اگر فلان موسیقی یک آدم یا طعم بود

بهار دلنشین، استاد بنان : دختری ست تقریبا پنج ساله. اسمش را هم ترجیحا مهجبین تصور کنید. ترسیده، زخم خورده و نا آرام. تب کرده و بی قرار. در حالی که سرش را گذاشته روی پای مادرش و پاهایش را گذاشته اند توی تشت آب ولرم، به در و دیوار قدیمی خانه ی پدری مادربزرگش نگاه میکند. مادر همان طور که موهای دخترک را نوازش میکند این آهنگ را زمزمه میکند. آهنگی که تا ابد درجا میرود توی حافظه ی دختر. آهنگی که صدای آرامش است و مزه‌ی شیک تمشک میدهد، توی یک بعد از ظهر گرم.

آهای خبر دار، همایون شجریان : مردی ست با سی و اندی سال سن. مو های ژولیده، قد بلند و ته چهره ای شبیه به یاردان. احتمالا از دانش آموختگان فلسفه یا سیاست. با بارانی سرمه ای رنگ و لبخندی عمیقی روی لب هایش، نیمه شب ها، کوچه های سرد و تاریک را وجب میکند. انگار که به بحران فلسفی رسیده باشد؛ به چیزی شبیه به پوچ گرایی کامو. یا شاید هم تفکرات هدایت گونه.

ساربان، محسن نامجو : مزه‌ی چای دارچینی را میدهد که توی فنجان کمر باریک و نلبکی گل‌ سرخی ریخته شود :))

مریض حالی، محسن چاووشی : طعم فلافل میدهد با سس خردل. خصوصا اگر زیر باران خورده شود. یا دختری با هودی زرد که زیر باران با این آهنگ خاطره ها دارد.

خلق، چارتار : زنی‌ست در آستانه‌ی پنچاه سالگی. قد بلند و ترکه‌ای. چهره‌اش ترکیبی از مهتاب کرامتی و هدیه تهرانی‌ست. صبح ها در دانشگاه جامعه شناسی تدریس میکند و غروب ها راه می‌افتد، خیابان را بی دلیل طی میکند، با لبخندی ظریف به مردم نگاه میکند و غرق می‌شود توی تفکرات اومانیستی‌اش.

آدینه، چارتار : این آهنگ اصلا خود عشق است. مزه‌ی فالوده و هویج بستنی های پشت ارگ را میدهد. بوی خاک باران خورده و صدای کمانچه. دقیق تر بخواهم بگویم، ترکیبی از صدای همهمه‌ی مردم و ماشین ها و شعر خواندن های حاجی فیروز و کمانچه. و اگر آدم بود پسری بیست چند ساله میشد. با موهای بلندِ بور و چشم هایی که غم در پیچ و خم رنگ میشی‌اش سوسو میزند. پسری که گاهی پشت ارگ بساتش را پهن و میکند و کمانچه مینوازد.

 

پ.ن : بسی ممنونم از دعوت دینای مهربونم. و نیز بسی شرمسارم بابت تاخیر😊

پ.ن 2 : از اونجایی که من فکر میکنم که خیلی خیلی دیر کردم برای نوشتن این چالش و تقریبا همه نوشتن، از شخص خاصی دعوت نمیکنم. اگر کسی ننوشته و دوست داره که شرکت کنه، از سوی اینجانب دعوت می‌باشد.⁦☺️⁩

پ.ن 3 : و نیز بازگشت پر شکوهم رو به تمامی اهالی بیان تبریک و تهنیت میگویم :-))

  • ۱۴ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹

    یک کوآلا که از فرط بی خوابی چرت و پرت می گوید

    +چند بار بهت گفتم بقچه؟! بقچه خانوم؟! بقچه جان؟! بقچه‌ی بیشعور؟! دِ آخه یابو؟! حرف بزن. بنال. یه چیزی بگو. به من. به جیم‌بنگ. به یارا. حتی به پرفسور. درد دل کن. تا کی قراره خفه بشی؟!

    _می‌دونی که اهلش نیستم. نمیتونم. اصن آدم چسناله کردن نیستم.

    +دِ همین دیگه. مثلا می‌خوای بگی که خیلی قهرمان و هرکولی؟!

    _نه.. دقیقاً چون نمی‌خوام فک کنید خیلی قهرمان و هرکولم نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم.

    +تا ابد که نمی‌تونی توی خودت بریزی. تا کی قراره ادامه داشته باشه این تظاهر کردنت به حال خوب؟!

    - من تظاهر نمی‌کنم. واقعا خوبه حالم. یاد گرفتم تظاهر نکردن رو. میدونم که اون زخما هنوز خوب نشدن اما یه جورایی باهاشون کنار اومدم. تا کسی روش‌و نکَنه و دوباره تازه‌ش نکنه، واقعا حالم خوبه. بعدشم تا ابد که قرار نیست اینجوری بمونه. بالاخره یکی پیدا می‌شه که بتونم همه چی‌و بهش بگم.

    +خُبه خُبه!! حالا کو تا اون موقع بیاد. حالا اگه بخوای تا اومدن سیا با یه نفر حرف بزنی؛ اون کیه؟!

    _اوووومم.. خب.. پوریا.

    +بیخیال!!!! پوریا؟! اونم تو؟! آخه گفتی پوریا.. دلم براش یه ریزه شده.

    _منم دلتنگشم.

    +شوخی می‌کنی؟! چی باعث می‌شه که تو حرفای به اطلاح مگوت رو به پوریایی بگی که اینقدر بی‌تفاوته؟!!

    _دقیقا همین بی‌تفاوتیش. همین که هیچ ترحمی توی نگاهش نمیاد. همین نگاهی که به آدم اطمینان می‌ده که دفعه‌ی بعدی که دیدیش قرار نیست چیزی از این گفت‌وگو به خاطر بیاره و از روند حل شدن مشکلاتت سوال کنه. قرار نیست اینکه چقدر بی‌چاره‌ای رو به روت بیاره.

    +به خدا تو دیوونه‌ای. سیب زمینی بودن هم شد دلیل انتخاب؟! 

    _نه! فقط همین نیست.. حرف زدنش باهاش راحته. خیلی راحت. معمولا همه چیز از داستایوفسکی شروع می‌شه. و اون جمله‌ی تکراریش که «داستایوفسکی نویسنده نیست... پروردگاره!!» بعدش حرف از فروغ می‌شه و معمولا شعر «فتح باغ» فروغ رو می‌خونه. بعدش کمی از ایده‌آل‌گرایی‌ها و شیوه‌ی تفکر هدایت‌گونه‌ش حرف می‌زنه. بعدش هم راجع به خلاءهای فلسفی‌مون صحبت می‌کنیم و فیلم‌های خوب. کمی هم در مورد وجود خدا بحث می‌کنیم. همه‌ی اینا باعث می‌شن من رو دور بیفتم برای حرف زدن. اینا که تموم می‌شه پوریا می‌دونه که نباید چیزی بگه تا خودم شروع کنم. عین طوطی هم هی چته چته نمی‌گه.

    +زهر مار. آخه اون مثه من نگران توی احمق نمیشه که..

    _و همین فوق العاده س. کاش هیچوقت کسی نگران آدم نمی شد. نگرانی محدودیت میاره.

    +وایسا ببینم!! تبی چیزی داری؟! یا واقعا دیوونه شدی رفته؟!

    _در ضمن پوری به حرف های جدی آدم احترام میذاره و نمیگه که داره هذیون میگه.

    +دِ بیاا. تو رو خدا راحت باش. منو با پوری مقایسه کن. ایــــــــــــش... خب میفرمودین.

    _هیچی دیگه. همین که یه نفر اینجوری باهات صحبت کنه و بفهمتت کافی نیست برای اینکه تو بخوای دوباره و صد باره بهش اعتماد کنی؟! 

    +گاهی ایده آل گرایی هاش آدمو دیوونه میکنه. خیلی خیلی آرمانی فکر میکنه.

    _و به نظر این خصلتش شبیه من نیست؟!

    +جفتتون دیوونه اید. تو خیلی خیلی بیشتر. اون عزیز دلمم خیلی خیلی کمتر.

    _دلم برای تکرار کردن این جمله شم که آخر همه ی بحث هامون میگه تنگ شده. یادته میگفت :«منو خیلی جدی نگیر. من دیوونه ام. جنون فلسفی دارم. شما مثل من نباشید.»؟

    +ببین وقتی میگم دیوونه و احمقی بهت بر میخوره. اون طفلکی هزار تا جمله ی طلایی داره. بعد تو گیر دادی به زاقارت ترین شون؟! خیله خب حالا که پوری یه عالمه باهات فاصله داره!

    _اوهوم. حالا شاید بهش زنگ بزنم...

    +حس میکنم دیگه داری زیادی چرت و پرت بهم میبافی. مطمئنی که تب نداری؟! وایسا ببینم خوب خوابیدی؟!

    _فک کنم آخرین بار دو روز پیش خوابیدم. فکر و خیال نمیذاره بخوابم.

    +همون!! کوآلا کوچولو ی ما خوابش میاد که داره چرند میگه! عجب!! چی باعث میشه که توی خرگوش همچنان رو پا باشی؟!

    _کافئین. فقط، گودی، جون من اون رگه ی گودزیلایی و مامان بزرگیت بالا نزنه که همین الان قطع میکنم.

    +باشه باشه. فقط میشه خواهش کنم بری بخوابی؟!

    _آره. خواهش کن :)

    +گمشو برو بکپ. همین الان.

    صدای جیغش که گوشمو کر میکنه، بی خدافظی قطع میکنم و راهی تخت خواب میشم.

  • ۹ | ۰
  • ۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹

    سحر، کرشمه ی صبحم بشارتی خوش داد / که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند

    خدا پدر و مادر و خاندان عباس معروفی رو بیامرزه و قرین رحمت کنه :))

    اول بابت تمرین غر زدم. که این دیگه چه تمرین مزخرفیه آخه :/ ولی خدا میدونه که چقدر این تمرین برام پر از سود بود. اول از همه فهمیدم اون همه تراپی و عبارت تاکیدی و اینا همش کشک بوده و من هنوزم بعد از ده سال مثه سگ از حرف زدن و فکر کردن راجع به اون روزا میترسم. فهمیدم که تمام این مدت فقط فرار کردم. و تنها راه نجاتم حرف زدن راجع بهش بوده و هست.

    دوم اینکه تمام مدت نوشتن یه لرزش هیستریک اعصاب خردکن داشتم. کف دست هامم اونقدر عرق کرده بود که مدادم هی از بین انگشت هام لیز بخوره ولی وقتی تموم شد؛ حالم عجیب بود : ترسیده، رمیده، لرزان، پر از بغض و نفرت ولی... آروم. بعدش به خودم گفتم که دیدی اون چیزی که ازش فرار میکردی همش جا شد توی سیصد کلمه. :)

    الان خیلی آروم ترم اما بیشتر از وقت دیگه ای دلم میخواد که بشینم و برای یه نفر همه چیزو تعریف کنم. نیاز به یه هم صحبت دارم. البته هم صحبتی که مطمئن باشم دیگه نه قراره باهاش رو در رو شم و نه هم کلام :/  خودم میدونم که به یه مشاور یا روانکاو احتیاج دارم اما بعد از اون دو_سه تا مشاور طلایی دیگه عمرا بتونم به هیچ روانشناسی اعتماد کنم :)

    دلم برای خاله ماهی تنگ شده. اون تنها کسیه که از همه چیز خبر داره. هر چند که اونم از جزئیات چیزی نمیدونه اما همین که میدونه خودش خوبه. دلم برای حرف زدن هامون تنگ شده. برای تیکه هاش که مجبورم میکرد وسط گریه بخندم. دلم برای بوی بخصوصش هم تنگ شده.

    دلخوشی این چند روزم اینه که فایلِ حافظِ شاملو رو گوش کنم تا برسم به بیتی که توی عنوان اومده. بعدش دلم گرم بشه که خب... بالاخره تموم میشه :)))

    جدیدا دارم تمرین میکنم که هر وقت خودمو توی آینه دیدم، لبخند بزنم. ایده ش از کجا به ذهنم اومده رو نمیدونم اما حس خوبی بهم میده این تمرین :)

     

     

    +رفقا. زین پس اگر من گفتم «میخوام برم» یا «دارم میرم» بدانید که حرف رایگانی بیش نیست و فشار ها و خشم های خفته ام بیدار گشته اند و من برای تخیله شان زورم به هیچ جا جز این وبلاگ بخت برگشته نمیرسد؛ پس از اینکه دانستید، برایم از خدا طلب آرامش و مغفرت کنید :))

    ++ببخشید که اینقدر پراکنده و پر از غرغر و بدقلقی نوشتم :))

  • ۹ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹

    چون که دیوونگیم گل کرده :)

    این روزا سرم از هر وقت دیگه شلوغ تره. باید همزمان سه تا کتاب رو با هم پیش ببرم و موضوعاتی که استاد گفتن رو تبدیل به داستان کنم. داستان هفته ی پیشم منتخب استاد نبود و این داره کلافه م میکنه. اون رگه ی کمال طلبی منفیم زده بالا و یه صدایی مدام داره مغزمو میجوئه که:«باید بهترین خودت و بقیه میبودی اما نبودی!»

    و یه حسی مثل سر خوردگی بعد از شکست احاطه م کرده.

    مامان میگه:« کمال طلبی منفی تو با خودت اینور و اونور نبر. تو توی نوشتن استعداد داری و من به این شک ندارم. تو رسالتت نوشنته. کارت توی این دنیا نوشتنه. من برات اون روزای شکوهمند رو میبینم و اون جشن امضا های شلوغ!»

    خودمم میدونم که اون روزا دیر یا زود میرسن؛ اما اگه فکر کردین که ذره ای فکر به آینده یا حرفای مامانم حالم رو خوب میکنه، باید بگم که شما هرگز با یه آدم که نظریه ی «یا همه یا هیچ» به عبارتی همون «کمال طلبی» منفی داره سر و کله نزدین!

    سرم داره منفجر میشه و هیچ مسکنی هم نمیتونه آرومش کنه. خیلی نمیگذره از زمانی که دکتر تشخیص میگرن استاتوس داد. دیگه میدونم سردرد هام که شروع بشن؛ خوب شدنش میوفته واسه سه_چهار روز دیگه.
    موضوعی که استاد واسه این هفته داده «بدترین اتفاق زندگی» هست. و من بیشتر از هر زمان دیگه ای ترسیدم. اصلا و ابدا نمیخوام که برگردم به اون زمان و گذشته رو شخم بزنم :( 

    آخه چه کاریه که آدم «بدترین» اتفاق زندگی شو برداره و با یه عالمه جمله ی قشنگ و شیک و پیک بذاره توی یه گروه چهل نفره؟! استاد میگه که این از مهم ترین تمرین هاست. میگه که تمرین استاد معروفیه و من هنوزم نمیفهمم که این چه کاریه، حتی اگه عباس معروفی گفته باشه که باید انجام بگیره...

    خلاصه که حسابی دلم از خودم پره. از اینکه نمیتونم جلوی این کمال طلبی رو بگیرم از اینکه حتی فکر کردن به موضوع داستان این هفته هم تنمو میلرزونه.

    رفقا! این همه چرت و پرت بهم بافتم که بگم. یه مدت طولانی قراره که نباشم. شایدم اصن برنگردم. نمیدونم... شاید که قراره بقچه همین جا تموم بشه. شایدم نه. دیوونه تر از اونم که الان یتونم تصمیم بگیرم :) ولی اگه دیگه بر نگشتم میخوام اینو بدونید که دوستای درجه یک و خفنی توی بیان پیدا کردم و از حضور همه شون خوشحالم. خلاصه که با کوله باری از خاطره های خوش دارم میرم :)

    خب، یه عالمه کامنت دادین که متاسفانه بی پاسخ مونده. حتما حتما وقتی حالم بهتر شد بهشون پاسخ میدم :) از گل روی همگی عذر خواهی میکنم.

    کلوچه ی مهربونم! به تو هم قول انجام دادن چالش ها رو داده بودم. منو ببخش که نشد :( [اگه برگشتم قول میدم که فورا انجام بدم چالش ها رو :)]

     

     

    +فکر کردم که کامنت ها رو ببندم اما دیدم که دوست دارم، بخونم کامنت هاتون رو؛ هرچند که شاید بدون پاسخ بمونن. پس جمله هاتونو دریغ نکنید ازم :) [فقط این تن بمیره، تو فاز نصیحت و اینا نباشه که مامانم لبریزم کرده :)]

  • ۸ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹

    دهمین خورشید :)

    گرگ و میش بودن آسمون رو که از لابه‌لای کاکتوس های پشت پنجره‌م دیدم، گردنبند یادگار خاله زبیا رو بر داشتم و پیچیدمش دور مچم. به هوشنگ و ما بقی گل ها آب دادم و ایستادم جلوی پنجره. گردنبند رو انداختم گردنم و زمزمه کردم :

    « آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

    جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟!

    حرفی به من بزن

    من در پناه پنجره ام 

    با آفتاب رابطه دارم. »

    من همزمان با طلوع دهمین خورشید تابستون به خودم قول یه تغییر اساسی رو دادم. نگاهم رو میدوزم به آسمونی که انگار آبی تر از همیشه س. انعکاس تصویرمو توی شیشه میبینم و بهش میگم:« یادت نره که قول دادیا! اونم جلوی این همه شاهد! :) »

    به هوشنگ نگاه میکنم. انگار داره به روم لبخند میزنه.

     

    پی‌نوشت : شعری که توی متن اومده اسمش پنجره س و از فروغ جآنمه

    پی‌نوشت2: ایشون هم هوشنگ عزیز مادره (رفقا بیاین راجع به میزان داغون بودن عکس صحبت نکنیم)

  • ۷ | ۰
  • ۲۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید (۲)

    توی سه کنج دیوار نشسته‌ام و گلوله شده‌ام توی خودم. کور سوی نوری از پنجره می‌تابد به تاریکی مطلق اتاق. احساس می‌کنم برای خوابیدن به چیزی بیشتر از دو لیوان دوغ احتیاج دارم. درد از وسط سرم شروع می‌شود و تا پایین چشم چپم ادامه دارد. امشب از آن شب‌های لعنتی‌ای ست که خاطرات مزخرف می‌آیند و می‌چسبند به گوشه‌ی ذهنت. 

    کف دست‌هایم عرق کرده‌اند و پلک راستم هم تیک می‌زند. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و گوشه‌ی دفتر خاطراتم می‌نویسم «دهنت سرویس که گند زدی به زندگیم! دهنت سرویس که مسبب تمام این لحظه های کثافت باری!.. اما دیگه اجازه نمیدم که به الآنمم گند بزنی..»

    مُسکِّنی برای این سر درد هولناکم و بالا می اندازم و دوباره گلوله میشوم توی سه کنج دیوار و زانو هایم را می‌چسبانم به سینه‌ام. ریشه‌ی موهایم را می‌کشم و به خودم قول یک فردای شگفت‌انگیز میدم.

    فکر می‌کنم که این شب فقط خاله کوچیکه و حرف‌های دو نفره‌ی‌مان را کم دارد. 

    سرم را می‌گذارم روی زانوهایم و همراه با صدای خاله کوچیکه‌ی توی سرم زمزمه می‌کنم «دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»

    پرونده‌ی دوست داشتنت را چندین روز پیش بستم. پرونده‌ی خاطرات مزخرف تر از خودت را هم امشب خواهم بست...

     

    پی‌نوشت : دیوونگی‌هام‌و زیاد جدی نگیرید. این پست‌ها رو بیشتر برای اینکه یه یادآوری برای خودم باشن می‌نویسم :)

  • ۹ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹

    دیداری با جیم‌بنگ

    مثل همیشه زود تر از من رسیده بود و میز کنار پنجره را انتخاب کرده بود. وقتی دیدمش تازه یادم افتاد که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. بی‌آنکه به کرونا توجه کنیم، یکدیگر را در آغوش کشیدیم. دو ساعتی از هر دری حرف زدیم و خندیدیم. غر زدیم و خندیدیم. از غصه‌ها گفتیم و خندیدیم. بحث‌های جدی کردیم و میانش خندیدیم.

    از آن آدم بیخودی گفتم که بعد از دو سال بی‌خبری آمده بود و قربان صدقه‌ام میرفت. از دعوا با والدینش گفت. از این گفتم که آمدنِ بعد از دو سالش را نمی‌توانم بپذیرم. از ماجراهای تغییر رشته‌اش گفت. از دوست‌های مجازی‌ام گفتم. از رابطه‌ی نو ظهورش با امین گفت. عکس‌های جدیدم را نشانش دادم. چت‌هایش با امین را نشانم داد. از نگرانی‌ام بابت رابطه‌ی زیادی صمیمی بابا و امین، و از خودخواه بودن امین گفتم. از عادی بودن دوستی‌شان و از قول و قرارهایشان گفت. از اعتقادم به قانون جذب گفتم. از بی‌اعتقادی شدیدش گفت. از تعهد در انواع روابط عاطفی گفتم. از تفکرات فرانک عمیدی‌گونه‌اش گفت.

    ازدغدغه‌هایمان گفتیم و از اعتقاداتمان. بحث‌های بی سر و ته کردیم و از‌ تمام آن دو ساعت و نیم لذت بردیم. بحث آخرمان در مورد خدا بود. توی اوج بحث بابا زنگ زد گفت که دارد می‌آید دنبالم. لبخند گیجی زد و گفت :«خیلی عوض شدی. یه ذره دیگه ادامه بدی، حس می‌کنم که دیگه هیچ شناخت و زمینه‌ای ازت ندارم.» 

    راست می‌گفت. توی یک سالی که گذشت به شدت عوض شدم. شاید یه جور بلوغ فکری یا هر چیز دیگری.

    چشم‌هایم چپ کردم و زبانم را در آوردم. چشم‌هایش را در حدقه چرخاند:«حرفم‌و پس میگیرم. هنوز همون دلقک دیوونه‌ای هستی که بودی.»

    خودم را اینجوری بیشتر دوست دارم. منِ این یک سال اخیر خیلی بزرگ‌تر شده و پخته‌تر. منِ یک سال اخیر شادتر شده و آزادتر. منِ یک سال اخیر حالش خیلی بهتر است. دوباره یکدیگر را بغل کردیم. می‌دانم که دلم تا دیدن دوباره‌اش زیادی برایش تنگ می‌شود. برای رفیقی که با وجود تمام تفاوت‌هایمان نسخه‌ی دیگر من است.

     

    پی‌نوشت : منِ این یک سال اخیر هنوز هم سوتی های خفن و ناجوری میدهد :)))

    پی‌نوشت ۲ : دیدارمون کاملا مثل دوران قبل از کرونا بود فقط با این تفاوت که سفارش هامونو مثل همیشه با هم شریک نشدیم.⁩ (میدونم الان باید خجالت بکشم برا رعایت نکردن بهداشت!)

  • ۶ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۹

    ...

    همه‌ی چیزهای از دست رفته یک روز برمی‌گردند،
    اما درست وقتی که یاد می‌گیریم بدون آنها زندگی کنیم...

     

     

                                                          «ژوزه ساراماگو»

  • ۱۵ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید!

    میدانی که من سلطان نوشتن نامه‌هایی‌ام که قرار نیست ارسالشان کنم. توی همین چند ماه اخیر به غایت یک دفتر صد برگ برای سیا نامه نوشتم. آخ! حواسم نبود که تو سیا را نمی‌شناسی! یادم نبود که حدود یک قرن است که دیگر کارهای من به تو مربوط نیست. 

    داشتم دفتر خاطرات پارسالم را مرور می‌کردم. دیدم خیلی بیشتر از کوپن‌ات اشکم را در آورده‌ای. مثلا آن شبی که خواهری با گریه گفت «می‌دونستی سرطان ریه گرفته؟!»

    و منی که تازه از کلاس زبان برگشته بودم. دستم را محکم به چهارچوب در گرفتم که با صورت نیایم روی زمین. تا ده دقیقه‌ی بعدش که مامان خواهری را آرام کرد و گفت «منظور من فرخنده بود! وقتی گوش وایمیستی و کامل حرفای منو نمی‌شنوی همین می‌شه.» تماما جان از تنم پرید و دوباره بازگشت!

    یا مثلا همان نیمه‌های شب که خبر دادند «فرخنده فوت کرد!» نمی‌دانستم که برای مرگ فرخنده گریه کنم یا برای حماقت خودم یا از شوق سالم بودن تو!

    یا حتی آن شبی که توی جاده بودیم و سرت را کرده بودی توی گوشی و همان‌طور که اصلا حواست نبود در تایید حرف هایم سر تکان می‌دادی و من بعد از تمام شدن حرف‌هایم سرم را از پنجره بیرون بردم. اشک‌های سردم را باد برد و تو شانه‌ام را فشردی و با خنده پرسیدی:«تب داری؟!»

    یا مثلا آن روزی که توی پارک به زور سوار دوچرخه‌ات شدم که دو برابر تمام جثه‌ی من بود و تو پشت سرم می‌دویدی که مراقب باشی نیفتم. بعد تا صبا را دیدی یکهو غیب شدی و من با صورت خوردم زمین.

    می‌دانی درمورد تو من یک خر به تمام معنا هستم! خودم هم نمی‌دانم چطور می‌توانم بعد از تمام آن اتفاق‌ها برای سرطان گرفتنت نگران باشم. یا از شوق زنده بودنت اشک بریزم!

    چطور می‌توانم از تمام کارهایت چشم‌پوشی کنم و هنوز هم احمقانه برایم اهمیت داشته باشی.

    نمی‌دانم که قرار است این نامه چگونه به پایان برسد اما یقیناً ته‌اش قرار نیست اتفاق خوبی بیفتد. مثلا هیچوقت قرار نیست من توانایی خواندن ذهنت را بهم بزنم تا بفهمم هنوز هم به خاطراتمان فکر می‌کنی یا نه. حتی قرار هم نیست که بیایی و دم از پشیمانی و شروع دوباره بزنی.

    فقط می‌دانم که به شکل عجیبی دیگر خیلی وقت است که دلم برات تنگ نمی‌شود، نه برای تو نه برای هیچ کدام از آن خاطره‌های کهنه. حتی توی وضعیت کرونا هم نگران ریه‌های ناقصت نشدم. فقط توی چشم‌هات نگاه کردم و گفتم:«مراقب خودت باش!»

    یاد گرفته‌ام که برای خاطرات از دست رفته‌ی یک قرن پیش سوگواری نکنم. برای از دست دادن تو هم؛ اما هیچ‌کدام از این ها به این معنا نیست که دیگر برایم اهمیت نداری، بلکه به این معنی است که دیگر دوستت ندارم...

    برایم اهمیت داری مثل تمام آدم‌های این مرز و بوم که از بیماریشان، از ناراحتیشان و از مرگشان ناراحت می‌شوم. برایم اهمیت داری چون من به همه‌ی آدم‌ها اهمیت می‌دهم. چون نوع‌دوستی را دوست دارم ولی تو را؟!... دیگر نه...

  • ۱۴ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹

    خاورمیانه

     اگه دوست داشتنت از راه دور بُت‌پرستی نیست، پس چیه؟!

    حالا هی تو بگو شهادت می‌دهم به خدای یکتا. حق با توئه.

    شده‌ام ‌بُت‌پرست تو، قسم به چشمون مست تو :)

     

     

    متن و خوانش : سجاد افشاریان

    برشی از داستان «جوانان امروز خاورمیانه»

    ضبط صدا : محمدحسین غفاری

     

    پی‌نوشت : یعنی خودم‌و کشتم بس که گوشش دادم :)  

  • ۵ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...