۷ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

دختری در تعلیق ابدی

سردرد دارم و تهوع. احساس رهاشدگی می‌کنم. حس می‌کنم یکهو چشم باز کرده‌ام میان این روزها. انگار گذشته‌ای نبوده و آینده‌ای نخواهد بود. نمی‌دانم پیش از این چگونه زندگی می‌کردم، یا پس از این چگونه زندگی خواهم کرد. یک‌جور معلق بودن توی زمان و در حال تحمل فشار اندوه و درد به روی سینه‌ام.

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰

    خداوندا به فریاد دلم رس

    خیلی دلم می‌خواهد اعتقادم به خداوند را به ایمان بدل کنم. اینکه حتی سرسوزنی تردید نداشته باشم برگی بی‌اذن خدا نمی‌افتد. اینکه خداوند جز کمال چیزی نمی‌آفریند و همه‌چیز همان‌طوری است که باید باشد.

    ولی برایم سخت است وقتی کودکان افغان توی بمب‌گذاری می‌میرند و عکس کفش‌های خونی‌شان آتش به دل می‌اندازد بگویم «همه‌چیز درست به همان شکلی است که باید باشد.

    یا مثلاً وقتی برایمان واکسن نمی‌خرند و واکسن خودمان هم هنوز دم نکشیده، و کرونا دارد آدم‌ها را می‌بلعد بگویم خداوند جز کمال نمی‌آفریند.

    وقتی توی جنگ‌های الکی خاورمیانه دسته دسته جوان‌ها مثل گل پرپر می‌شوند بگویم بی‌اذن خدا گلی پرپر نمی‌شود، برگی از درخت نمی‌افتد.

    وقتی سیستان آب ندارد و خانمی برای داشتن آب باید تن در اختیار رذل‌ترینِ مخلوقات بگذارد و بعد خودش را بکُشد بگویم همه‌چیز درست در حالت کمال است.

    راستش نمی‌توانم باور کنم خدایی که از روح خودش توی جسم گِلیِ من دمیده، نزدیک‌ترین به من است، رفیق‌ترین و عزیزترین است، این‌ها را ببیند و کاری نکند. آنگاه در ذهنم همان پدر متکبر و متعصبی می‌شود که صلاح می‌بیند فرزندانش بمیرند امّا واکسن نزنند. پدری که فرزندانش روی هوا با دو موشک زده می‌شوند، روی زمین با باتوم و اسلحه کشته می‌شوند و توی دریا و میان نفت‌کش غرق. پدری که می‌تواند کاری بکند و نمی‌کند. می‌تواند جلوی این مرگ‌ها را بگیرد و نمی‌گیرد. می‌تواند و دم نمی‌زند!

     

    پی‌نوشت : می‌پرسد « استغفرالله! دختر چطوری جرأت می‌کنی همچین چیزایی بگی درمورد خدا!»

    می‌گویم «رابطه‌ی منو خدا اینجوریه، دعوا می‌کنیم، قهر می‌کنیم، ناز می‌کنیم ولی در نهایت خودش می‌دونه چقدر نوکرشم!»

     

    عنوان : باباطاهر

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

    بس در طلبش کوشش بی‌فایده کردیم!

    دیشب که بی‌خواب شده بودم و داشتم برایش نامه می‌نوشتم؛ به این فکر کردم که تا چه اندازه دردناک است دوست داشتن کسی که احتمالاً تا کنون هزاران بار فراموشت کرده است...

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰

    بام و بندبازی و دختری بحران‌زده

    می‌گوید «حواست باشه که نه از این وَرِ بوم بیفتی، نه از اون وَرِ بوم!»

    و من بامم به اندازه‌ی یک تار مو باریک شده است. مثل یک بندباز تازه‌کار معلق‌ام توی هوا، با بیم و امید دست و پنجه نرم می‌کنم.

    هر ضربه‌ی کوچکی می‌تواند مرا در آغوش امیدِ محض غرق کند یا در معده‌ی یأسِ مطلق هضم!

     

    پی‌نوشت : کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» را می‌خواندم. منِ امروز، هم با بحران معرفتی و معنویِ یونس دست و پنجه نرم می‌کند و هم با بحران عشقیِ پارسا.

    و از اینکه هیچ بعید نیست سرانجامم همچون پارسا باشد، می‌ترسم! از اینکه از آن‌طرف بام _آن‌ سویی که یأس و کفر است و خدایی نیست_ زمین بخورم، می‌ترسم. چون خوب می‌دانم زمین خوردن در آن سو برای من به منزله‌ی مرگ مغزی حتمی است!

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰

    آبستن

    این روزها آبستن‌ام. کلمات را باردارم انگار. آنقدر نتوانستم بنویسم و آنقدر کلمات را توی سرم نگه داشته‌ام که توده شده‌اند. جنینی زمخت و سنگین. چندی پیش غم را آبستن بودم. سقط شد طفلک. پزشک گفت کورتاژ لازم است که تَتَمِه‌ی طفل چاق و چله‌ات نماند آن تو. بماند، عفونت می‌کند و درد می‌شود. کورتاژ کردم و غم، ریز ریز شد بلکه کم‌کم از بدنم خارج شود. نشد. پزشک گفت، هر چه کردیم نتوانستیم غم را بیرون بیاوریم. چنان چسبیده به جانت که انگار عضوی از بدنت باشد. غم بیرون نیامد، عفونت نشد لاکن درد چرا. حالا پیکر ریز شده و پراکنده‌اش چسبیده به کلمات. 

    جان می‌کَنَم تا این توده‌ی کلمه‌ی آغشته به غم و درد را بزایم ولی حسابی جا خوش کرده آنجا. زور می‌زنم، دست و پا می‌زنم، صورت می‌خراشم، ضجه می‌زنم، نه! قصد بیرون آمدن ندارد.

    اشک‌هایم زیاد شده‌اند، انگار که امیدوار باشم حرف به حرف جنینم از چشم‌هایم خارج شود و از زیر بار این بارداری جان سالم در ببرم.

    چند ماه است که قلم و کاغذ مهیّا می‌کنم. قلم به دست می‌گیرم. پلک‌هایم را می‌فشارم بلکه بتوانم کلمات را روی کاغذ متولد کنم. ولی هیچ جوره نمی‌شود. هیچ ایده و کلمه‌ای برای نوشتن ندارم. همه‌شان رفته‌اند و چسبیده‌اند یک گوشه. رفته‌اند و بدل شده‌اند به یک توده.

    گمان کنم دست آخر باید مغزم را سزارین کنم. سرتاسرش را بشکافم و جنین را بیرون بکشم.

    کاش از طفلم راهی به دهانم بود، کاش می‌توانستم تمامش را بالا بیاورم و دردها و غم‌های چسبیده به آن را قی کنم. راهی به دهانم ندارد ولی به قلبم چرا. غم‌ها و دردها و واژه‌ها شبیه بوته‌ی خاردار گل رُز شده‌اند و مثل پیچک پیچیده‌اند دور قلبم. خارهایش که توی قلبم فرو می‌رود، نفسم تنگ می‌شود و سینه‌ام سنگین.

    شبیه بوته‌ی رُزی‌ست که توی حیاط خانه‌ی عزیز بود. همان بوته‌ای که عزیز می‌گفت بیشتر از ۶۰ سال سن دارد. روز اول زندگی مشترک‌شان با احمدآقا، بوته‌ی کوچک کم جان را کاشته‌ بودند توی باغچه. همانی که بعد از مُردن احمدآقا خشک شد و خارهایش پیچید دور قلب عزیز.

    سعی می‌کنم واژه‌ای را پیدا کنم که بشود به کمک آن الباقی واژه‌ها را هم بیرون بکشم. قلبم را با تمام خارهای تویش نوازش می‌کنم و واژه‌ی آبستن را انتخاب می‌کنم و قلم به دست می‌گیرم؛ «این روزها آبستن‌ام. کلمه‌ها و غم‌ها و دردها را باردارم انگار.»

  • ۱ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰

    رَستن از زیستن

    دلم می‌خواهد که حافظه‌ام را پاک کنم و ذهنم را از هر فکری تهی. روی یک mp3 player بی‌کلام‌های کلهر را بریزم و راه جاده را بگیرم و بروم تا برسم به یک‌جایی که دریا داشته باشد. شاید شمال، شاید هم جنوب. اصلاً دریا نداشت هم نداشت. یک روستای خوش آب و هوا باشد کفایت می‌کند. شاید لرستان، شاید هم کردستان. گرچه هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست اما مقصد فرضی را می‌گذارم روستای ناشناخته‌ای توی خطه‌ی شمال.

    دلم می‌خواهد از زندگی صنعتی از پیش تعیین شده رها شوم و دل به جاده بسپارم. بروم تا آن‌جایی که سرنوشت مقدر کرده. یک اتاق نقلی توی خانه‌ی پیرزن و پیرمرد نازنینی اجاره کنم. لباس‌های محلی آن روستا را بپوشم. از آن دامن‌های بلند رنگی و روسری‌های خوشرنگی که پولک‌هایش می‌آیند روی پیشانی. صبح‌ها به پیرزن کمک کنم که ناهار درست کند، بعد از ظهرها شیر گوسفندان را بدوشم و غروب‌ها همراه پیرمرد بروم مسجد. 

     زیر باران‌های مداوم و طولانی جست بزنم، به ساحل بروم، توی دشت با پای برهنه بچرخم، برنج بکارم، از درخت بالا بروم، به گذشته نیندیشم و از آینده نهراسم. به یاد نیاورم که روزی جایی نیمه‌شبی در آذرماه، تأیید نشدم، خواسته نشدم، دوست داشته نشدم، پسندیده نشدم، لایق و مکفی نبودم، و در نهایت ترک شدم، پس زده شدم و مستغرق تنهایی.

    می‌خواهم فراموش کنم که «امّا به هر تقدیر باید تحمّل کرد سربار بودن را!» می‌خواهم اعتیاد مزخرفم به ابراهیم را ترک کنم. خیال محبوبم را، سه‌کنج دیوار را، اسمم را، رسمم را، بودنم را ترک کنم و برای همیشه دست در دست بیکلام‌های کلهر بروم یک روستایی دور.

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰

    و دردِ حرف زدن دارم...

    وقتی خبر تجاوز سیاوش اسعدی، به ریحانه پارسا توی شبکه‌های مجازی دست به دست می‌شد، عمه خانم گفت «کرم از خودِ درخته! این دختره از اولش معلوم بود چیکاره‌س!»

    توی مدارس روزی صدبار به دختران گوشزد می‌کنند که اگر «حجاب»شان را رعایت کند و «حیا» داشته باشد از هر خطری مصون‌اند. اگر حجاب نداشته باشند و از خودشان سبک‌سری نشان بدهند، دارند خودشان مجوز می‌دهند که هر انسان رذلی، هر غلطی می‌خواهد بکند.

    اگر به دختر بی‌حجاب و حیایی تجاوز بشود، حق‌اش بوده و کِرْم از خودِ درخت است. اگر به دختر محجبه‌ای تجاوز بشود، لابد از زیر چادر عشوه‌ای آمده یا کاری کرده. اصلاً اگر حجب و حیا داشت از این ننگ حرف می‌زد؟ البته که نه! باید دهانش را می‌بست. باید خفه می‌شد، پس شکی درش نیست که باز هم کرم از خود درخت است.

    اگر دختری توی خیابان بلند بخندد، یا اشک بریزد، یا با پوششی که دوست دارد بگردد، درخت سیّار کرم‌داری است که سزایش متلک و فحش شنیدن است.

    آری! حق با شماست! همه‌ی درختان خودشان کرم دارند!

    فقط به من بگویید نوزاد ۱۷ ماهه‌ای که مورد تجاوز پدرش قرار می‌گیرد، کرم از کجایش است؟

    کودکی که هنوز جوانه است، نرم است، نازک است، چه کرده‌است که سزایش این باشد؟ کودک یا نوجوانی که هنوز نهال هم نیست، کجای تنه‌اش کرم دارد؟ کجا عشوه‌گری بلد است؟ کجا بلد است مردی را، پدری را، برادری را، آشنا و غریبه‌ای را، اغوا کند؟

    جرم کودک و نوجوان‌هایی _دختر و پسر_ که مورد تجاوز ناظم و مربی قرآن و محارم و غیر از آن قرار گرفته‌اند چه است؟ کرم‌ریزی؟ اغواگری؟ پوشش نامناسب؟

    فقط یک نفر به من بگوید کجای عدالت حکم می‌کند که فرد معترض به اوضاع کشور اعدام شود و اویی که فرزند ۱۷ ماهه‌اش را زیر فشار تجاوز می‌کُشد تنها سه سال حبس بشود؟

    کاش دیگر بعد از این همه سال، به جای تمرکز به روی سَمّ پاشی کردنِ درختان و کشتن کرم‌هایشان، حکومتی که دم از عدالت الهی می‌زند همّ و غمّ‌اش را بگذارد روی جا انداختنِ فرهنگِ کنترل کردن شهوات و امیال جنسی بلکه هر متجاوزی بفهمد پیش از آنکه دیگری حجابش را رعایت کند، او باید آن نگاه کثیف و چشم‌های هرزه‌اش را فرو ببندد!

    کارد استخوان را شکافته! دیگر تا کجا باید ‌پیش برود که چاره‌اندیشی شود؟ کارد به مغز استخوان رسیده، چرا کسی کاری نمی‌کند؟

    قلبم مچاله شده‌است. کاش می‌توانستم از «انسان» بودنم انصراف بدهم. کاش می‌توانستم از شرم رذالت [برخی] هم‌نوعانم بمیرم. کاش می‌توانستم...

     

    پی‌نوشت : عکس‌ و فیلم‌هایی که از کمک کردن حیوانات به یکدیگر گاه‌گاهی وایرال می‌شوند را دیده‌اید؟ اشراف مخلوقات آن‌ها هستند، نه ما!...

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...