29 روز که از حکومت آبان گذشت، به دنیا اومدم. نیمی از زندگی‌م توی حسرت درخت انار نبودن گذشت و نیمه‌ی دیگه‌ش در آرزوی بودن اون باریکه‌ی نوری که از شیشه‌های رنگی می‌گذره و میفته روی قالی خوش آب و رنگ ایرانی. حالا که نه گلنارم و نه باریکه‌ی نور پاییزی، نه سنجابم و نه بوی کاغذهای کتاب، نه چینی گل‌سرخی جهزیه‌ی مادربزرگم و نه طعم چای دارچینی، دختری هستم در حال تلاش برای انسجام یافتن، پخته شدن و در نهایت انسان بهتری شدن.

فلسفه رو دوست می‌دارم؛ شیفته‌ی هنر هستم؛ عاشق سینما و موسیقی بومی ایرانی؛ شیدای پاییز و باران؛ مجنون و مفتون ادبیات.

کمی توی تئاتر فضولی کردم. کمی نمایشنامه خوانی و گویندگی. کمی هم اجرا و دکلمه خوانی و نقّالی. ولی خیلی زود فهمیدم که چیزی که باعث شده من دنبال این کارها برم تهش به یک چیز ختم می‌شه : «ادبیات»؛ سِیر قصه و شعر و داستان. از اون به بعد اجازه دادم که الکل کلمات توی رگ‌هام جاری بشه و من مست بشم از صهباء ناب نوشتن و خواندن.

غایت آرزوم اینه که به درجه‌ای برسم که بتونم به خودم بگم «نویسنده» و روزی برسه که کار و بار و دغدغه‌ام فقط فقط ادبیات باشه با چاشنی موسیقی و سینما.