۵ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

می‌گم «من فکر نمی‌کردم واقعاً جواب بگیرم، ولی دیروز براش نامه نوشتم. گفتم «می‌گن تو عاشق بودی، می‌گن حاجت می‌دی. یا ختم به خیرش کن یا دلم رو بکَن!» و جواب داد.»

می‌گه «آره حضرت زهرا زود جواب میده. من همیشه می‌گم شما چهارده‌تایید و فقط تو زنی! منم زنم! حاجتم رو بده.»

می‌گم «گریه نکن دیوونه! من خوبم! واقعاً خوبم! من یه سال داشتم می‌سوختم و الآن تو به سطل آب برداشتی ریختی روی سر من. من سوخته‌ام. هنوز درد دارم ولی دیگه نمی‌سوزم، دیگه چشم به راه آتش‌نشان خیالی نیستم. می‌فهمی چی می‌گم؟»

می‌فهمه چی می‌گم‌.

می‌گم «هنوز سی و نه روز دیگه مونده تا من نذرم ادا بشه. یقین دارم تهش دلم کامل کنده می‌شه.»

می‌گه «من هم اندوهت رو می‌فهمم، هم آسودگی خیالت رو می‌فهمم، کلا درکت می‌کنم.»

و من یقین دارم که درک می‌کنه.

بعد از یک سال امروز واقعاً خوبم، واقعاً شادم و واقعاً روبه‌راهم. احساس کبوتری رو دارم که بالاخره تونسته رها بشه و پرواز کنه. بعد از یازده و ماه شش روز من امروز به قدری آرومم که دعا کردم کاش زودتر این اتفاق میفتاد. امروز اشک‌هایی که ریختم صرفاً از روی شادی و آرامش خیال بود. امروز وقتی رو به آسمون زمزمه کردم «شکرت!» بعد از یک سال تنها زمانی بود که بی‌قید و شرط و امّا و کاش شاکر بودم. 

اینجا دیگه ته خط نیست. از اینجا آخرین صفحه‌ی کتابه. باید از این به بعد، قلم زدن جلد دوم کتاب زندگیم رو شروع کنم.

 

عنوان برگرفته از آهنگ ابر می‌بارد؛ همایون شجریان

  • ۱۷ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰

    از مستغرقی در دریای گنه و اندوه، به پدر روحانی

    پدر عزیزم؛ سلام.

    از آخرین نامه‌ای که برایتان نوشته‌ام چقدر می‌گذرد؟ نمی‌دانم! شاید نُه ماه، شاید هم بیشتر. راستش را بخواهید قصد دست به قلم شدن را هم نداشتم. چند روز پیش که داشتم روی پشت‌بام جست و خیز می‌کردم خواستم یادداشتی بنویسم که چشمم به نامه‌ی اعترافم افتاد. تداعی ناگهانی چیزهایی که حسابی جان می‌کَنی فراموش کنی دردناک است. انگار هرچه رشته‌ای پنبه می‌شود.

    اینبار امّا پس از مرور نوشته‌ها خودم را سرزنش نکردم! لفظ تکراری «احمق» را به بقچه‌ی طفلکی درونم حواله ندادم و به جایش با صدای بلند گفتم «تو چقدر جسوری دختر!»

    هر وقت می‌گویم «من رو به خاطر بی‌پروایی‌م ببخشید!» جیم‌بنگ رو ترش می‌کند که «خب نباش! گرچه بی‌پروایی توئه، نه برعکس!» این بار به خاطر بی‌پروایی‌ام از خودم یا کسی عذر نخواستم. این بار گرچه کمی شرم‌زده امّا خوشحال شدم که درمورد گناهانم صحبت کردم و خوشحال‌ترم که کشیش خوبی را برای این اعتماد انتخاب کردم.

    دوست می‌داشتم همچنان در کلیسا می‌بودید تا بتوانم راحت و بی‌نگرانی همه‌ی واژگانم را به سمت‌تان گسیل بدارم امّا دیگر کلیسا خالی و سرد است و شما نیستید! من هم تصمیم گرفتم اعترافاتم را بدون به جا آوردن رسوم معمول روی کاغذ بیاورم. نامه را می‌سپارم به آب یا شاید هم باد. یا... چه می‌دانم!... بالأخره یک جوری به دست‌تان می‌رسد.

    می‌بخشید که دست‌خطم اینقدر نخراشیده و کج و معوج است. آخر دلم می‌خواهد زودتر بروم سر اصل مطلب. گرچه کمی اقرار کردن برایم سخت است. . خصوصاً که می‌دانم ممکن است اعترافات این نامه به گوش ماهی‌های آب، یا موش‌های دیوار، یا اصلاً به خود شخص باد برسد.

    دروغ گفته‌ام پدر! چهار ماه آزگار به خودم دروغ گفته‌ام. بعد هم به اویی که به خلاف بقیه شما خوب می‌شناسید! نه! نه! بگذارید از ابتدا شروع کنم. پیش از دروغ گفتن کمی از حد معمول بی‌پروایی‌ام فراتر رفتم و کمی پرده‌دری کردم. از این بابت هم نه شرمسارم و نه  پشیمان. شادمانم. امّا آنچه باعث خجالت است، این است که وقتی دیدم تشت رسوایی‌ام دارد محکم به زمین می‌خورد، دروغ گفتم. دروغ‌های شاخ‌داری که وقتی به خاطر می‌آورم دوست دارم قطره‌ای آب باشم و در زمین فرو بروم. این ناصداقتی‌هاست که بار شده روی دوشم. می‌دانید؟ می‌بایست پای حرفی که زده بودم می‌ایستادم. نباید زیر حرفم می‌زدم.

    می‌دانم که شرح بیشتری می‌خواهید و می‌دانم که جزئیات تا چه اندازه برایتان حائز اهمّیت است لکن این نامه‌ جای شرح نیست. حال روی دور حرف زدن افتاده‌ام می‌خواهم برایتان از روزها بگویم. از اینکه قدری احساس ناامنی می‌کنم از نشر دادن احساساتم.

    پدر عزیزم؛ هرچه به یازدهم بهمن‌ماه نزدیک‌تر می‌شویم دلتنگی‌ام بیشتر می‌شود، قلبم دیوانه‌تر و وجودم ناآرام‌تر. حرف‌های خاله‌ کوچیکه و نرگس آب شده است به آتش التهاب این روزها لیکن همچنان بی‌قرارم. و اضطراب کنکور مته‌ای شده به خشخاش این بی‌قراری. بمب در حال انفجاری شده‌ام پدر.

    زک می‌گوید هرروز ۳۰ دقیقه مدیتیشن کنم. ۱۵ دقیقه ذهن آگاهی، ۱۵ دقیقه پاکسازی. می‌گوید طول پاکسازی بگو این عشق را از سرم برمی‌دارم. بگو و رها کن. رها کن و رها شو. من امّا بیش از سی ثانیه نمی‌توانم متمرکز بمانم. البته شما که غریبه نیستید شاید هم نمی‌خواهم این عشق را رها کنم. 

    پراکنده گویی می‌کنم؟! می‌دانم! دوست دارم از حرف زدن راجع به او فرار کنم. از گناهانم و ستم‌هایی که به خود روا داشته‌ام. لیکن مجبورم به اقرار. به قول نرگس صداقت در عین صداقت نجات‌بخش است؛ صداقت رهایی‌بخش و ناجی‌ست. البته خودتان می‌دانید از نیمه‌ی شب که بگذرد، افسارگسیختگی زبانم هم شروع می‌شود و دیگر نمی‌شود جمعش کرد :)

    آه! پدر عزیز، می‌دانم اگر بودید احتمالاً می‌گفتید «به تمام خواندم اما به تمام نگاشته نشده بود.» امّا گرچه کمی پراکنده و مبهم امّا تمام آن چیزی که رنجم می‌دهد را نوشته‌ام و این نامه را به سبب میل به صحبت کش می‌دهم.

    راستی! در مسیر خواندن راجع به ادیان و الهیات ثابت قدم‌تر شده‌ام. از وقتی پیش‌فرض‌هایم را کنار گذاشتم و دوباره خواندم و دوباره از نو سوالاتم را نوشتم، دید وسیع‌تر و حال بهتری دارم. 

    دیگر دارم واژه کم می‌آورم! به پرت و پلا‌هایم انتها می‌دهم و خواهش می‌کنم پس از درخواست آمرزش، برایم صبر و قرار درخواست کنید. دعا کنید کمی سر عقل بیایم و از این برزخ یک ساله رهایی یابم. مراقب خودتان باشید :)

    با مهر و احترام؛ بقچه.

    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۷ دی ۱۴۰۰

    فاضل نظری

    توی چندتا از این کانال‌هایی که از هر ده پست‌شان نه‌تا و نصفی‌اش مضمون «ما چقدر فلک‌زده‌ایم و لعنت به میراث شرقی و هزاران درود به روی ماه مغرب ترقی!» دارد؛ ابراز نفرت زیادی نسبت به فاضل نظری دیده‌ام. دلیل‌شان هم خوانش شعرهایش در محافلی با حضور آقای خامنه‌ای بود. خب! گرچه تا همین‌جا هم مخالف ریختن قیمه‌ی سیاست در هر ماستی هستم امّا، تا اینجایش را می‌گذاریم پای خشم و نارضایتی‌ای که جلوی منطق را می‌گیرد. موضوع به همین‌جا ختم نمی‌شود و حمله‌ها سمت زیر سوال بردن توانایی شعرسُرایی‌اش می‌رود.

    فاضل نظری گرچه برخی شعرهایش را در مقابل آقای خامنه‌ای خوانده امّا واضحاً هرگز در اشعارش مروّج و مبلّغ سیاست‌های نظام نبوده. با فرض آن که بوده باشد هم دلیلی برای درخور نبودن اشعارش نیست. بسیاری از شُعرای به‌نام تاریخ در بدایت کارشان «مدیحه‌سرای دربار» بوده‌اند. سیاست خواه و ناخواه بر بسیاری از جوانب زندگی تأثیر می‌گذارد. ادبیات، هنر و موسیقی هم از این قاعده مستثنی نیست. علت اینکه برخی انتظار دارند چهره‌های شناخته شده _با هر سِمت و جایگاهی_ در هر حال جانب مردم را بگیرند برایم قابل درک نیست. (اینجا مقصود آن به اصطلاح سلیبریتی‌های نان به نرخ روز خور و معلوم الحال نیست!) اگر جان و آینده‌ی شغلی و زندگی شما با اعتراض کردن به خطر میفتد، برای آن‌ها هم شرایط یکسان است! اگر کسی هم خیلی راحت توی برنامه‌ها و فیلم‌هایش طعنه می‌زند و اعتراض می‌کند و کسی هم کاری به کارش ندارد، آن دستی را که موقع قدم زدن پشت سرش گره می‌زند را توی دست مسبب همه‌ی این‌ها گذاشته!

    فاضل نظری گرچه در عرصه‌ی شعر شاهکار خلق نکرده و هنجارشکن و پیشرو و تاریخ‌پسند نبوده است امّا ارکان شعرش مقبول، صحیح و به جا و درون‌مایه‌ش لطیف، زلال و دلچسب است. من با عاشقانه‌هایش عاشقی کردم و شیوایی قلمش خیال‌های شیرینی بافته‌ام.

    جالب است کسانی که به افراد تندرو و متعصب دینی و سیاسی حمله می‌کنند و مداوم دم از این می‌زنند که انسان نباید روی عقایدش پافشاری کند و باید تفکر کند، خودشان روی تک‌تک حرف‌هایشان تعصب دارند، نظر مخالف را برنمی‌تابند و نمی‌توانند حتی برای لحظه‌ای از تعصب داشتن روی نفرت‌شان از حکومت و دین دست بکشند!

    خلاصه‌ی منبر امروز را در یک جمله این‌گونه بیان می‌کنم «تعادل! فرزندانم جانب اعتدال را همواره و در هر موضوعی نگه دارید و تمام عقایدتان را بازنگری نموده و درباره‌ی صحت و سقم‌شان تأمل‌های بسیار نمایید! وَ مِنْ اللّٰه توفیق.»

  • ۱۵ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۴ دی ۱۴۰۰

    نامه‌ی دست‌نویس

    زیاد به این فکر کردم که چی بنویسم یا به کی بنویسم. از اونجایی که شیفته‌ی نامه‌های دست‌نویسم و سلطان نامه‌های ارسال نشده محسوب می‌شم وسواس زیادی به خرج دادم امّا به نتیجه نرسیدم. برای همین تصمیم گرفتم که دیوان شمس (که حسابی یه مدته درگیرشم) رو به صورت تصادفی باز کنم و پنج بیت از غزل رو بنویسم. فی الواقع یه جورایی فال مولانا محسوب می‌شه دیگه :))

    ممنونم از دعوت ریحانه جان ^_^

    از دوستانی هم که اسم‌شون این بین نیست صمیمانه عذرخواهی می‌کنم که دست و چشم و مجال برای نوشتن برای همه نداشتم.

    آبی غم‌رنگ، 

    گلاویژ،

    عینک،

    میخک،

    گرچه گمون نمی‌کنم ببینی ولی محسن،

    احمد​​​​​​،

    نرگس بیانستان،

    ​​خلاصه که دست‌خط پریشان من رو ببخشید. امیدوارم که خوش بنشینه به دل و روان‌تون.

    [وی امیدوار است ملّت بتوانند نوشته‌ها را بخوانند و ایشالا ایشالا گویان مرورگر را می‌بندد]

  • ۱۳ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰

    جمعه

    جمعه وقت رفتنه، موسم دل کندنه...

  • ۱۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۳ دی ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...