چادرم را می‌اندازم روی ساعد دست چپم. نفس عمیقی می‌کشم و به بقچه‌ی مضطرب درونم می‌گویم «زهرمار! چه خبره مگه؟»

کمی گیجم. انگار که خواب‌آلود باشم. چهار چشمی مردهای دور و برم را می‌پایم. منتظرم یک کلمه‌ی بالا و پایین بشنوم تا ماده گرگ درونم را بیرون بکشم. نفس عمیقی می‌کشم و توی دلم هی حاجت‌روا نثار جماعتی می‌کنم که یک‌صدا می‌گویند «الهی بالحسینِ بالحسینِ بالحسین...»

زیر لب زمزمه می‌کنم «حسین!» و انگار گروهی از زنان کولی توی دلم رخت می‌شویند و النگوهایشان جرینگ جرینگ صدا می‌دهد. رو به زن‌ها داد می‌زنم «زهرمار! چه خبره مگه؟»

گلپری کمی با خاله شادی چانه می‌زند که خودمان با تاکسی می‌رویم. وقتی جلویمان ترمز می‌کند، تشت رخت از دست زنان کولی رها می‌شود و سقوط می‌کند تا زیر شکمم. از ماشین که پیاده می‌شود، «زهرمار! چه خبره مگه؟»‌ام توی دهانم می‌ماسد.

سلامش خشک و خسته‌ است. خستگی و کلافگی از کوچک‌ترین جزئیات صورتش می‌چکد. دلم برایش می‌سوزد. گل‌باهار تأکید می‌کند زودتر بروند تا به سحری برسند. تأیید می‌کنم. «به سلامت» را حواله‌ی نگاه خشک بدعنقش می‌کنم و تمام! 

زنان، آستین‌های بالا زده‌شان را پایین می‌کشند و لم می‌دهند کنج دلم‌. دلم آغوش گل‌باهار را می‌خواهد ولی سکوت می‌کنم. توی تاریکی خانه، وقتی خواهری خوابش می‌برد گل‌باهار پچ‌پچ می‌کند «چه حسی داشتی وقتی دیدی‌ش؟»

«از خودم خشمگین بودم. دل‌آزرده شدم و احساس کردم چقدر احمق و ساده‌لوحم. وقتی دیدمش انگار اینکه چقدر احمق و بچه‌ام، اینکه چقدر فانتزی فکر می‌کنم مثل سیلی خورد توی صورتم.»

می‌داند جوابم یعنی دیگر بعد از این حرفی نمی‌زنم. می‌داند دارم از گپ زدن فرار می‌کنم. دقیق‌ترش اینکه دارم فکر می‌کنم. به راه گریزم. به اینکه فکر این آدم برایم پناه بود. راه فرار بود. فرار از خیال آقای محبوب. شبیه‌ترین فرد را انتخاب کردم که از فکرش فرار کنم. که باد به گلویم بیندازم که نه تنها فراموش کرده‌ام که جایگزین هم داشته‌ام. زمزمه می‌کنم «مأمن گسست!» نفس عمیقی می‌کشم، با بازدمم آقای محبوب و حسین را بیرون می‌دهم. تمام می‌شود همه چیز. واقعیت عریان را می‌پذیرم. بعد از یک سال و سه ماه، دلم خالی می‌شود. خالیِ خالی. به بقچه‌ی گریان درونم دلجویانه می‌گویم «زهرمار! دیدی خبری نبود؟»

 

عنوان : فروغ فرخ‌زاد