۴ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

خداحافظ دختر شیرازی

قصد ندارم با شاهکارهای موفق دنیا مقایسه‌ش کنم یا به این فکر کنم چقدر می‌تونست قوی‌تر پرداخته و ساخته بشه یا دست کم کاراکترها کمی شیرازی حرف زدن‌شون به گویش شیرازی نزدیک‌تر باشه؛ امّا از دیدنش حس خوبی گرفتم، لذت بردم و لبخند زدم. همین.

  • ۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰

    صرفاً جهت تخلیه‌ی روانی

    نمی‌دونم چرا جدیداً توی وبلاگ احساس غریبگی و خفقان می‌کنم. توی نوشتن راحت‌ نیستم و توی معاشرت کردن اوضاعم بدتره. روزی پونصد بار پنل رو بازمی‌کنم. انگار منتظر دیدن اون «۱ نظر جدید» بالای صفحه‌ام. منتظر یه پیامی که انتظارش رو نداشته باشم. یه حرفی که حال خوب کن باشه. تلنگر باشه، یا چه میدونم... یه چیزی دیگه! ولی حتی تعداد بازدید پست‌ها هم برام نمایش داده نمیشه. طبیعتاً هیچ خبری هم نیست. اصلاً مطمئن نیستم کسی به اون ستاره‌ی روشن شده اهمیت میده یا نه. در نهـــاااااایــــت تناقض، کامنت پست‌ها رو بسته‌ام که کامنتی دریافت نکنم. خل شدم، نه؟!

    به جیم‌بنگ پیام دادم. از این نوشتم که این سردی رابطه‌مون رو دوست ندارم و دلم برای اون حماقت‌ها و رفافت‌ها تنگ شده. به میزان قصورم اعتراف کردم و حالا حالم بهتره. جوابش دلگرم کننده بود و قرار شد بعد از میان‌ترما هم‌دیگه رو ببینیم.

    خیلی دوست دارم یکی برام یه آهنگ روح‌نواز جدید بفرسته. اخیراً خیلی به اون «یکی»ای که معلوم هم نیست دقیقا کیه، وابسته می‌شم! یکی بیاد برام آهنگ بفرسته، یکی بیاد درکم کنه، یکی بیاد بهم محبت کنه، یکی بیاد جمع و جورم کنه، یکی بیاد، یکی بیاد! ای زهرمار دختر! یکم بزرگ شو! یکم قوی شو. هیچ غلطی نمی‌کنم، نشستم هی یکی یکی می‌کنم!

    خیلی از چیزی که می‌خواستم بنویسم پرت شدم! کل موضوع این بود «حالم خوب نیست!» بله! حالم به هیچ وجه خوب نیست. در واقع از خودم عصبانی وکلافه‌ام.  روند خوندنم برای کنکور مافوق افتضاحه. و اسفناک‌تر از اونه که بشه بیانش کرد. هر شب با بغض و نارضایتی هرچه تمام‌تر می‌خوابم و احساس می‌کنم چقدر و چقدر از خودم بیزارم.

    احساس کسی رو دارم که توی یه جزیره متروک گیر افتادم و برای نجات دادن خودم از اون جزیره لعنتی هیچ غلطی نمی‌کنم! توی زندان خودم گیر افتادم.

    احساس بی‌پناهی می‌کنم. نیاز دارم توی کمد قایم بشم و دلم قرص باشه که یکی اون بیرون هست که دنبالم بگرده و پیدام کنه. یا اصلاً می‌خوام قید همه‌ی دلبستگی‌هام رو بزنم و برم یه جای دور، خیلی دور، توی یه مزرعه زندگی کنم.

    از هر وری می‌رم بازم می‌رسم به کنکور! به اینکه چرا نمی‌شینی بخونی آخه؟ به اینکه من آدم سال دوم موندن نیستم! ولی اینکه چرا تلاش نمی‌کنم همچنان برام مجهوله.

    می‌خوام شکرگزاری رو شروع کنم ولی روز اول به دوم نرسیده ولش می‌کنم، چرا؟ نمی‌دونم! همه‌ش یه نگاه عاقل اندر سفیه به خودم دارم که چقدر تنبل و بی‌اراده‌ای آخه!

    نمی‌دونم چرا دارم اینا رو می‌نویسم. نه! این یکی رو می‌دونم، می‌نویسم بلکه افکار و حال بدم تخلیه شه، تا شاید بتونم بخوابم، که شاید صبح زود بیدار شم بلکه شاید درس بخونم و انتهای فردا این حس مزخرف کلافگی و عذاب وجدان رو نداشته باشم. شب به خیر!!!

    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰

    برای پیرزن

    بعد از خاکسپاری مادر هما نشسته بودم توی اتاق دایی. مامان اصرار داشت برایم کمی غذا بیاورد امّا من به قدری بغض داشتم که غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. خاله کوچیکه که آمد نشست روبه‌رویم، بغضم ترکید. روی زانوهایم کوبیدم و میان هق‌هق‌هایم نالیدم «نمی‌بخشمش. اونی رو که باعث این همه دوری و درده رو نمی‌بخشم. خدا از سر تقصیراتش نگذره. کاش مرده بود و ما رو آواره‌ی غربت نمی‌کرد.»

    می‌دانی؟ فکر کردن به اینکه زمانی را که می‌توانستم با عزیزانم سپری کنم را توی غربت گذراندم دلم را مچاله می‌کند. وقتی یاد همه‌ی تنها بودن‌ها می‌افتم، یاد همه‌ی خاطره‌هایی که می‌توانستم بسازم امّا نبودم که بسازم از همه‌تان متنفر می‌شوم. از تو، شوهرت، تک دختر و دو پسرت. از تو امّا بیش از هرکس دیگری.

    خاله کوچیکه گفت «تو نبودی که می‌گفتی بخشیدمش و فلان؟»

    توی دلم داد زدم «غلط کردم، تازه یه چیزیم خوردم روش!» گفتم «من فقط گفتم دوستش دارم.»

    غذای توی دهانش را به گوشه‌ی لپش می‌فرستد «نوچ! به نظر من تو فقط زیادی دلت مهربونه.»

    فردایش که آمدم خانه‌تان و دیدمت از خودم وارفتم. پیرزن رنجور روبه‌رویم هیچ شباهتی به تویی که ارمغان حضورت دعوا و نفرت و عذاب بود، نداشت. بوی مرگ می‌دادی. حتی داشتم فکر می‌کردم لباس عزای مادر هما را در نیاورده باید بیایم برای کفن و دفن تو. یکهو دلم ریخت. بغض کردم. زبانم را برای نفرین‌های شب قبلم گزیدم. از خانه که بیرون آمدیم با خودم قول و قرار گذاشتم که ببخش و رهایت کنم. هر چه کرده بودی گذشته بود و تنفر و نفرین، جز بد کردن حالم، سودی نداشت!

    حالا که دارم می‌نویسم یک بغض ۲۴ ساعته را دارم با خودم به یدک می‌کشم. بغضی که ریشه دوانده توی حنجره‌ام و راه نفسم را گرفته. به یمن کارهای تو، تمام سهمم از دیدن خاله ستاره بعد از دو سال تنها یک ۴۸ ساعت بود.

    من بعد از هجده سال، سالِ آینده را در شیراز خواهم زیست؛ امّا دیگر سودی ندارد. دیگر همه‌ی خاطراتی که نساخته‌ام، آینه‌ی دق هزار تکه‌ای می‌شود و در جای خالی عزیزانم می‌نشیند. به دلتنگی‌ام پوزخند می‌زند و من باز هم زبانم را می‌گزم که به نفرین نگردد.

    چند ساعت پیش با بابا سر امین دعوا کردم و بی‌پناهی‌ام بیش از قبل توی صورتم خورد. باز هم از تو متنفر شدم. 

    من حالا جمع شده‌ام توی سه کنج دیوار. خیره به صفحه‌ی گوشی، محتاج حمایت و محبتی خالص، سرشار از دلتنگی و حسرت و بغض، غم‌زده و ملول، همچنان برای بخشیدنت با خودم کلنجار می‌روم. می‌دانی پیرزن؟ حالا که فکرش را می‌کنم، می‌فهمم حتی اگر ببخشمت هم هرگز دلم با تو صاف نخواهد شد.

    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۹ آذر ۱۴۰۰

    کِی رفته را به زاری باز آری؟!

    گفت «حس سرباز خط مقدم رو دارم که اگه جلو بره کشته می‌شه و اگه برگرده به جرم خیانت به کشور اعدام می‌شه.»

    گفتم «وقتی در هر دو صورت تهش مرگه انتخابت کدومه؟»

    گفت «برمی‌گردم.»

    دسته‌ی پروانه‌های توی دلم مبهوت شدند. بال زدن را فراموش کردند و افتادند روی بند دلم. بند دلم پاره شد. بال‌های پروانه‌ها کنده شدند و تا چشم‌هایم بالا آمدند. تنه‌ی بی‌بال پروانه‌ها توی گلوگاهم گیر کرد. بال‌های آبی پروانه‌ها بی‌رنگ شدند و از چشم‌هایم چکیدند. از روی گونه سریدند تا روی گلو. دهانم باز شد. تنه‌ی پروانه‌ها را با نفس‌های منقطع و پرصدا بیرون دادم. تنه‌ها و بال‌ها پیوند خوردند و پروانه‌های پریده‌رنگ، ملول و بی‌جان از پنجره بیرون رفتند. صدای ترانه علیدوستی از پس سرم در پژواک نفس‌‌های منقطع‌ام پیچید «عاشق بزدل عشق رو هم ضایع می‌کنه، آقای قباد دیوان‌سالار!»*

     

    عنوان : خاقانی

    *دیالوگی از سریال شهرزاد

  • ۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...