۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

با لشکر غم می‌جنگم

از کلینیک که خارج می‌شوم، نور مستقیم می‌خورد توی چشم‌های خیس و ورم کرده‌ام. دیشب کلافه بودم و مضطرب. ربع ساعتی اجازه‌ی گریه صادر کردم و پشتبندش خواب. صبح بدون صبحانه از خانه آمدم بیرون. نیم ساعت پیاده‌روی کردم. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و من زار زدم. دست‌هایم لرزید. زانوهایم لزرید و حالا می‌دانم اگر هرچه زودتر فشارم را بالا نیاورم کف خیابان از حال می‌روم.

مبهوت آنچه‌ام که گذشته. به سوپرمارکت که می‌رسم. شیر قهوه می‌خرم که بی‌خوابی و کرختی‌ام را بگیرد. شکلات و شیر قهوه کمی حالم را جا می‌آورد.

تازه فرصت می‌کنم برای سبک‌تر شدن بار رنج روی شانه‌ام کیفور شوم.

«فردا سراغ من بیا» را پلی می‌کنم و بقیه راه تا خانه را سبک و آهنگین قدم می‌زنم. دو سنگ مهم و تیز را از توی کوله‌پشتی روی دوشم برداشته‌ام. خوشحالم و به خودم مفتخرم. اوضاع آرام آرام درست می‌شود بقچه کوچولوی من. بالأخره بر لشکر غم پیروز می‌شیم جانکم.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰

    مادر هما

    از وقتی به یاد می‌‌آورم پوستش چروک بود و سفید. تنش بوی حنا می‌داد و تنباکوی برازجانی. موهای سفیدش را حنا می‌گذاشت. یک‌دست نارنجی می‌شد. حتی موقع خواب هم روسری‌اش را درنمی‌آورد.

    به قامت متوسط و لاغرش همیشه قبا می‌پوشاند. قباهایی که زمینه‌ی تیره داشتند و گل‌های ریز. گل‌ها هم اغلب تیره بودند.

    عاشق مسجّد حضرت ابوالفضل بود. نیم ساعت مانده به اذان، چادرش را می‌کشید سرش و لخ‌لخ‌کنان می‌رفت مسجّد.

    پنج‌تا دخترش را دوست داشت ولی یک‌دانه پسرش نور چشمش بود. توی سفره دست نمی‌برد مگر قبلش مطمئن می‌شد برای پسرش غذا برداشته‌اند. نوه‌ و نتیجه‌های مذکر را هم بیشتر دوست می‌داشت. همیشه سهم پسرها از عیدی و تنقلات و لبخندش بیش‌تر از دخترها بود‌.

    ویدیویی را دیدم از بقچه در آستانه‌ی سه سالگی. مامان سوال می‌پرسید و من پاسخ می‌دادم. «اسم مامانت چیه؟» «اسم بابات چیه؟» «مادربزرگت کیه؟» «حالا یه شعر بخون!»

    به سوال مادربزرگ که می‌رسم می‌گویم «من مامان‌بزرگ ندارم... فقط یکی! اسمشم مادره. مادر هما!»

    به خیال خودم مادربزرگ فقط آن‌هایی هستند که صورت چروک و پلک‌های افتاده دارند و تن‌شان بوی آدم‌های پیر را می‌دهد. مامانِ توی ویدیو توضیح می‌دهد که «مامان‌بزرگ تو گلپریه. مادر هما مامان‌بزرگ منه!»

    آخِرین‌ باری که مادر هما را دیدم، حسابی مریض بود و رنجور. موقع خداحافظی دم گوشش گفتم «مادری، دفعه‌ی بعدی که اومدم ایشالا همچین خوب شدی که مثل قرقی بدویی این‌ور و اون‌ور.»

    خندید، بی‌حال و دردمند. گفت «دعام کن ننه!»

    امید به زندگی درش بالا بود. خودش منتظر بود تا خوب بشود و دوباره برود مسجّد. بایستد کنار هم‌نمازی‌هایش و دست آخِر برای نتیجه‌ها شکلات بگذارد کنج جیبش و بیاورد. وقتی این جمله را گفتم تقریباً مطمئن بودم زود سلامت می‌شود. بی‌خود نبود که خاله‌ها ققنوس صدایش می‌زدند. بس که آتش می‌گرفت و خاکستر می‌شد امّا در نهایت از میان خاکسترها مادر همای نسبتاً سالمی بلند می‌شد.

    پنج روز پیش که خواب دیدم دندانم افتاده کف دستم؛ دلشوره آمد نشست کنج دلم. هی به خودم می‌گفتم «دخترِ حسابی خرافه رو رها کن!» لکن قرار نداشتم. دست آخر دو روز بعدش خبر آمد مادر هما فوت شده. اینبار از دل خاکستر، مادر همای نسبتاً سالمی بیرون نیامده و ققنوس خاکستر شده، برای همیشه!

    پریروز وقتی تابوت روی شانه‌های پسرها جلو می‌رفت و ذکر «لا اله الا اللّه» توی شیون و شین جمعیت پیچیده بود. صدای بقچه‌ی سه ساله پیچید توی گوشم «من مادربزرگ ندارم... یعنی حالا دیگه ندارم!»

  • ۳ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۳ تیر ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...