش محکم و طولانی می‌خواهد. امن و ستبر! مامان را بغل می‌کنم و بابا را. خواهری را حسابی می‌چلانم. ولی کافی نیست. نیاز به بغل کردن آدم‌های بیشتری دارم. به گلپری می‌گویم خاله کوچیکه را بغل کند و برعکس. به ترنم می‌سپارم روزی ششصد بار خاله ماهی را بغل کند و برعکس. به پارسا می‌گویم حسابی به جای من لپ‌های جیم‌بَنْگ را بکشد. وظیفه‌ی فشردن خاله زیبا را به خاله بزرگه سپردم و برعکس. وظیفه‌ی له کردن یکی‌یه‌دونه را هم به هر دو. کشیدن لپ‌های دو مثقالی را به خودش و بغل کردنش را به مادرش سپردم ولی آرام نمی‌گیرم. دلم بغل‌های بیشتری می‌خواهد. بغل‌های طولانی‌تری. انگار باید تا جایی که می‌توانم کش بیایم و تمام آدم‌های نام برده و نام نبرده و کل این سیاره را محکم محکم بغل کنم. آنقدر محکم که دیگر از روی دلتنگی بغض نکنم.

    *

    به مشاورم گفتم «خیلی خودمو سرزنش می‌کنم. تقریباً واسه‌ی همه‌ی رفتارام. بیشتر توی روابطم. نمیدونم! شاید بیشتر از اونچه که باید از خودم مایه میذارم و اغلب برای دوست داشتن آدمای اطرافم دلیلی ندارم. این باعث میشه که درک نشم، و در معرض سوءاستفاده و افکار اشتباه قرار بگیرم!»

    «تو جنست محبته بقچه. اشکالی نداره که این عشق رو به بقیه انتقال بدی. چرا خودتو سرزنش میکنی؟»

    «احساس می‌کنم اشتباهه.»

    «اشتباه نیست، طبیعیه! چرا خودتو بابت چیزی که هستی سرزنش می‌کنی؟»

    «نمی‌دونم! نمی‌دونم!»

    چیزی توی سرم زنگ زد «پرنده‌ی مهاجر!» سرم را میان دستم‌هایم گرفتم و اشک‌هایم چکیدند روی سرامیک‌های سفید. نفس عمیقی کشیدم «بالاخره گریه کردم!»

    *

    بهم گفت «sorry can't save me now» و من... دلم می‌خواست آنقدر کش می‌آمدم تا می‌توانستم از هر ارتفاعی دور نگهش دارم. من سرشار از پارادوکس‌ها و احتمالاً دلتنگ‌ترین آدم دنیا هستم. من می‌دانم اعتیاد به مخدر سمی‌ست مهلک و اعتیاد به آدم‌ها سمی مهلک‌تر اما باز هم قصد ترک کردن ندارم. من هنوز هم نمیدانم چرا ابر می بارد همایون شجریان!...

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹

    جنسِ محبت

     روانکاوم گفتم «وقتی برون ریزی ندارم، بیشتر می‌رم توی خودم!»

    «این خوبه یا بد؟»

    «بده! دوست ندارم عواطفم رو توی خودم بریزم.»

    «نه، توی خودت رفتن رو می‌گم، خوبه یا بد؟»

    «اونم بده، دچار خود سرزنشگری می‌شم!»

    «بابت چی خودتو سرزنش می‌کنی؟»

    «بیشتر توی روابطم؛ مدام بابت هر رفتارم خودمو سرزنش می‌کنم. شاید بیشتر از اونچه که باید برای روابطم مایه می‌ذارم. و خب؛ مورد سوءاستفاده هم قرار می‌گیرم.»

    «جنس خودتو می‌شناسی؟»

    «یعنی چی؟»

    «سرزنش کردن که نداره بقچه! تو جنس‌ت مهربونی هست. محبت می‌کنی. اصلاً هم عجیب نیست. کجای این مسئله اذیت کننده‌ی برات؟»

    «اغلب دروغ می‌شنوم. سوءاستفاده و این دست چیزها.»

    «خب به تو چه ربطی داره؟»

    «متوجه نمی‌شم!»

    «این چیزایی که گفتی، جنس اوناست. یکی جنسش دروغه، خب بذار دروغشو بگه. یکی بدجنسه، خب بذار باشه. بابات جنسش قابل اعتماد نیست، مامانت جنسش تکیه‌گاه نیست. خب نباشه! تو جنست مهربونیه. خب بذار باشه. تو کار خودتو می‌کنی. محبت خودت رو به همه انتقال می‌دی؛ در عین اینکه مراقب خودتی. تأکید می‌کنم، در عین اینکه از خودت مراقبت می‌کنی.»

    لبخند می‌زنم. خیلی خوب است که مثل بقیه صحبت نمی‌کند. خیلی حس غریبی دارد اینکه مثل بقیه از غرور و شخصیت و این دست چیز‌ها صحبت نمی‌کند. خیلی خوب است که تشویقم می‌کند به حفظ کردن جنسم.

    با سرش اشاره می‌کند که دستمال بردارم «خوبه برون ریزی نداری و گریه می‌کنی!»

    «باور کنید کم پیش میاد، تمام این دو_سه هفته‌ی اخیر فقط دو بار موقع چت کردن با دو نفر گریه کردم. یکبارش اونقدر شدید بود که مجبور شدم برای یه مدت برم خودمو آروم کنم و دوباره بیام برای ادامه صحبت.»

    می‌خنده «پس مرغ سعادت روی شونه راستش نشسته بوده که تونسته اشک بقچه رو در بیاره. حست توی اون موقع رو می‌تونی توضیح بدی؟»

    «سبکی و آرامش و حسرت!»

    «حسرت؟!»

    «حسرت اینکه نمی‌تونستم محکم بغلش کنم!»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۶ آبان ۱۳۹۹

    شاعره خانم

    تلفن را که جواب می‌دهم صدای خسته و خش‌دار مردی را می‌شنوم. «سلام.»

    «سلام. بفرمایید.»

    «خوبید؟ پدر و مادر چطورن؟»

    «عذر می‌خوام به جا نمیارم!»

    «ای دادِ من! بی‌وفایی خوب نیست شاعره خانم!»

    لبخندم تمام صورتم را می‌پوشاند. فقط و فقط یک نفر توی تمام این سیاره‌ی خاکی من را شاعره خانم صدا می‌زند. ذوق زده می‌گویم «آقای سین! وای! ببخشید! خوبید شما؟ مینا خانم؟ سهیلا جون چه طوره؟ سامان خوشتیپ؟ عزیز جون؟»

    می‌خندد «همه خوبیم. نگفتید، پدر و مادر خوبند؟»

    «همه خوبن؛ سلام دارن خدمتتون. خدا میدونه چقدر دلم برای عزیز تنگ شده. بعد از کرونا حتما حتما میرم برای دست‌بوسی.»

    «اختیار دارید شاعره خانم! از شعر جدید خبری نیست؟»

    نگاهی به سررسید قهوه‌ای رنگ روی میزم می‌اندازم. «راستش تقریباً دو سال می‌گذره از اون موقعی که توی شعر غرق بودم. آخرین‌ها رو خودتون خوندید. یک سالی می‌شه که داستان نویسی رو پیگیری می‌کنم.»

    «ای دادِ من! اون همه استعداد رو رها کردید! هرچند که ادبیاتی که جوهره‌ش توی وجودتونه تموم نمیشه. شعر بوده؛ شده داستان. ولی نادیده نگیرید شعر رو!»

    تند تند صحبت می‌کند و انگار قرار است با هر کلمه، غلظت لهجه یزدی‌اش را به رخم بکشد. با اینکه می‌توانم خیلی خوب یزدی صحبت کنم اما باز هم فهمیدن حرف هایش زمان می‌بَرَد.

    «ای بابا! شِکْوه نکنید! کدوم استعداد؟ اکثر شعر‌هام حاصل تأثیر پذیری از فروغ و شاملو بودن. به هر حال گمونم شعر توی من تموم شده. مگه برای رمبو اتفاق نیفتاد؟!»

    «صحیح! چی بگم؟ همیشه دستامو توی جواب دادن می‌بندید!»

    می‌خندم «متاسفم که تا این اندازه جسارت می‌کنم!»

    «اختیار دارید شاعره خانم! داستان نویسی رو حرفه‌ای کار می‌کنید یا همین جور دلی؟»

    «کارگاه های مرتضی برزگر رو شرکت میکنم. قبلا یکی از داستاناشو بهتون نشون دادم. خاطرتون هست؟!»

    «همونی که هنوز با فوت مامان پروانه‌ش کنار نیومده؟»

    می‌خندم «آره همون!»

    «بسیار عالی! خب، شاعره خانم، پدر تشریف دارن؟»

    «بله، بله. به خانواده سلام برسونید، خدا نگهدار.»

    تلفن را به دست بابا می‌دهم و به واژه‌ی شاعره خانم فکر می‌کنم. چقدر حس خوبی دارد داشتن این اسم‌های خودمانی. اسم‌هایی که فقط و فقط منتهی می‌شوند به یک فرد خاص. به عزیزانی فکر می‌کنم که برای هر یک اسمی گذاشته‌ام. سیاوش، یار غار، جیم‌بنگ، گودی، پروفسور، مورفین، بچه جانِ دو مثقالی، فندوق، کوتراش! (کوتراش توی لهجه‌ی شیرازی یعنی رَنده. اسمِ خواهری هست، موقع‌هایی که خیلی روی اعصابم پیاده‌روی می‌کنه D: ) لبخند می‌زنم و می‌دانم که حتی اگر بعد از دو سال، توی یک شب پاییزی بهشان زنگ بزنم و صدایم را نشناسند، با تکرار یک اسم می‌توانم خودم را تداعی کنم! 

     

     

    پی‌نوشت : نشسته‌ام به زیر و رو کردن پوشه‌های شعر و دلنوشته! به خودم می‌گم «ای دادِ من! این حجم از اشعار عاشقانه رو به چه کسی می‌خواستی تقدیم کنی شاعره خانم؟!»

  • ۱۲ | ۱
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...