نیست در اقلیم کسی این همه بی‌هم‌نفسی

تا حالا هیچ‌وقت احساس نیازی به داشتن شریک عاطفی نداشتم. همیشه خیلی برام کم‌رنگ بوده این بُعد زندگی‌م. ولی امروز به شدت دلم می‌خواست یه نفر کنارم بود و دوشادوش‌م قدم برمی‌داشت. یه نفر که فارغ از هرچیزی بتونیم به هم تکیه کنیم، با هم رشد کنیم، هم‌دیگه رو درک کنیم، به هم عشق بدیم و از هم عشق بگیریم‌.

نمی‌دونم حاصل PMS هست یا رمان‌های عاشقانه‌ای که اخیراً خوندم. ولی عجیب لوس شدم و دلم یه همراه می‌خواد که بقچه‌ی لوس درونم رو تیمار کنه.

امروز که ملیکا وقتی حالش خوب نبود زنگ زد به مهدی و بعد از چند دقیقه بین اشک‌هاش خندید. به این فکر می‌کردم که من اگه حالم به این شدت بد بشه، کسی رو ندارم که من‌و بلد باشه، که بخندوندم، که به دوستم زنگ بزنه که «مراقبش باش، تنهاش نذار.» و به شکل احمقانه‌ای از همون موقع بغض دارم.

به PMS و هرچی رمان‌های عاشقانه‌ توی دنیا هست لعنت می‌فرستم، افکارم رو با یه نفس عمیق پرت می‌کنم بیرون و می‌رم که نوشتن تحقیق‌های دکتر ق رو شروع کنم.

 

عنوان : بخشی از آهنگ «شروع ناگهان» از علیرضا قربانی

  • ۱۴ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۹ بهمن ۱۴۰۱

    لیلة الرغائب

    از ناچیزترین ذره‌ی کهکشان راه‌شیری به معبودی که برآورنده‌ی آرزوهاست؛ سلام :)

    خسته‌تر از اونم که طبق معمول برات پرچونگی کنم. انگار واژه‌ها از توی ذهنم لیز می‌خورن و فرار می‌کنن. از طرفی هم تکرار مکررات و توضیح واضحات _اونم برای پروردگاری به بصیرت تو_ آب تو هاون کوبیدن و واکس زدن بادمجونه!

    اصل مطلب رو بگم و زحمت رو کم کنم. امشب شب آرزوها‌ست و من از همه‌ی دنیات فقط و فقط یه آرزو دارم :«محکم محکم بغلم کن، تا مرز یکی شدن!» و به قول فاضل نظری «فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست!» که چطوری همه‌ی آرزوهام رو توی یه دونه خلاصه کردم :)

    می‌دونی که چقدر دوستت دارم دیگه! مثل همیشه تا نامه‌ی بعدی قلبم رو صبور، روحم رو جسور و دلم رو شکور بدار.

     

    پی‌نوشت : امیدوارم امشب مرغ آمین، مهر آمین بزنه پای دعاهای خیرتون رفقا ^_^

    ضمیمه :)

  • ۱۲ | ۰
  • ۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۷ بهمن ۱۴۰۱

    مأمن

    نگ می‌گفت «یه جایی بنویس که از نوشتن پشیمونت نکنن.» حالا من پشیمان و پریشان برگشتم سراغ وبلاگ خودم. نقطه‌ی امنم از تموم دنیا. به جایی که حتی اگه گذر کسی هم چندان بهش نیفته، بازم حس همون روزای اول رو بهم می‌ده. حالا حس کسی رو دارم که بعد از یه سفر طولانی برگشته خونه و عمیق نفس می‌کشه و زمزمه می‌کنه «هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه.»

    فقط امیدوارم که یادم نره مراقب خونه‌ی قشنگم باشم که دوباره بهش بی‌تفاوت نشم و فراموش نکنم که تنها راه نجات یافتن «نوشتن» هست. صادقانه، زیاد و مستمر :)

     

    پی‌نوشت : خب، اون تک‌ و توک رفقایی که اینجا هستن هنوز، یه چاق سلامتی‌مون نشه؟ :)

  • ۱۲ | ۰
  • ۱۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱ بهمن ۱۴۰۱

    سگِ سیاه

    روبه‌رویم ایستاده و عمیق و ممتد نگاهم می‌کند. روزهای زیادی زور زدم که نگاهش نکنم. که بی‌توجه به حضورش زندگی‌ام را پیش ببرم ولی زیر نگاه مشتاقش دست و پایم را گم می‌کردم. همه‌جا هست. از لحظه‌ای که چشم باز می‌کنم کنار رخت‌خوابم لم داده تا لحظه‌ای که به روز ملاتونین چشم می‌بندم. انگار فقط زمانی که سعی می‌کنم زیر سنگینی نگاه سبزرنگی، چشمان براق و نیش شل شده‌ام را کنترل کنم؛ غیبش می‌زند. هر روز یک قدم جلوتر از روز قبل می‌ایستد و با چشم‌هاش می‌گوید «تو که می‌دونی راه فراری از من نداری. بی‌خودی مقاومت نکن.»

    نمی‌خواستم از موضعم کوتاه بیایم ولی چند روزی‌ست که تسلیمش شده‌ام. اجازه دادم چند کلامی با هم گپ بزنیم. سعی کردم متقاعدش کنم که هیچ دلم نمی‌خواهد دوباره سایه‌اش روی زندگی‌ام سنگینی کند ولی سگ زبان نفهمی‌ست! نمی‌رود.

    گل‌باهار می‌گوید اخبار را دنبال نکنم ولی نمی‌داند که این اخبار سیاه این روزهاست که دارد من را دنبال می‌کند و می‌خواهد مغزم را متلاشی کند.

    توی سرم راسته‌ی مسگران سکنا دارند. هر فکر برای خودش یک دیگ و چکش دست‌وپا کرده و تق‌تق می‌کوبد رویش. فکرها النگو پوشیده‌اند. هر دو دست تا آرنج. جرینگ جرینگ النگو‌هاشان می‌پیچد توی صدای کوبیدن چکش روی دیگ. بام! بام! دنگ! دنگ! جرینگ! جرینگ!

    اخبار، اعدامی‌ها و زندانی‌ها، دلتنگی، دوری از یزد، موجودی حساب بانکی‌ام، روحیه‌ی شکننده‌ام، نگاه‌های سبزرنگ ناخوانا، بیماری چشم رُکی و آمپول ۱۲۰ میلیونی‌اش، نون_جیم و مشکلاتش، حواشی دانشگاه، درس‌های نخوانده‌ی تلنبار شده، خواهری و تنهایی‌اش، مامان و میگرن‌های تمام نشدنی‌اش، بابا و فشارهایی که متحمل می‌شود، پونه و زردی‌اش، یکی‌یه‌دونه و تبش، خاله زیبا و شرایطش، همه و همه توی سرم می‌چرخند.

    حس می‌کنم پاراگراف‌های نوشته‌ام بی‌ربط و درهم‌اند. ولی تنها راه چشم در چشم نشدن با سگ سیاه افسردگی «نوشتن» است. حتی پراکنده، سیاه، درهم...

     

    پی‌نوشت : همه‌ی امروز رو توی رختخواب موندم و به این‌ور و اون‌ور زل زدم. ولی بسه دیگه. باید بلند شم :)

  • ۱۴ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱

    کاش چشم باز می‌کردم و هیچ کدوم از این اتفاق‌ها نیفتاده بود

    بهم می‌گه «ازت قطع امید کردم. تو خوابم فکرش رو نمی‌کردم که همچین بچه‌بازی‌ای ازت ببینم!»

    خودمم فکرش نمی‌کردم اون میزان عاقل بودن، توی حساس‌ترین موقعیت زندگی‌م، مثل یه حباب تو خالی بترکه و ناپدید بشه. انگار که از اول وجود نداشته!

    هیچی نمی‌تونه ذهن سردرگمم رو سازماندهی کنه. اون قدری توی ذهنم خودم‌و محاکمه و توبیخ کردم که هر لحظه ممکنه سرم بترکه.

    حالم داره از خودم و فکرام و همه‌چی بهم می‌خوره ولی به ابلهانه‌ترین حالت ممکن شدیداً امیدوارم. حس می‌کنم انتهای این ماجرا قشنگه‌. ولی خب مگه احساسات آدمی _اونم من_ چقدر معتبره؟

  • ۱۲ | ۱
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱

    صرفاً جهت آب شدن یخ قلمم

    حالا که می‌نویسم استاد چادرش را زیر بغلش جمع کرده و دارد چیزی درمورد نظام‌دهی رسانه‌ها می‌گوید و حتی سرسوزنی تمرکز ندارم به درس تک واحدی اختیاری‌اش گوش دهم.

    دیشب فقط دو ساعت خوابیدم و امروز بی‌حوصله‌ام. از صبح در تلاشم رنگ سبز هودی‌اش را از دایره‌ی دیدم حذف کنم. که تلاشی‌ست بس خسته کننده و ملالت‌‌آور. البته حالا که با احساساتم به صلح رسیده‌ام حالم بهتر است. خیلی بهتر از روزهای گذشته.

    آقای واو امروز زیادی خوش‌نمک شده و من در تلاشم که جلوی زبان گزنده‌ام را بگیرم. تایم خالی بین کلاس‌ را بچه‌ها از اولین عشق‌شان گفتند. من هم از آقای محبوب تعریف کردم. از احساسات پر نوسان و شدتم. آنقدر لبخند زدم که گونه‌هام درد گرفتند. ریحون پرسید «هنوزم دوسش داری؟»

    از خودم پرسیدم «هنوزم دوسش داری؟» طول کشید جواب دادنم. کمی من من کردم. و در آخر درست‌ترین جواب ممکن را دادم «در حال حاضر بیشتر احساس احترام می‌کنم. چون چیزایی که من از این آدم یاد گرفتم از ارزشمندترین آموزه‌هامه. نه دیگه دوستش ندارم، از اون شیدایی خبری نیست ولی بهش احساس مهر می‌کنم. و احتمالاً این مهر همیشه ته دلم بمونه.»

    مونا می‌گوید «تو واقعاً شجاع و قوی هستی به نظرم.» طبق معمول گند صداقت را درمی‌آورم «نه واقعاً! خودم این‌جوری فکر نمی‌کنم.»

    به دست‌خط کج و معوج استاد نگاه می‌کنم. لفظ «حجم غریبی از جسارت» توی سرم می‌چرخد. سنگینی نگاهی کله‌ام را می‌چرخاند سمتش. زل می‌زنیم به هم. لعنتی! همگونی رنگ چشم‌هاش و هودی‌اش دلم را چنگ می‌زند.

    توی دلم به تلاش بی‌حاصلم دری‌وری می‌گویم و زمزمه می‌کنم «جسارت؟ حداقل در مقابل این چشم‌ها جز خجالت چیزی ندارم.»

  • ۱۲ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱

    ایستگاه بعد

    از اتوبوس پیاده می‌‌شوم. جلوی گل‌فروشی می‌ایستم و می‌گویم «دخترا، من می‌خوام برای خودم گل بخرم.» ریحون نق می‌زند «مترو رو از دست می‌دیم!»

    به بقچه‌ی درونم قول داده‌ بودم برایش مریم بخرم. می‌گویم «خب شما برید، من با متروی بعدی میام.»

    در را هل می‌دهم و می‌روم داخل. دخترها همراهم می‌آیند. از گلدان استوانه‌ای کنار در، شاخه‌ی مریمی بیرون می‌کشم و می‌گذارم روی پیشخوان. جلوی رزها پا سست می‌کنم‌. بین رز زرد و لب‌ماتیکی، به پیشنهاد آری لب‌ماتیکی را انتخاب می‌کنم.

    به فروشنده می‌گویم «یه ریزه برام جینگولش هم بکنید.» کنف می‌پیچد دور گل‌ها. ریحون باز نق می‌زند «کی واسه خودش گل می‌خره آخه؟»

    پیرمردی که کنار فروشنده نشسته می‌گوید «خودش نخره، کی بخره؟ اتفاقاً آدم اول باید خودش‌ودوست داشته باشه.»

    می‌گویم «من هر سال برای خودم هدیه تولد می‌گیرم. امسال ترجیح دادم گل بخرم.»

    نگاه آری عمیق است. انگار سعی می‌کند نفوذ کند توی سرم. می‌گوید «روحیه‌ی عجیبی داری!»

    پول گل‌ها را حساب می‌کنم و مریمم را می‌چسبانم به سینه‌ام. تمام حبابک‌های ریه‌ام را از عطرش پر می‌کنم. جواب تبریک فروشنده و پیرمرد را با لبخند می‌دهم و با دخترها تا ایستگاه مترو می‌دویم. توی پچ‌پچه‌های بچه‌ها شریک نمی‌شوم و سعی می‌کنم دستاوردهای سال گذشته را بشمارم. استقلال قشنگ نصفه نیمه‌ام. رشد و‌ رشد و رشد. همین‌ها شیرین و کافی‌ست. صدای مردی می‌گوید «ایستگاه بعد؛ نمازی.»

    به بچه‌ها می‌گویم «چه خوشحالم که شما و اکیپ‌مون رو دارم.» دست‌هاشان را می‌فشارم و پیاده می‌شوم. پله‌ها را که بالا می‌روم، هوای تازه‌ی خنک که صورتم را نوازش می‌کند، عطر مریم که سرخوشم می‌کند زمزمه می‌کنم «ایستگاه بعد؛ ۱۹ سالگی.»

     

    پی‌نوشت: برای بیست‌ونهم آبان‌ماهی که گذشت.

  • ۱۴ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۴ آذر ۱۴۰۱

    من در این روزها

    پنج ساعتِ روز را توی اتوبوس‌های خشک و عبوس می‌گذرانم. برای اینکه تهوع امانم را نبرد به تا جای ممکن به موبایل و کتاب نگاه نمی‌کنم و آهنگ گوش می‌دهم. مابین این پنج ساعت گاهی به باتوم و اسلحه به‌دست‌هایی که گوشه گوشه‌ی شهر ایستاده‌اند انگشت تعارف می‌کنم. مثلاً همه‌ی خشمم را می‌فرستم سمت انگشت وسطی و همه‌ی نفرتم را حواله می‌دهم به شستم. البته حواسم هست که نباید بیلاخ با لایک قاتی شود. پس دست دیگرم را زیرش بشقاب می‌کنم.

    بعد سعی می‌کنم با دلهره‌ای که موقع خداحافظی توی چشم‌های بابا و اشک‌های مامان بود خودم را شکنجه کنم. بابا هنوز وقتی از دختر همسایه‌شان می‌گوید صداش می‌لرزد. هی گفته بودند قربان کله‌ات برویم که بوی قرمه‌سبزی‌اش تا قله‌ی قاف رفته، حرف سیاسی نزنی‌ها. قاتی شلوغی‌ها نشوی‌ها. کله‌خربازی درنیاوری‌ها. خودت نروی دانشگاه و جنازه‌‌ات به زور و با مصیبت برگردد. قول دادم. به عالم و آدم. به کوچک و بزرگ. که من قاتی سیاست نمی‌شوم. قسم خوردم و دلم سوخت به حال چشم‌هایی که نگران زبان سرخ و سر سبزم بودند و هستند.

    حال که سندرم انگشت بی‌قرار، موقع دیدن نامردمان رهایم نمی‌کند، احساس می‌کنم خلف وعده کردم. امّا ته دلم دلداری می‌دهد که «تو قول دادی مراقب زبونت باشی، نه انگشت‌هات!»  :)))

    دو ساعت _کمی بیشتر یا کمی کمتر_ که می‌گذرد، توی محوطه‌ی دانشگاه از اتوبوس پیاده می‌شوم. به درخت‌هاش نگاه می‌کنم و تا جایی که بتوانم عمق نفس می‌کشم. عمیق و محکم. انگار که بخواهم اخبار را با بازدمم بیرون بدهم.

    مادامی که توی دانشگاه هستم، ذهنم خالی‌ست. پس همان بقچه‌ی بازیگوش و حرافم. متلک‌ها را با خنده و دندان‌شکن جواب می‌دهم؛ گاهی مابین کلام اساتید مزه می‌ریزم؛ با آقای واو دوئل می‌کنم و تا جای ممکن برجکش را نشانه می‌گیرم، هنگام بحث‌های سیاسی بچه‌ها با استاد پاسدارمان بغض می‌کنم و تایم خالی بین کلاس‌ها را با فرشته می‌گذرانم.

    دو ساعت و نیم _کمی بیشتر یا کمی کمتر_ را توی اتوبوس سپری می‌کنم و هزارتا فکر توی سرم جولان می‌دهد. وقتی پس از دوازده ساعت به خانه می‌رسم صورتم عبوس و بی‌حال است. کف پاهای صافم گزگز می‌کند، دنبالچه‌ام درد می‌کند و مهره‌های گردنم می‌سوزند.

    تمام خوراکم در طول روز همان شام لطیفی‌ست که گلپری برایم پخته و با اصرار به خوردم می‌دهد. به وای‌فای که وصل می‌شوم اخبار را می‌خوانم و وقتی مطمئن شدم خبری را از دست نداده و خونم به میزان کفایت به جوش آمده، می‌خوابم. در واقع از حال می‌روم. دیگر توی خوابیدن سوسول نیستم. نه نور آزارم می‌دهد، نه صدا. فقط بیهوش می‌شوم تا فردا جانِ پنج ساعت اتوبوس‌سواری را داشته باشم.

     

    پی‌نوشت : متن رو که می‌خونم حس می‌کنم خیلی ناله‌وار هست. ولی واقعیت اینه که حالم بد نیست. نمی‌تونم بگم خوبم ولی بد نیستم و همین فعلاً برام کافیه :)

     

    پی‌نوشت۲ : اگه همین روزا روزی رسید که تا این اندازه اندوهگین ایران و ایرانی نبودم، میام و براتون از دانشگاه می‌گم. از اینکه چقدر خوبه. از اینکه چقدر وقتی اونجام خوبم و این خوب بودن واقعی‌ایه :)

  • ۱۶ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۱

    خیلی موقت :)))

    میگه «یکی از دوستام هست خیلی آقاست. موقره. خفنه. اهل مطالعه‌ست. بیا به چندتا سوالای این درمورد کتابایی که خوندی جواب بده.»

    میگم «داناتر از من تو بساطت نبود؟ دوباره بنگاه شادمانی راه نندازی. من حوصله ندارمممم. ملتفتی؟»

    میگه «آررره خیالت راحت. نه بابا خیلی سنگین و متینه. فقط یه کاره بلاک ملاکش نکنیا. من آبرو دارم.»

    دو ساعت بعد؛

    همون آقای موقر و خفن و سنگین «هلو بر بقچه! وقتت به خیر بااانوی کتاب‌ها. روزت پرتغالی عزیزدلم. سینگل بودی دیگه خانوووم!؟»

    خداوکیلی، شما خودت کلاهت رو قاضی کن! من چه‌جوری این سم رو بلاک نکنم؟ چطور؟!

    یعنی به خدا نیم ساعته با تداعی ترکیب شیمیایی «بانوی کتاب‌ها» عق می‌زنم و به گودی فحش می‌دم! اَییی، خیلی اَییی!

     

    پی‌نوشت : انصافاً نمی‌دونم چرا نوشتم اینا رو ولی یهو دلم خواست بیام از سهمیه‌ی سم امروزم براتون بنویسم :)

  • ۲۳ | ۰
  • ۱۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۱

    ســیـــل!

    به گمانم این اولین باری‌ست که از صدای برخورد دانه‌های باران با پنجره‌ی اتاقم کِیف نمی‌کنم. حالا انگار قطره‌های باران می‌خورند روی بند دلم، آنقدر تا بند دلم کش بیاید و پاره شود.

    دیشب تا بابا رسید نفس حبس شده‌ام را دادم بیرون. حالا که بدرقه‌اش کردم دوباره نفسم گرفت. می‌دانم تا لحظه‌ای که برنگردد نفسم سر جایش نمی‌آید. نمی‌دانم کی می‌آید. نمی‌دانم این باران لعنتی کی بند می‌آید. نمی‌دانم امروز چند خانه و مغازه‌ی دیگر آوار می‌شود. نمی‌دانم چند آدم را آب می‌کشد و چندتا را آجر و خاک.

    هر لحظه سدها و سیل‌بندها را تصور می‌کنم که لبریز و سرریز می‌شوند. که جاری می‌شوند توی خانه‌ها، کوچه‌ها. بابا دیشب از آوارها می‌گفت. از جنازه‌ها. از کشته‌هایی که قرار نیست رسانه‌ای شوند. از خسارت‌ها هنگفت. از پیرمردی که به حرف پسر و دامادش گوش نداده بود و توی خانه‌ی قدیمی‌اش مانده بود و تا آخرین لحظه‌های حیاتش داشته آب را با کاسه از خانه‌اش می‌داده بیرون.

    دیشب وقتی رسید گفت اگر باران ببارد دوباره باید برود. دوش گرفت، شام خورد، کمی از همان فیلم‌های اکشنی که دوست دارد دید و خوابید. گفت باران که گرفت بیدارم کنید. نخوابیدیم تا صبح. نه من، نه مامان. صلات صبح مامان خوابید. یک ربع به شش، وقتی باران شروع شد بیست دقیقه‌ای تعلل کردم بلکه بند بیاید. نیامد. بابا را بیدار کردم. فلاسکش را پر از شیر نسکافه کردم. برایش سه‌تا لقمه گرفتم و هول هولی راهی‌اش کردم. قبل از رفتنش گفت آب از پنجره‌ی اتاقم راه گرفته. گفت نوشته‌های روی دیوارت خیس نشود بابا. توی راه‌پله داد زدم «فی امان اللّٰه.» و توی دلم دعا کردم که «خدایا خودت بهمون رحم کن.» و سعی کردم امیدوار باشم که خدا حداقل این‌بار دعاهایم را مستجاب می‌کند.

    گمانم این اولین باری‌ست که از برخورد دانه‌های باران با پنجره‌ی اتاقم خوف می‌کنم. حالا انگار بند دلم از قطره‌های باران پر شده و چیزی تا پاره شدنش نمانده.

     

    پی‌نوشت : ان‌شاءالله که این دو روز هم به خیر و سلامتی بگذره و دل یه جماعتی از نگرانی در ییاد. آمین!

  • ۲۱ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۸ مرداد ۱۴۰۱
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...