۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سگِ سیاه

روبه‌رویم ایستاده و عمیق و ممتد نگاهم می‌کند. روزهای زیادی زور زدم که نگاهش نکنم. که بی‌توجه به حضورش زندگی‌ام را پیش ببرم ولی زیر نگاه مشتاقش دست و پایم را گم می‌کردم. همه‌جا هست. از لحظه‌ای که چشم باز می‌کنم کنار رخت‌خوابم لم داده تا لحظه‌ای که به روز ملاتونین چشم می‌بندم. انگار فقط زمانی که سعی می‌کنم زیر سنگینی نگاه سبزرنگی، چشمان براق و نیش شل شده‌ام را کنترل کنم؛ غیبش می‌زند. هر روز یک قدم جلوتر از روز قبل می‌ایستد و با چشم‌هاش می‌گوید «تو که می‌دونی راه فراری از من نداری. بی‌خودی مقاومت نکن.»

نمی‌خواستم از موضعم کوتاه بیایم ولی چند روزی‌ست که تسلیمش شده‌ام. اجازه دادم چند کلامی با هم گپ بزنیم. سعی کردم متقاعدش کنم که هیچ دلم نمی‌خواهد دوباره سایه‌اش روی زندگی‌ام سنگینی کند ولی سگ زبان نفهمی‌ست! نمی‌رود.

گل‌باهار می‌گوید اخبار را دنبال نکنم ولی نمی‌داند که این اخبار سیاه این روزهاست که دارد من را دنبال می‌کند و می‌خواهد مغزم را متلاشی کند.

توی سرم راسته‌ی مسگران سکنا دارند. هر فکر برای خودش یک دیگ و چکش دست‌وپا کرده و تق‌تق می‌کوبد رویش. فکرها النگو پوشیده‌اند. هر دو دست تا آرنج. جرینگ جرینگ النگو‌هاشان می‌پیچد توی صدای کوبیدن چکش روی دیگ. بام! بام! دنگ! دنگ! جرینگ! جرینگ!

اخبار، اعدامی‌ها و زندانی‌ها، دلتنگی، دوری از یزد، موجودی حساب بانکی‌ام، روحیه‌ی شکننده‌ام، نگاه‌های سبزرنگ ناخوانا، بیماری چشم رُکی و آمپول ۱۲۰ میلیونی‌اش، نون_جیم و مشکلاتش، حواشی دانشگاه، درس‌های نخوانده‌ی تلنبار شده، خواهری و تنهایی‌اش، مامان و میگرن‌های تمام نشدنی‌اش، بابا و فشارهایی که متحمل می‌شود، پونه و زردی‌اش، یکی‌یه‌دونه و تبش، خاله زیبا و شرایطش، همه و همه توی سرم می‌چرخند.

حس می‌کنم پاراگراف‌های نوشته‌ام بی‌ربط و درهم‌اند. ولی تنها راه چشم در چشم نشدن با سگ سیاه افسردگی «نوشتن» است. حتی پراکنده، سیاه، درهم...

 

پی‌نوشت : همه‌ی امروز رو توی رختخواب موندم و به این‌ور و اون‌ور زل زدم. ولی بسه دیگه. باید بلند شم :)

  • ۱۴ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱

    کاش چشم باز می‌کردم و هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نیفتاده بود

    بهم می‌گه «ازت قطع امید کردم. تو خوابم فکرش رو نمی‌کردم که همچین بچه‌بازی‌ای ازت ببینم!»

    خودمم فکرش نمی‌کردم اون میزان عاقل بودن، توی حساس‌ترین موقعیت زندگی‌م، مثل یه حباب تو خالی بترکه و ناپدید بشه. انگار که از اول وجود نداشته!

    هیچی نمی‌تونه ذهن سردرگمم رو سازماندهی کنه. اون قدری توی ذهنم خودم‌و محاکمه و توبیخ کردم که هر لحظه ممکنه سرم بترکه.

    حالم داره از خودم و فکرام و همه‌چی بهم می‌خوره ولی به ابلهانه‌ترین حالت ممکن شدیداً امیدوارم. حس می‌کنم انتهای این ماجرا قشنگه‌. ولی خب مگه احساسات آدمی _اونم من_ چقدر معتبره؟

  • ۱۲ | ۱
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱

    صرفاً جهت آب شدن یخ قلمم

    حالا که می‌نویسم استاد چادرش را زیر بغلش جمع کرده و دارد چیزی درمورد نظام‌دهی رسانه‌ها می‌گوید و حتی سرسوزنی تمرکز ندارم به درس تک واحدی اختیاری‌اش گوش دهم.

    دیشب فقط دو ساعت خوابیدم و امروز بی‌حوصله‌ام. از صبح در تلاشم رنگ سبز هودی‌اش را از دایره‌ی دیدم حذف کنم. که تلاشی‌ست بس خسته کننده و ملالت‌‌آور. البته حالا که با احساساتم به صلح رسیده‌ام حالم بهتر است. خیلی بهتر از روزهای گذشته.

    آقای واو امروز زیادی خوش‌نمک شده و من در تلاشم که جلوی زبان گزنده‌ام را بگیرم. تایم خالی بین کلاس‌ را بچه‌ها از اولین عشق‌شان گفتند. من هم از آقای محبوب تعریف کردم. از احساسات پر نوسان و شدتم. آنقدر لبخند زدم که گونه‌هام درد گرفتند. ریحون پرسید «هنوزم دوسش داری؟»

    از خودم پرسیدم «هنوزم دوسش داری؟» طول کشید جواب دادنم. کمی من من کردم. و در آخر درست‌ترین جواب ممکن را دادم «در حال حاضر بیشتر احساس احترام می‌کنم. چون چیزایی که من از این آدم یاد گرفتم از ارزشمندترین آموزه‌هامه. نه دیگه دوستش ندارم، از اون شیدایی خبری نیست ولی بهش احساس مهر می‌کنم. و احتمالاً این مهر همیشه ته دلم بمونه.»

    مونا می‌گوید «تو واقعاً شجاع و قوی هستی به نظرم.» طبق معمول گند صداقت را درمی‌آورم «نه واقعاً! خودم این‌جوری فکر نمی‌کنم.»

    به دست‌خط کج و معوج استاد نگاه می‌کنم. لفظ «حجم غریبی از جسارت» توی سرم می‌چرخد. سنگینی نگاهی کله‌ام را می‌چرخاند سمتش. زل می‌زنیم به هم. لعنتی! همگونی رنگ چشم‌هاش و هودی‌اش دلم را چنگ می‌زند.

    توی دلم به تلاش بی‌حاصلم دری‌وری می‌گویم و زمزمه می‌کنم «جسارت؟ حداقل در مقابل این چشم‌ها جز خجالت چیزی ندارم.»

  • ۱۲ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱

    ایستگاه بعد

    از اتوبوس پیاده می‌‌شوم. جلوی گل‌فروشی می‌ایستم و می‌گویم «دخترا، من می‌خوام برای خودم گل بخرم.» ریحون نق می‌زند «مترو رو از دست می‌دیم!»

    به بقچه‌ی درونم قول داده‌ بودم برایش مریم بخرم. می‌گویم «خب شما برید، من با متروی بعدی میام.»

    در را هل می‌دهم و می‌روم داخل. دخترها همراهم می‌آیند. از گلدان استوانه‌ای کنار در، شاخه‌ی مریمی بیرون می‌کشم و می‌گذارم روی پیشخوان. جلوی رزها پا سست می‌کنم‌. بین رز زرد و لب‌ماتیکی، به پیشنهاد آری لب‌ماتیکی را انتخاب می‌کنم.

    به فروشنده می‌گویم «یه ریزه برام جینگولش هم بکنید.» کنف می‌پیچد دور گل‌ها. ریحون باز نق می‌زند «کی واسه خودش گل می‌خره آخه؟»

    پیرمردی که کنار فروشنده نشسته می‌گوید «خودش نخره، کی بخره؟ اتفاقاً آدم اول باید خودش‌ودوست داشته باشه.»

    می‌گویم «من هر سال برای خودم هدیه تولد می‌گیرم. امسال ترجیح دادم گل بخرم.»

    نگاه آری عمیق است. انگار سعی می‌کند نفوذ کند توی سرم. می‌گوید «روحیه‌ی عجیبی داری!»

    پول گل‌ها را حساب می‌کنم و مریمم را می‌چسبانم به سینه‌ام. تمام حبابک‌های ریه‌ام را از عطرش پر می‌کنم. جواب تبریک فروشنده و پیرمرد را با لبخند می‌دهم و با دخترها تا ایستگاه مترو می‌دویم. توی پچ‌پچه‌های بچه‌ها شریک نمی‌شوم و سعی می‌کنم دستاوردهای سال گذشته را بشمارم. استقلال قشنگ نصفه نیمه‌ام. رشد و‌ رشد و رشد. همین‌ها شیرین و کافی‌ست. صدای مردی می‌گوید «ایستگاه بعد؛ نمازی.»

    به بچه‌ها می‌گویم «چه خوشحالم که شما و اکیپ‌مون رو دارم.» دست‌هاشان را می‌فشارم و پیاده می‌شوم. پله‌ها را که بالا می‌روم، هوای تازه‌ی خنک که صورتم را نوازش می‌کند، عطر مریم که سرخوشم می‌کند زمزمه می‌کنم «ایستگاه بعد؛ ۱۹ سالگی.»

     

    پی‌نوشت: برای بیست‌ونهم آبان‌ماهی که گذشت.

  • ۱۴ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۴ آذر ۱۴۰۱
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...