عصرها را به پیادهروی میگذرانم. قصدم این است که خودم را به تحرک وا دارم. بلکه شر این دردی که گاهی توی قفسهی سینهام میپیچد و نفسی که گاهی مثل کودکیها بالا نمیآید، خلاص شوم.
بیرون کشیدن خودم از خانه کار سختیست. گرمای هوا زیادی کلافه کننده است. جلوی آینه میایستم لپ خودم را میکشم و میگویم «فقط تا سرِ کوچه میریم، اگه هوا گرم بود و اذیت شدی، بر میگردیم.»
سختی کار تا همان سر کوچه است. بعدش آنقدر سبک و آرامم که میتوانم بقیهی راه را پرواز کنم. توی مسیر به خانهها نگاه میکنم، به آجرهایی که قصهها را توی خودشان نگه داشتهاند.
خانه اگر آجری باشد و حیاطدار و پنجرههایش شیشههای رنگی داشته باشد، باب دل من است. توی ذهنم داخل خانه را مسجم میکنم : توی آشپزخانه بوی هل و زعفران میآید؛ توی حیاط بوی یاس و محبوب شب. گلدانهایم را تند و تند گوشه به گوشهی خانه جا میدهم و دور حوضاش شمعدانی میچینم. توی باغچه درخت نارنج دارم و بوتههای رُز سرخ و زرد. اطلسی و لاله عباسی. یک گوشهی باغچه سبزی کاشتهام. ریحان و تربچه. نعنا و مرزه.
یک تخت چوبی کنج حیاط است برای غروبها. که توی استکان نعلبکی گلسرخیام چایدارچین میریزم و از پشت شاخ و برگهای درخت نارنج خیره میشوم به پایین رفتن خورشید و تیره شدن آسمان.
توی پذیرایی یک دیوار از بالا به پایین قفسهی چوبی زده شده و کتابهایم تویش جا گرفتهاند. ظهرها همانطور که بوی قرمهسبزی پیچیده توی خانه، به آلبوم رباعیات خیام استاد شجریان گوش میدهم و شبها آلبوم ابراهیم محسن چاوشی.
پشتبامش را تمیز کردهام و جان میدهد برای شبهای بهار که بنشینی کمی کتاب بخوانی و بعد تا زمانی که پلکت سنگین میشود ستارهها را بشماری.
کولر آبی را مجسم میکنم که بعد از اینکه برقکشیاش چک شد خودم تمیزش میکنم و راهش میاندازم.
اسم کولر آبی که میآید یاد جیمبنگ میافتم. هربار که بحث خانه میشود، خندهکنان میگوید «ننهآقای منم دیگه الان فانتزیهاش پنتهاوس و چینی کریستال فرانسهست. همین حالا هم خونهش اسپیلت داره. اونوقت تو خونهی آجری و قجری با کولر آبی میخوای. نظرت چیه که دستشویی هم کنج حیاط باشه که سر سیاه زمستون یه مستراح دلنشین هم نتونی بری؟»
به خودم که میآیم رسیدهام سر خیابان. از فکر خانهها بیرون میآیم و به آدمهایی که میبینم فکر میکنم. برایشان اسم میگذارم و به قصهای که دارند فکر میکنم.
پسری که از روبهرو میآید تیشرت قرمز پوشیده و شلوار مشکی آدیداس. ساک ورزشی دستش است و اسمش را میگذارم حسام. بیست و شش ساله و کیوکوشینکا.
پیرمردی را میبینم که صندلی گذاشته جلو در خانهاش و تسبیح سفید رنگش را توی دست میچرخاند و ذکر میگوید. اسم این یکی رئوف است. کارمند بازنشستهی شهرداری. دو ماه است که بچههایش را ندیده، حتی با فاصله و ماسک. حوصلهاش از غرغرهای زنش سر رفته و آمده دم در نشسته بلکه چهارتا آدم ببیند و دلش توی خانه نپوسد.
بعدی ثمین است. دختر تپل و قد کوتاهی که تازه عقد کرده است. هر چند قدمی که میرود نگاهش میاندازد به حلقهی نقرهای رنگ توی دست چپش. لبخندی که روی لبهایش میآید آنقدر بزرگ و عمیق است از پشت ماسک هم معلوم است.
دویست و ششای جلو در یشمی سمت چپم ایستاده. پشت رل، زنیست حدوداً پنجاه ساله. موهای بلوندش از روسری صورتی ملایمش بیرون آمده. اسمش شهربانو است. دور چشمهایش چندتا چینِ کوچک است اما چشمهایش براقاند و زیرک. احتمالاً میخواهد برود توی خانهی در یشمی پسرش که دو ماه است ازدواج کرده.
کمی جلوتر، سر میدان میرسم به امیرعلی. پسرک میخواهد چهارتا کارتن بزرگ را با دوچرخهی کوچکش ببرد تا خانه. نمیداند چطور هم تعادلش را حفظ کند و هم زودتر برسد خانه که قبل از آمدن ماشین حمل اثاثیه، اسباب بازیهایش را توی کارتنها جا بدهد. از هفتهی قبل هرچه گفته بودند جل و پلاسات را جمع کن، حرف گوش نداده و حالا هول برش داشته.
قصهها و آدمها در صدم ثانیه میآیند و میروند و بعد قصهی بعدی!
به آسمان نگاه میکنم. به ابرها، به شگفتانگیز بودنش، به شاخ و برگ درختان دست میکشم و به این فکر میکنم زندگی تویش جریان دارد.
بعد آرزو میکنم که کاش درخت بودم. درخت انار، بلوط، سنجد، سیب، شاید هم نهال آلبالو.
پرندهها را نگاه میکنم و گربههای ولگرد را. اگر کوچه خلوت باشد و کسی دور و برم نباشد لیلی کنان راه میروم. جست میزنم و گاهی میچرخم.
راه رفتن روی حاشیههای خیابان را دوست میدارم. تلاش برای حفظ تعادل. شادیهای کوچک.
اگر هواپیما ببینم برایش دست تکان میدهم. برای بچههای کوچولوی توی خیابان هم.
موسیقیهایی که گوش میدهم بسیار بستگی دارند به شرایط محیطی. گاهی لطفی است و شجریان و بنان و داریوش رفیعی، گاهی هم چاوشی و چارتار و همایون شجریان.
بعد مست از موسیقی و پیادهروی و قصههای توی سرم، دوباره به خانهها نگاه میکنم، به آدمهای پشت پنجره. به قصهها. به خودم گوشزد میکنم که رفتم خانه، داستان بنویسم. داستان یکی از این خانهها، آدمها.
لیکن تا به خانه میرسم به آنی فرو میریزم و تهی میشوم از قصه و واژه. جمع میشوم توی سهکنج دیوار و کتاب میخوانم.
- بـقـچـه
- دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰