می‌دانی من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد. یعنی برای اینکه کسی عاشقم بشود، زیادی معمولی بودم. از آن حوصله‌سربرهای دو عالم بودم. درست حد وسط هر چیز. حتی توی پیشِ پا افتاده‌ترین چیزها. مثلاً ظاهر! نه موهایم آنقدر فر است که دلِ کسی توی پیچ و تاب‌هایش گیر کند، نه آنقدر لخت که توی باد برقصد و دلِ کسی را قلقلک بدهد. نه از آن تپل‌های بانمک هستم، نه از آن لاغرهای مِدیاپَسَند. پوستم نه به اندازه‌ی مکفی تیره است و نه به میزان لازم برفی. یک گندمی خیلی خیلی معمولی. حد وسط‌ترین رنگ پوست.

دغدغه‌ام نه رنگ و مش هر ماه موها و مانیکور و پدیکورم است، نه جا افتادن قرمه‌سبزی و گردگیری وسواس‌گونه‌ی تمام خانه. یک جورهایی هر دو و هیچ‌کدام. راستش را بخواهی آرایش کردنم همانقدر افتضاح است که دستپختم. 

سواد و فهمم هم درست مثل رنگ پوستم در حد وسط‌ترین حالت ممکن است. یعنی نه به اندازه‌ی خوب و کافی می‌دانم، نه به اندازه‌ی بی‌خبری و راحتی نادانم.

من از آن دخترهای لَوَند با لوس‌بازی‌های خاص خودشان نیستم. دختر با اقتدار و مستقلی هم نیستم. از آن دسته دخترهای محفوظ به حیا و متدین با لبخند ملیح نیستم و از آن روشن‌فکرنماهای بدون حد مرز هم. مقصود آن است که نه نجابت و خجالتم برای دل بردن از عدّه‌ای کافی‌ست، نه پررویی و دریدگی‌ام برای دسته‌ای جذاب.

من هنرمند هم نیستم، دست‌هایم بی‌مصرف‌ترین دست‌های تاریخ‌اند. هیچ کاری بلد نیستند. نه نوازش، نه نواختن، نه مجسمه‌سازی، نه نقاشی، نه سفره‌آرایی، نه طبابت، نه آشپزی، نه گلدوزی، نه خیاطی، نه آراستن، و نه حتی روشن کردن سیگاری!

اصلاً توی همان مبحث خاکستری بودن آدمی. من نه مایل به سفید هستم، نه مایل به سیاه. درست توی خاکستری‌ترین نقطه‌ی این طیف رنگی‌ام. نه عرضه‌ی آدمِ خوبی بودن را داشتم، نه دل و جرأت آدم بدی بودن را.

یا به لحاظ اخلاق. باز هم توی میانه‌ترین حالت ممکنم. نه مهربانی و سخاوت و صداقت و شرافتم زبان‌زد عام و خاص است، نه گند اخلاقی‌ و پرخاشگری و خرده‌شیشه داشتنم باعث می‌شود کسی بگوید «هر چی که هست، خودشه! هیچی تو دلش نیست!»

نه مرموز و تودار هستم که کنجکاوی‌ کسی را قلقلک بدهم، نه کاریزماتیک و با جذبه‌ام که کسی دلش بخواد زمانش را با من بگذراند.

بخواهم صادقانه بگویم دوست‌داشتنی هم نیستم که بگویی «به درک اگر بدترین آدم دنیا هم هست، عوضش دوست‌داشتنی‌ست. برای همین هیچ نبودنش دوستش دارم.»

می‌دانی؟ من ساده‌لوح بودم که گمان می‌کردم، می‌شود دوستم داشت. ولی حالا که منطقی فکر می‌کنم نمی‌شود کسی که زندگی‌اش را خط به خط تعریف کرده و به تمام گناه‌هایش را با جزئیات کامل اعتراف کرده، نقص‌هایش دقیق و بی‌کاستی قابل رؤیت است، حرف‌ها و احساساتش را بدون فکر بیان می‌کند و اصلاً هم دوست‌داشتنی و خاص نیست را دوست داشت! 

من مقصر هستم. توی همه چیز. مثلاً همان اول باید می‌دانستم که تو برای اهلی کردن نیامدی ولی من اهلی شدم. اشتباه بود دیگر. از ابتدا همه چیز تقصیر خودم بود آخر فراموش کرده بودم که من از اولش هم دختری نبودم که بشود عاشقش شد.

 

پس از نگارش : بی‌تردید بدبینانه‌ترین و سیاه‌ترین چیزی‌ست که تا به حال درمورد خودم نوشتم امّا نوشتنش توی اون مقطع کار درستی بود :)

نگه نداشتن افکار توی ذهن همیشه کار خوب و درستیه. اینا رو می‌گم که یادم بمونه من گره خوردم به نگاشتن.