از برچسب ها حرف بزنیم! (۲)

توی پست قبل راجع به برچسب هایی که به زنان زده شده حرف زدیم؛ حالا با آگاهی از اینکه من همان قدر که با مرد سالاری مشکل دارم مرد ستیزی را هم نمی‌توانم بپذیرم؛ درمورد برچسب هایی که مردان زده شده، صحبت می‌کنیم.

توی دنیای امروز خیلی ها بدون اینکه چیزی در رابطه با فمنیسم بدانند، خود را فمنیست می‌دانند و برای همین مرد ستیزی را با فمنیست بودن اشتباه می‌گیرن. فمنیسم مکتب و علمی‌ست که نیاز به آگاهی و مطالعه دارد؛ صرفا کسی با دنبال کردن افراد خاصی توی اینستاگرام، فمنیست نمی‌شود.

.

امین جدیدا زده به کار آشپزی، کیک هایش خوش طعم هستند و خورشت‌هایش تقریبا جا افتاده. (لامذهب سیب زمینی سرخ کرده هایش هم محشر می‌شود.) هر باری که از دستپختش تعریف کردم؛ آرمین مثل قاشق نشسته پریده وسط که :«بعلهههه امین که حسابی "کدبانو" شده اخیرا.»

پارسای هشت ساله از شدت بغض هم کبود شود یک قطره اشک هم نمی‌ریزد چون یادش داده‌اند که :«"مررررد" گریه نمی‌کند.»

آرمین توی خونه دست به سیاه و سفید نمی‌زند تا بلکه مرررد بودنش _خدایی ناکرده :/ _زیر سوال نرود.

چند وقتی ست که با پروفسور دگیر بحث هایی از این قبیل هستیم. پروفسور میگوید :«ولی من کلا نسبت به مردایی که تو کار ادبیات و نویسندگی هسن یه حس بدی دارم. فک میکنم با روحیه مردونگی سازگار نیس. نه که حس بدی داشته باشم میگم با روحیه مردونه سازگاری نداره، چون معتقدم نویسنده ها و شاعرا یه سبک زندگی متفاوتی دارن چون طرز فکرشون متفاوته.»

توی سریال هیولا یه کارکتر هایی به اسم "حامد" و "هاله" داشتیم. و به نظر من هر دو کارکتر های جالب توجه‌ای داشتند. حامد پسری بود که به عروسک و گلدوزی علاقه‌مند بود و به شدت از هرگونه درگیری دوری می‌کرد و در مقابل هاله دختری بود که عاشق اسلحه و شمشیر و دعوا. و ما چرا به رفتار های این دو کارکتر می‌خندیدیم؟! چون که خودآگاه یا ناخودآگاه ذهن ما همچنان درگیر کلیشه‌هاست. چون هنوز داریم با کلیشه ها زندگی می‌کنیم و فردی که خارج از این هنجار ها و کلیشه ها باشد را نمی‌توانیم بپذیریم.

نظرتان راجع به این جمله چیست؟! :«مرد اونیه که خودش با زیر پوش بگرده دختر همراهش پالتو پوست داشته باشه.»

این جمله حتی برای شوخی هم مناسب نیست. خون شما از مرد همراهتان رنگین تر است؟ نظرتان چیست اگر آن پالتو پوست را از پوست خودش تهیه کند؟! در این صورت جنتلمن تر به نظر نمی رسد؟! و در غیر این صورت لابد مرد نیست؟! مگر مردانگی تعریفش به این‌ چیزها بند است؟ به پول و خرج کردن برای همراهش؟! یا مثلا زنانگی به شستشو و کار های به اصطلاح زنانه؟

ما همان‌طور که در حق بانوان اجحاف می‌کنیم؛ در حق آقایان هم ستم می‌کنیم. از بچگی یادشان می‌دهیم از ترس، ضعف، آسیب پذیری، گریه و بیان کردن احساسات شان فراری؛ و مردان خشن و محکم و قابل تکیه‌ای باشند. ک تا سربازی نروند «مرررررد» بار نمی آیند (مراجعه شود به این  پست) که مسائل مالی را با اثبات مردانگی اشتباه بگیرند و از همان بچگی «ladies first» را توی گوششان خوانده‌ایم. حرف من این است که اگر بناست ما دنبال برابری باشیم هیچ یک از دو جنس مقدم نیستند.

مرد ها می‌توانند، به ماندن در خانه و انجام کارهای خانه علاقه داشته باشند. می‌توانند آشپز خوبی باشند. می‌توانند عاشق گلدوزی، خیاطی، قلاب بافی، ادبیات و شعر باشند. می‌توانند به رنگ صورتی علاقه داشته باشند و پیراهن های گلدار بپوشند. می‌توانند گریه کنند. می‌توانند نیاز به تکیه کردن داشته باشند. می‌توانند شکننده باشند و می توانند به هر شغلی و کاری که علاقه دارند رسیدگی کنند؛ (همانگونه که زنان هم می‌توانند) و هیچ کدام از این ها «مرد» بودنش را زیر سوال نمیبرد. هیچکس با پرداختن به چیز ها و کار هایی که دوست دارد ماهیت و جنسیت خود را از دست نمیدهد!

من به تفاوت میان مرد و زن معتقدم. اصلا همین تفاوت است که باعث میشود مردی وجود داشته باشد و زنی. اصلا همین تفاوت هاست که باعث میشود ما چیزی به نام جنسیت داشته باشیم.

من به تفاوت در جنسیت معتقدم اما به تبعیض جنسیتی نه! من به تفاوت در روحیه و ساختار زن و مرد واقفم اما به تفاوت در حقوق نه! 

هیچ جنسیتی به جنسیت دیگر برتری ندارد. هم مرد سالاری مخرب است و هم زن سالاری. هم مرد ستیزی و هم زن ستیزی. ما در پِی برابری هستیم :)

 

+کتاب های خانم آدیشی («مانیفست یک فمنیست در پانزده پیشنهاد» و «ما همه باید فمنیست باشیم») هم در عین کوتاهی حق مطلب را ادا میکنن و هم رَوون هستن. من خودم از انتشارات کوله پشتی گرفتمشون اما گویا انشارات میلکان هم دارند کتاب ها رو. خلاصه که توصیه میشن :)

  • ۹ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹

    همسایه‌ی طبقه پایین

    چیزی حدود دو ساله که متاسفانه همسایه‌ی خانواده‌ی چهار نفره هستیم. توی یه خونه‌ی دو طبقه. دختر بزرگشون نه ساله و دختر کوچیکه سه ساله‌س. پدر خانواده مدام ماموریت‌های کاری به تهران داره. و البته از اووووون ماموریت‌های کاری‌هاااا. صددرصد که این مسئله دخلی به من نداره اما دعواهای ساعت سه‌ی نصفه شبشون سر معضل خیانت؛ چرا! صدای دعوا و جیغ و فحش‌کاری در وقت و بی‌وقت؛ چرا!

    مادر خانواده یک بار ساعت دو بعد از ظهر که داشتیم ناهارمونو میل می‌نمودیم، اومد دم در که «دختر کوچیکه‌ی من پیش شماست؟!» وقتی جواب منفی‌مون‌و شنید گفت :«واااا کجاست پس؟!»

    خب!! گویا بچه‌ای که از دو ساعت پیش معلوم نیست کجاست رو از ما طلب می‌کرد. دختر کوچیکه تبحر بی‌نظیری توی باز کردن در خونه و فرار کردن داره. گاهی ساعت 12 نیمه شب میاد در می‌زنه که می‌شه بیام خونه‌تون؟!

    دختر بزرگه هم اگر پیگیری کنه قطعا توی رشته‌ی دو میدانی آینده‌ی فوق درخشانی داره. آنچنان زیر پای ما میدوئه که انگار طبقه‌ی بالا زندگی می‌کنن نه پایین. و تمامی اعضای این خانواده‌ی دوست‌داشتنی با مقوله‌ی استفاده از کلید نه تنها مشکل دارن بلکه حتی گاهی ننگ هم می‌دوننش. :| هیچ فرقی هم نداره که چه ساعتی از شبانه روز باشه، زنگ خونه‌ی ما رو می‌زنن که در رو براشون باز کنیم.

    و امااااا در روزگار قرنطینه!! آخ که من چقدررر عاشق گذروندن قرنطینه با این عزیزانِ جان هستم. کلّه‌ی ظهر که بابا از سر کار میاد و ما قصد می‌کنیم که یه چرت شیرین بزنیم، دختر بزرگه حوض رو آب می‌کنه و شروع می‌کنه به آب‌تنی. البته آب‌تنی توأم با جیغ و هر هرِ خنده. دختر کوچیکه هم می‌ایسته جلوی پنجره‌ی اتاق من و یه توپ دارم قل قلیه سر می‌ده! و در حیاط که دقیقا زیر اتاق من هست رو چنان به هم میکوبن که هر لحظه منتظرم که سقف خونه شون که زمین زیر پای ما باشه فرو بریزه. یکی_دو بار مامان با شوخی و خنده و ملایمت ساعت‌های استراحت رو بهشون گوشزد کرده اما خب!... کو گوش شنوا!

    با یادآوری اینکه از یک پدر و مادر میگرنی، به حتم یه فرزند مبتلا به میگرن متولد می‌شه؛ از شب‌های قرنطینه براتون می‌گم. بابا به صدا حساس است؛ مامان به نور. من هم اولش بیشتر به خشم و عصبی و شدن و گریه واکنش نشون می‌دم و بعد، روی هر دو عامل تا حد مرگ حساس می‌شم.

    همین که ساعت به 12 می‌رسه، چراغ حیاطشون رو _که پراژکتوریه برای خودش_ روشن نموده و جست و خیز این دو گل نو شکفته آغاز می‌گردد. (گفته بودم که پنجره‌ی اتاق من با پرده‌ای کرم رنگ دقیقا رو به حیاطه دیگه؟ خب! اتاق مامان و بابا هم در راستای اتاق من قرار داره)

    در این حالت، مامان چشم‌بند به چشم و دستمال گلگی به سر و بابا دستمال کاغذی به گوش و من دندان قورچه‌کنان و دری وری گویان روی تخت ولو شدیم. شایان اهمیته که من و بابا برای درس خواندن و رفتن به سرکار هر دو ساعت شش بیدار می‌شیم و شب‌نشینی این رفقای من دست کم تا دوی نیمه شب طول می‌کشه.

    سوال خوب در این شرایط اینه که چرا به «این‌ها» چیزی نمی‌گید؟! و جواب اینه: بابای لطیف و ملایم و صلح طلب من‌و چه به سر و صدا راه انداختن و گوشزد کردن چیزی به کسی؟!  و مامانم هم بس که مستقیم و غیر مستقیم عادی ترین مسائل رو بهشون گوشزد کرده خودش از رو رفته. خب در چنین خانواده‌ای و در اینچنین حالات من رک‌ترین، پررو‌ترین و بی‌اعصاب‌ترین عضو هستم. به مراتب خواستم چیزی بگم که مامان و بابا جمله‌ی «عاقلان را فی الاشاره!» منو سر جام نشوندند. و به مراتب گفتن که «این‌ها» حرف بفهم نیستن و تو الکی سر و صدا راه ننداز.

    و اما پریشب؛ خیلی خوشحال و شاد از اینکه صداشون هنوز در نیومده، راهی تخت خواب شدیم و با یک لبخند شیرین خوابیدیم. ولی با صدای بلند باز و بسته شدن محکم _خیلی خیلی محکم_ در و جیغ‌ها و خنده‌های پیاپی دختر کوچیکه؛ از خواب پریدم. اونقدر عصبانی شده بودم که می‌تونستم تک تک تارهای صوتی دخترک رو پاره کنم. نیم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم، بعله! بیست دقیقه مانده به دو. اونقدر آمپر چسبونده بودم که دیگر منتظر موعظه های مامان و بابا نموندم. با همان لباس‌های گل منگلی و گشاد و موهای ژولیده‌م، پله‌ها رو دو تا یکی پایین رفتم. با خشم در زدم و دختر بزرگه در رو باز کرد. با صدای خواب آلودم گفتم:«مامانت کجاست؟!»

    _«خوابیده.»

    این رو چنان با خونسردی گفت که تقریبا داد زدم:«یعنی چی که خوابه؟! مگه با این سر و صداها و چلچراغی که راه انداختین کسی هم می‌تونه بخوابه؟!»

    چیزی نگفت. ادامه دادم:«مگه نمی‌دونین این ساعت مال استراحته؟! من و بابام باید صبحا زود بیدار شیم. ولی شبا تا دیر موقع شما صدا می‌دین!»

    دختر کوچیکه هم اومد و جلوم ایستاد. با نیش گشاد سلام کرد و من یقین داشتم که جمله‌ی بعدی‌ش «می‌شه بیام خونه‌تون؟» خواهد بود. اخم کردم «علیک سلام! چرا جیغ می‌کشی شما؟!»

    هر دو تاشون داشتن مثل این نگاهم می‌کردن. از موضعم کوتاه نیومدم :«سر و صدا بسه! شمام اول چراغ حیاطو خاموش کنید. بعدم بگیرید بخوابید. فردا بیدار بشین و بازی کنین. به جای الان. برید تا منم فردا بیام با مامانتون صحبت کنم.»

    وقتی رفتن تو، برگشتم سمت خونه. مامان توی چهارچوب در ایستاده بود. بااینکه چشماش نسبتا راضی به نظر میومدن اما گفت :«نباید داد می‌زدی!» 

    شونه بالا انداختم و راهی اتاقم شدم. وقتی به اتاق رسیدم دیگه چراغ حیاط روشن نبود و صدای جیغ هم نمیومد. 

    هرچند که مامان و بابا دوباره نذاشتن که برم سراغ مادر خانواده اما دیشب خوابی بس آروم داشتیم. بدون جیغ و دعوا و چراغ. هم دیروز بعد از ظهر و هم امروز هم از آب‌تنی و شعرخوانی هم خبری نبود؛ اما دوباره امروز ظهر مادر خانواده به دلیل اونکه کلید نبرده بود، چرتمونو پاره کرد.

     

    نتایج اخلاقی :

    ۱. خونه‌ی آپارتمانی یا دو طبقه با خونه‌ی دربست فرق داره. سعی کنیم توی این روزایی که بیشتر خونه هستیم بیشتر مراعات کنیم :)

    ۲. همسایه های ما نقش «در باز کن» رو ندارن پس از کلید استفاده کنیم.

    ۳. به ساعات استراحت پایبند باشیم و از ایجاد آلودگی صوتی و نوری در این ساعات بپرهیزیم.

    ۴. دعوا توی همه‌ی خونه‌ها و برای همه‌ی زوج‌ها پیش میاد و طبیعیه. اما اگر داریم می‌بینیم که دعواها در هر ساعتی از شبانه روز و به کثرت داره اتفاق میوفته و باعث مختل شدن آسایش همسایه‌ها می‌شه؛ با مشاوران خانواده و روانکاوها بیشتر دوست باشیم :)

    ۵. مثل مامان و بابای من نباشین. مثل من باشین :دی در موارد اینجوری بعد از چند بار گوشزد، برید یکم داد بزنین. حالا یا جواب میده یا حداقل سبک شدین. (عذر میخوام اگه بد آموزی دارم :دی)

     

    پ.ن : می‌دونید قسمت حرص دربیار ماجرا کجاست؟! اونجایی که قبل از عید، نصفه شب نزدیک ساعت دو، خواهری از روی تخت افتاد و صدای خیلی ناجوری بلند شد، به ثانیه نرسید که مادر خانواده، پیام داد به مامان که «مامانم از تهران اومده خونه‌مون، قلبش ضعیفه. از بالای خیلی صداهای بدی میاد، الان از خواب پریده و ترسیده. دیر موقع‌س لطفا رعایت کنید.»  :||

    پس؛ نتیجه‌ی اخلاقی ششم: «رطب خورده منعِ رطب کِی کُند؟!»

  • ۱۱ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹

    اگر فلان موسیقی یک آدم یا طعم بود

    بهار دلنشین، استاد بنان : دختری ست تقریبا پنج ساله. اسمش را هم ترجیحا مهجبین تصور کنید. ترسیده، زخم خورده و نا آرام. تب کرده و بی قرار. در حالی که سرش را گذاشته روی پای مادرش و پاهایش را گذاشته اند توی تشت آب ولرم، به در و دیوار قدیمی خانه ی پدری مادربزرگش نگاه میکند. مادر همان طور که موهای دخترک را نوازش میکند این آهنگ را زمزمه میکند. آهنگی که تا ابد درجا میرود توی حافظه ی دختر. آهنگی که صدای آرامش است و مزه‌ی شیک تمشک میدهد، توی یک بعد از ظهر گرم.

    آهای خبر دار، همایون شجریان : مردی ست با سی و اندی سال سن. مو های ژولیده، قد بلند و ته چهره ای شبیه به یاردان. احتمالا از دانش آموختگان فلسفه یا سیاست. با بارانی سرمه ای رنگ و لبخندی عمیقی روی لب هایش، نیمه شب ها، کوچه های سرد و تاریک را وجب میکند. انگار که به بحران فلسفی رسیده باشد؛ به چیزی شبیه به پوچ گرایی کامو. یا شاید هم تفکرات هدایت گونه.

    ساربان، محسن نامجو : مزه‌ی چای دارچینی را میدهد که توی فنجان کمر باریک و نلبکی گل‌ سرخی ریخته شود :))

    مریض حالی، محسن چاووشی : طعم فلافل میدهد با سس خردل. خصوصا اگر زیر باران خورده شود. یا دختری با هودی زرد که زیر باران با این آهنگ خاطره ها دارد.

    خلق، چارتار : زنی‌ست در آستانه‌ی پنچاه سالگی. قد بلند و ترکه‌ای. چهره‌اش ترکیبی از مهتاب کرامتی و هدیه تهرانی‌ست. صبح ها در دانشگاه جامعه شناسی تدریس میکند و غروب ها راه می‌افتد، خیابان را بی دلیل طی میکند، با لبخندی ظریف به مردم نگاه میکند و غرق می‌شود توی تفکرات اومانیستی‌اش.

    آدینه، چارتار : این آهنگ اصلا خود عشق است. مزه‌ی فالوده و هویج بستنی های پشت ارگ را میدهد. بوی خاک باران خورده و صدای کمانچه. دقیق تر بخواهم بگویم، ترکیبی از صدای همهمه‌ی مردم و ماشین ها و شعر خواندن های حاجی فیروز و کمانچه. و اگر آدم بود پسری بیست چند ساله میشد. با موهای بلندِ بور و چشم هایی که غم در پیچ و خم رنگ میشی‌اش سوسو میزند. پسری که گاهی پشت ارگ بساتش را پهن و میکند و کمانچه مینوازد.

     

    پ.ن : بسی ممنونم از دعوت دینای مهربونم. و نیز بسی شرمسارم بابت تاخیر😊

    پ.ن 2 : از اونجایی که من فکر میکنم که خیلی خیلی دیر کردم برای نوشتن این چالش و تقریبا همه نوشتن، از شخص خاصی دعوت نمیکنم. اگر کسی ننوشته و دوست داره که شرکت کنه، از سوی اینجانب دعوت می‌باشد.⁦☺️⁩

    پ.ن 3 : و نیز بازگشت پر شکوهم رو به تمامی اهالی بیان تبریک و تهنیت میگویم :-))

  • ۱۴ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹

    یک کوآلا که از فرط بی خوابی چرت و پرت می گوید

    +چند بار بهت گفتم بقچه؟! بقچه خانوم؟! بقچه جان؟! بقچه‌ی بیشعور؟! دِ آخه یابو؟! حرف بزن. بنال. یه چیزی بگو. به من. به جیم‌بنگ. به یارا. حتی به پرفسور. درد دل کن. تا کی قراره خفه بشی؟!

    _می‌دونی که اهلش نیستم. نمیتونم. اصن آدم چسناله کردن نیستم.

    +دِ همین دیگه. مثلا می‌خوای بگی که خیلی قهرمان و هرکولی؟!

    _نه.. دقیقاً چون نمی‌خوام فک کنید خیلی قهرمان و هرکولم نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنم.

    +تا ابد که نمی‌تونی توی خودت بریزی. تا کی قراره ادامه داشته باشه این تظاهر کردنت به حال خوب؟!

    - من تظاهر نمی‌کنم. واقعا خوبه حالم. یاد گرفتم تظاهر نکردن رو. میدونم که اون زخما هنوز خوب نشدن اما یه جورایی باهاشون کنار اومدم. تا کسی روش‌و نکَنه و دوباره تازه‌ش نکنه، واقعا حالم خوبه. بعدشم تا ابد که قرار نیست اینجوری بمونه. بالاخره یکی پیدا می‌شه که بتونم همه چی‌و بهش بگم.

    +خُبه خُبه!! حالا کو تا اون موقع بیاد. حالا اگه بخوای تا اومدن سیا با یه نفر حرف بزنی؛ اون کیه؟!

    _اوووومم.. خب.. پوریا.

    +بیخیال!!!! پوریا؟! اونم تو؟! آخه گفتی پوریا.. دلم براش یه ریزه شده.

    _منم دلتنگشم.

    +شوخی می‌کنی؟! چی باعث می‌شه که تو حرفای به اطلاح مگوت رو به پوریایی بگی که اینقدر بی‌تفاوته؟!!

    _دقیقا همین بی‌تفاوتیش. همین که هیچ ترحمی توی نگاهش نمیاد. همین نگاهی که به آدم اطمینان می‌ده که دفعه‌ی بعدی که دیدیش قرار نیست چیزی از این گفت‌وگو به خاطر بیاره و از روند حل شدن مشکلاتت سوال کنه. قرار نیست اینکه چقدر بی‌چاره‌ای رو به روت بیاره.

    +به خدا تو دیوونه‌ای. سیب زمینی بودن هم شد دلیل انتخاب؟! 

    _نه! فقط همین نیست.. حرف زدنش باهاش راحته. خیلی راحت. معمولا همه چیز از داستایوفسکی شروع می‌شه. و اون جمله‌ی تکراریش که «داستایوفسکی نویسنده نیست... پروردگاره!!» بعدش حرف از فروغ می‌شه و معمولا شعر «فتح باغ» فروغ رو می‌خونه. بعدش کمی از ایده‌آل‌گرایی‌ها و شیوه‌ی تفکر هدایت‌گونه‌ش حرف می‌زنه. بعدش هم راجع به خلاءهای فلسفی‌مون صحبت می‌کنیم و فیلم‌های خوب. کمی هم در مورد وجود خدا بحث می‌کنیم. همه‌ی اینا باعث می‌شن من رو دور بیفتم برای حرف زدن. اینا که تموم می‌شه پوریا می‌دونه که نباید چیزی بگه تا خودم شروع کنم. عین طوطی هم هی چته چته نمی‌گه.

    +زهر مار. آخه اون مثه من نگران توی احمق نمیشه که..

    _و همین فوق العاده س. کاش هیچوقت کسی نگران آدم نمی شد. نگرانی محدودیت میاره.

    +وایسا ببینم!! تبی چیزی داری؟! یا واقعا دیوونه شدی رفته؟!

    _در ضمن پوری به حرف های جدی آدم احترام میذاره و نمیگه که داره هذیون میگه.

    +دِ بیاا. تو رو خدا راحت باش. منو با پوری مقایسه کن. ایــــــــــــش... خب میفرمودین.

    _هیچی دیگه. همین که یه نفر اینجوری باهات صحبت کنه و بفهمتت کافی نیست برای اینکه تو بخوای دوباره و صد باره بهش اعتماد کنی؟! 

    +گاهی ایده آل گرایی هاش آدمو دیوونه میکنه. خیلی خیلی آرمانی فکر میکنه.

    _و به نظر این خصلتش شبیه من نیست؟!

    +جفتتون دیوونه اید. تو خیلی خیلی بیشتر. اون عزیز دلمم خیلی خیلی کمتر.

    _دلم برای تکرار کردن این جمله شم که آخر همه ی بحث هامون میگه تنگ شده. یادته میگفت :«منو خیلی جدی نگیر. من دیوونه ام. جنون فلسفی دارم. شما مثل من نباشید.»؟

    +ببین وقتی میگم دیوونه و احمقی بهت بر میخوره. اون طفلکی هزار تا جمله ی طلایی داره. بعد تو گیر دادی به زاقارت ترین شون؟! خیله خب حالا که پوری یه عالمه باهات فاصله داره!

    _اوهوم. حالا شاید بهش زنگ بزنم...

    +حس میکنم دیگه داری زیادی چرت و پرت بهم میبافی. مطمئنی که تب نداری؟! وایسا ببینم خوب خوابیدی؟!

    _فک کنم آخرین بار دو روز پیش خوابیدم. فکر و خیال نمیذاره بخوابم.

    +همون!! کوآلا کوچولو ی ما خوابش میاد که داره چرند میگه! عجب!! چی باعث میشه که توی خرگوش همچنان رو پا باشی؟!

    _کافئین. فقط، گودی، جون من اون رگه ی گودزیلایی و مامان بزرگیت بالا نزنه که همین الان قطع میکنم.

    +باشه باشه. فقط میشه خواهش کنم بری بخوابی؟!

    _آره. خواهش کن :)

    +گمشو برو بکپ. همین الان.

    صدای جیغش که گوشمو کر میکنه، بی خدافظی قطع میکنم و راهی تخت خواب میشم.

  • ۹ | ۰
  • ۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹

    سحر، کرشمه ی صبحم بشارتی خوش داد / که کس همیشه گرفتار غم نخواهد ماند

    خدا پدر و مادر و خاندان عباس معروفی رو بیامرزه و قرین رحمت کنه :))

    اول بابت تمرین غر زدم. که این دیگه چه تمرین مزخرفیه آخه :/ ولی خدا میدونه که چقدر این تمرین برام پر از سود بود. اول از همه فهمیدم اون همه تراپی و عبارت تاکیدی و اینا همش کشک بوده و من هنوزم بعد از ده سال مثه سگ از حرف زدن و فکر کردن راجع به اون روزا میترسم. فهمیدم که تمام این مدت فقط فرار کردم. و تنها راه نجاتم حرف زدن راجع بهش بوده و هست.

    دوم اینکه تمام مدت نوشتن یه لرزش هیستریک اعصاب خردکن داشتم. کف دست هامم اونقدر عرق کرده بود که مدادم هی از بین انگشت هام لیز بخوره ولی وقتی تموم شد؛ حالم عجیب بود : ترسیده، رمیده، لرزان، پر از بغض و نفرت ولی... آروم. بعدش به خودم گفتم که دیدی اون چیزی که ازش فرار میکردی همش جا شد توی سیصد کلمه. :)

    الان خیلی آروم ترم اما بیشتر از وقت دیگه ای دلم میخواد که بشینم و برای یه نفر همه چیزو تعریف کنم. نیاز به یه هم صحبت دارم. البته هم صحبتی که مطمئن باشم دیگه نه قراره باهاش رو در رو شم و نه هم کلام :/  خودم میدونم که به یه مشاور یا روانکاو احتیاج دارم اما بعد از اون دو_سه تا مشاور طلایی دیگه عمرا بتونم به هیچ روانشناسی اعتماد کنم :)

    دلم برای خاله ماهی تنگ شده. اون تنها کسیه که از همه چیز خبر داره. هر چند که اونم از جزئیات چیزی نمیدونه اما همین که میدونه خودش خوبه. دلم برای حرف زدن هامون تنگ شده. برای تیکه هاش که مجبورم میکرد وسط گریه بخندم. دلم برای بوی بخصوصش هم تنگ شده.

    دلخوشی این چند روزم اینه که فایلِ حافظِ شاملو رو گوش کنم تا برسم به بیتی که توی عنوان اومده. بعدش دلم گرم بشه که خب... بالاخره تموم میشه :)))

    جدیدا دارم تمرین میکنم که هر وقت خودمو توی آینه دیدم، لبخند بزنم. ایده ش از کجا به ذهنم اومده رو نمیدونم اما حس خوبی بهم میده این تمرین :)

     

     

    +رفقا. زین پس اگر من گفتم «میخوام برم» یا «دارم میرم» بدانید که حرف رایگانی بیش نیست و فشار ها و خشم های خفته ام بیدار گشته اند و من برای تخیله شان زورم به هیچ جا جز این وبلاگ بخت برگشته نمیرسد؛ پس از اینکه دانستید، برایم از خدا طلب آرامش و مغفرت کنید :))

    ++ببخشید که اینقدر پراکنده و پر از غرغر و بدقلقی نوشتم :))

  • ۹ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹

    چون که دیوونگیم گل کرده :)

    این روزا سرم از هر وقت دیگه شلوغ تره. باید همزمان سه تا کتاب رو با هم پیش ببرم و موضوعاتی که استاد گفتن رو تبدیل به داستان کنم. داستان هفته ی پیشم منتخب استاد نبود و این داره کلافه م میکنه. اون رگه ی کمال طلبی منفیم زده بالا و یه صدایی مدام داره مغزمو میجوئه که:«باید بهترین خودت و بقیه میبودی اما نبودی!»

    و یه حسی مثل سر خوردگی بعد از شکست احاطه م کرده.

    مامان میگه:« کمال طلبی منفی تو با خودت اینور و اونور نبر. تو توی نوشتن استعداد داری و من به این شک ندارم. تو رسالتت نوشنته. کارت توی این دنیا نوشتنه. من برات اون روزای شکوهمند رو میبینم و اون جشن امضا های شلوغ!»

    خودمم میدونم که اون روزا دیر یا زود میرسن؛ اما اگه فکر کردین که ذره ای فکر به آینده یا حرفای مامانم حالم رو خوب میکنه، باید بگم که شما هرگز با یه آدم که نظریه ی «یا همه یا هیچ» به عبارتی همون «کمال طلبی» منفی داره سر و کله نزدین!

    سرم داره منفجر میشه و هیچ مسکنی هم نمیتونه آرومش کنه. خیلی نمیگذره از زمانی که دکتر تشخیص میگرن استاتوس داد. دیگه میدونم سردرد هام که شروع بشن؛ خوب شدنش میوفته واسه سه_چهار روز دیگه.
    موضوعی که استاد واسه این هفته داده «بدترین اتفاق زندگی» هست. و من بیشتر از هر زمان دیگه ای ترسیدم. اصلا و ابدا نمیخوام که برگردم به اون زمان و گذشته رو شخم بزنم :( 

    آخه چه کاریه که آدم «بدترین» اتفاق زندگی شو برداره و با یه عالمه جمله ی قشنگ و شیک و پیک بذاره توی یه گروه چهل نفره؟! استاد میگه که این از مهم ترین تمرین هاست. میگه که تمرین استاد معروفیه و من هنوزم نمیفهمم که این چه کاریه، حتی اگه عباس معروفی گفته باشه که باید انجام بگیره...

    خلاصه که حسابی دلم از خودم پره. از اینکه نمیتونم جلوی این کمال طلبی رو بگیرم از اینکه حتی فکر کردن به موضوع داستان این هفته هم تنمو میلرزونه.

    رفقا! این همه چرت و پرت بهم بافتم که بگم. یه مدت طولانی قراره که نباشم. شایدم اصن برنگردم. نمیدونم... شاید که قراره بقچه همین جا تموم بشه. شایدم نه. دیوونه تر از اونم که الان یتونم تصمیم بگیرم :) ولی اگه دیگه بر نگشتم میخوام اینو بدونید که دوستای درجه یک و خفنی توی بیان پیدا کردم و از حضور همه شون خوشحالم. خلاصه که با کوله باری از خاطره های خوش دارم میرم :)

    خب، یه عالمه کامنت دادین که متاسفانه بی پاسخ مونده. حتما حتما وقتی حالم بهتر شد بهشون پاسخ میدم :) از گل روی همگی عذر خواهی میکنم.

    کلوچه ی مهربونم! به تو هم قول انجام دادن چالش ها رو داده بودم. منو ببخش که نشد :( [اگه برگشتم قول میدم که فورا انجام بدم چالش ها رو :)]

     

     

    +فکر کردم که کامنت ها رو ببندم اما دیدم که دوست دارم، بخونم کامنت هاتون رو؛ هرچند که شاید بدون پاسخ بمونن. پس جمله هاتونو دریغ نکنید ازم :) [فقط این تن بمیره، تو فاز نصیحت و اینا نباشه که مامانم لبریزم کرده :)]

  • ۸ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹

    دهمین خورشید :)

    گرگ و میش بودن آسمون رو که از لابه‌لای کاکتوس های پشت پنجره‌م دیدم، گردنبند یادگار خاله زبیا رو بر داشتم و پیچیدمش دور مچم. به هوشنگ و ما بقی گل ها آب دادم و ایستادم جلوی پنجره. گردنبند رو انداختم گردنم و زمزمه کردم :

    « آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

    جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟!

    حرفی به من بزن

    من در پناه پنجره ام 

    با آفتاب رابطه دارم. »

    من همزمان با طلوع دهمین خورشید تابستون به خودم قول یه تغییر اساسی رو دادم. نگاهم رو میدوزم به آسمونی که انگار آبی تر از همیشه س. انعکاس تصویرمو توی شیشه میبینم و بهش میگم:« یادت نره که قول دادیا! اونم جلوی این همه شاهد! :) »

    به هوشنگ نگاه میکنم. انگار داره به روم لبخند میزنه.

     

    پی‌نوشت : شعری که توی متن اومده اسمش پنجره س و از فروغ جآنمه

    پی‌نوشت2: ایشون هم هوشنگ عزیز مادره (رفقا بیاین راجع به میزان داغون بودن عکس صحبت نکنیم)

  • ۷ | ۰
  • ۲۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۹

    برسد به دست آنکه باید (۲)

    توی سه کنج دیوار نشسته‌ام و گلوله شده‌ام توی خودم. کور سوی نوری از پنجره می‌تابد به تاریکی مطلق اتاق. احساس می‌کنم برای خوابیدن به چیزی بیشتر از دو لیوان دوغ احتیاج دارم. درد از وسط سرم شروع می‌شود و تا پایین چشم چپم ادامه دارد. امشب از آن شب‌های لعنتی‌ای ست که خاطرات مزخرف می‌آیند و می‌چسبند به گوشه‌ی ذهنت. 

    کف دست‌هایم عرق کرده‌اند و پلک راستم هم تیک می‌زند. چراغ مطالعه را روشن می‌کنم و گوشه‌ی دفتر خاطراتم می‌نویسم «دهنت سرویس که گند زدی به زندگیم! دهنت سرویس که مسبب تمام این لحظه های کثافت باری!.. اما دیگه اجازه نمیدم که به الآنمم گند بزنی..»

    مُسکِّنی برای این سر درد هولناکم و بالا می اندازم و دوباره گلوله میشوم توی سه کنج دیوار و زانو هایم را می‌چسبانم به سینه‌ام. ریشه‌ی موهایم را می‌کشم و به خودم قول یک فردای شگفت‌انگیز میدم.

    فکر می‌کنم که این شب فقط خاله کوچیکه و حرف‌های دو نفره‌ی‌مان را کم دارد. 

    سرم را می‌گذارم روی زانوهایم و همراه با صدای خاله کوچیکه‌ی توی سرم زمزمه می‌کنم «دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده.»

    پرونده‌ی دوست داشتنت را چندین روز پیش بستم. پرونده‌ی خاطرات مزخرف تر از خودت را هم امشب خواهم بست...

     

    پی‌نوشت : دیوونگی‌هام‌و زیاد جدی نگیرید. این پست‌ها رو بیشتر برای اینکه یه یادآوری برای خودم باشن می‌نویسم :)

  • ۹ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۹

    دیداری با جیم‌بنگ

    مثل همیشه زود تر از من رسیده بود و میز کنار پنجره را انتخاب کرده بود. وقتی دیدمش تازه یادم افتاد که چقدر دلم برایش تنگ شده بود. بی‌آنکه به کرونا توجه کنیم، یکدیگر را در آغوش کشیدیم. دو ساعتی از هر دری حرف زدیم و خندیدیم. غر زدیم و خندیدیم. از غصه‌ها گفتیم و خندیدیم. بحث‌های جدی کردیم و میانش خندیدیم.

    از آن آدم بیخودی گفتم که بعد از دو سال بی‌خبری آمده بود و قربان صدقه‌ام میرفت. از دعوا با والدینش گفت. از این گفتم که آمدنِ بعد از دو سالش را نمی‌توانم بپذیرم. از ماجراهای تغییر رشته‌اش گفت. از دوست‌های مجازی‌ام گفتم. از رابطه‌ی نو ظهورش با امین گفت. عکس‌های جدیدم را نشانش دادم. چت‌هایش با امین را نشانم داد. از نگرانی‌ام بابت رابطه‌ی زیادی صمیمی بابا و امین، و از خودخواه بودن امین گفتم. از عادی بودن دوستی‌شان و از قول و قرارهایشان گفت. از اعتقادم به قانون جذب گفتم. از بی‌اعتقادی شدیدش گفت. از تعهد در انواع روابط عاطفی گفتم. از تفکرات فرانک عمیدی‌گونه‌اش گفت.

    ازدغدغه‌هایمان گفتیم و از اعتقاداتمان. بحث‌های بی سر و ته کردیم و از‌ تمام آن دو ساعت و نیم لذت بردیم. بحث آخرمان در مورد خدا بود. توی اوج بحث بابا زنگ زد گفت که دارد می‌آید دنبالم. لبخند گیجی زد و گفت :«خیلی عوض شدی. یه ذره دیگه ادامه بدی، حس می‌کنم که دیگه هیچ شناخت و زمینه‌ای ازت ندارم.» 

    راست می‌گفت. توی یک سالی که گذشت به شدت عوض شدم. شاید یه جور بلوغ فکری یا هر چیز دیگری.

    چشم‌هایم چپ کردم و زبانم را در آوردم. چشم‌هایش را در حدقه چرخاند:«حرفم‌و پس میگیرم. هنوز همون دلقک دیوونه‌ای هستی که بودی.»

    خودم را اینجوری بیشتر دوست دارم. منِ این یک سال اخیر خیلی بزرگ‌تر شده و پخته‌تر. منِ یک سال اخیر شادتر شده و آزادتر. منِ یک سال اخیر حالش خیلی بهتر است. دوباره یکدیگر را بغل کردیم. می‌دانم که دلم تا دیدن دوباره‌اش زیادی برایش تنگ می‌شود. برای رفیقی که با وجود تمام تفاوت‌هایمان نسخه‌ی دیگر من است.

     

    پی‌نوشت : منِ این یک سال اخیر هنوز هم سوتی های خفن و ناجوری میدهد :)))

    پی‌نوشت ۲ : دیدارمون کاملا مثل دوران قبل از کرونا بود فقط با این تفاوت که سفارش هامونو مثل همیشه با هم شریک نشدیم.⁩ (میدونم الان باید خجالت بکشم برا رعایت نکردن بهداشت!)

  • ۶ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۹

    ...

    همه‌ی چیزهای از دست رفته یک روز برمی‌گردند،
    اما درست وقتی که یاد می‌گیریم بدون آنها زندگی کنیم...

     

     

                                                          «ژوزه ساراماگو»

  • ۱۵ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...