عادت کرده‌ام به اینکه صبح‌ها با چشم‌های نیم باز و نیم بسته، بیاید توی اتاقم و با صدای خواب‌آلودش بگوید «جیک! جیک! جیک! جیک! جوجوی لوس بغل می‌خواد.»

بعد من همانطور که کتابم را می‌بندم و می‌گذارم توی طاقچه، پتوی رویم را مرتب کنم و برایش جا باز کنم. آرام بخزد توی بغلم و سرش را روی بازویم بگذارد. عادت کرده‌ام به اینکه عطر موهایش را نفس بکشم و او انگشت اشاره‌ام را بگیرد و بکشد به سمت صورتش و من بفهمم که باید بین دو ابرو را تا منحنی ظریف بینی‌اش نوازش کنم.

بگوید «تو بهترین خواهر دنیایی.»

موهایش را ببوسم و بگویم «تو هم عشق‌ترین و لوس‌ترین خواهر دنیایی.»

لبخند بزند و بیشتر خودش را توی آغوشم فشار بدهد. بعد بگوید «تو فقط مال خودمی، تو رو به کسی نمی‌دم.» 

و من بخندم «داری درمورد یه آدم حرف می‌زنی، نه گونی سیب زمینی.»

ابروهایش که زیر دستم هست، چین بخورند و خودخواهی توی صدایش موج بزند «خواهر خودمی!»

بعد کمی سرش را عقب ببرد. چشم‌هایش را باز کند و زل بزند به چشم‌هایم «از همین الان بگم که بعدِ سالها دبه در نیاری؛ شوهرت باید رو کاناپه بخوابه، من باید توی بغلت بخوابم.»

(جالب است بدانید که بنده به علت جفتک‌پرانی در خواب و بدخواب بودن، خودم را هم به زور تحمل می‌کنم. چه برسد به شخص ثانی و ثالث و این جلافت‌ها. همین دیشب پس از آنکه ماشین پسرهایی که مزاحمم شده بودند را انداختم توی دره و ماشین خودم هم چپ شد، سقوط آزاد جانانه‌ای از تخت به روی زمین داشتم و کمر و لگنم به ملکوت اعلی پیوستند.) 

لپش را محکم بکشم و با خنده بگویم «بچه پررو!»

بگوید «من تو رو از همه تو دنیا بیشتر دوست دارم. تو کی رو بیشتر از همه دوست داری؟»

بخندم و بگویم «خودم‌و!» بعد کمی جدی‌تر ادامه بدهم «من هرکسی رو یه جوری دوست دارم. بیشتر و کمتر نداره.»

هر شب با بابا بحث می‌کند که «این همه سال زن تو بوده، الان مامانِ منه.»

بعد حالتی متفکر به خودش بگیرد و بگوید «بیین بابا بیا منطقی باشیم. هفته، هفت روزه، خب؟ سه شبش مامان پیش من باشه، سه شب پیش تو. یه شبم پیش بقچه. ولی از اونجایی که بقچه خرس گنده شده و منم خیلی دوست داره، سهمش رو میده به من.»

بابا با خنده تذکر بدهد «درست صحبت کن، خرس گنده چیه؟»

و او در حالی که پتوی کوچکش (پتویی دو وجبی که روی سیسمونی‌اش بوده و هنوز هم تا نباشد، نمی‌خوابد!) را بر می‌دارد که برود به سمت اتاق مامان و بابا می‌گوید «مگه دروغ می‌گم؟! اصلاً بقچه رو بذارین دم در نون‌خشکی بیاد ببردش.»

(به طور کلی میزان عشق و محبتی که خانواده در کلام نسبت به من دارند و نیز میزان شوخی‌هایی که با من می‌کنند واقعاً ستودنی‌ست. واقعاً!)

عادت کرده‌ام به اینکه هر صبح در حالی که محکم بغلش می‌کنم و به جیک جیک‌های زیر لبی‌اش گوش می‌دهم، به این فکر کنم که این دختر بزرگترین و مهمترین میخی‌ است که من را به این زندگی مصلوب کرده است. بزرگترین دلیل برای زیستن در این اندوه ممتدی که زندگی می‌نامندش. این دخترِ تا حدودی بداخلاق، عتیقه و لوس، تنها چیزی‌ست که برای از دست دادن دارم :)

 

پاره ای از توضیحات درمورد عنوان : فقط سه سال و هشت ماه سن داشتم که به دنیا اومد. از روز به دنیا اومدنش گل و شکلات هایی که توی قنداقش ریختن رو یادمه و اسباب بازی هایی که مامانم می‌گفت «فرشته‌ها دادن تا اون برات بیاردشون.» از قبل از به دنیا اومدنش همیشه دلم خواهر می‌خواست. و وقتی برای اولین بار صورت سرخش رو دیدم فهمیدم خیلی بیشتر از خیلی عاشقشم. توی سه سال هشت ماهگی هنوز خودم‌و نمیشناختم ولی می‌دونستم حاضرم همه چیزم رو بدم به اون کوچولو. هنوزم همون اندازه کوچولوئه و من حس می‌کنم مادر شدم برای یه نوجوون سرتقی که میخواد به زور بچسبه به بچگی. این روزا دعواهامون بیشتر از قربون صدقه رفتن‌هامون هست ولی توی اوج خشم و دلخوری هم می‌دونم که عشقم بهش برمی‌گرده به اون دورانی که هنوز منی نبود که او در دلم نشست :)