به گمانم این اولین باریست که از صدای برخورد دانههای باران با پنجرهی اتاقم کِیف نمیکنم. حالا انگار قطرههای باران میخورند روی بند دلم، آنقدر تا بند دلم کش بیاید و پاره شود.
دیشب تا بابا رسید نفس حبس شدهام را دادم بیرون. حالا که بدرقهاش کردم دوباره نفسم گرفت. میدانم تا لحظهای که برنگردد نفسم سر جایش نمیآید. نمیدانم کی میآید. نمیدانم این باران لعنتی کی بند میآید. نمیدانم امروز چند خانه و مغازهی دیگر آوار میشود. نمیدانم چند آدم را آب میکشد و چندتا را آجر و خاک.
هر لحظه سدها و سیلبندها را تصور میکنم که لبریز و سرریز میشوند. که جاری میشوند توی خانهها، کوچهها. بابا دیشب از آوارها میگفت. از جنازهها. از کشتههایی که قرار نیست رسانهای شوند. از خسارتها هنگفت. از پیرمردی که به حرف پسر و دامادش گوش نداده بود و توی خانهی قدیمیاش مانده بود و تا آخرین لحظههای حیاتش داشته آب را با کاسه از خانهاش میداده بیرون.
دیشب وقتی رسید گفت اگر باران ببارد دوباره باید برود. دوش گرفت، شام خورد، کمی از همان فیلمهای اکشنی که دوست دارد دید و خوابید. گفت باران که گرفت بیدارم کنید. نخوابیدیم تا صبح. نه من، نه مامان. صلات صبح مامان خوابید. یک ربع به شش، وقتی باران شروع شد بیست دقیقهای تعلل کردم بلکه بند بیاید. نیامد. بابا را بیدار کردم. فلاسکش را پر از شیر نسکافه کردم. برایش سهتا لقمه گرفتم و هول هولی راهیاش کردم. قبل از رفتنش گفت آب از پنجرهی اتاقم راه گرفته. گفت نوشتههای روی دیوارت خیس نشود بابا. توی راهپله داد زدم «فی امان اللّٰه.» و توی دلم دعا کردم که «خدایا خودت بهمون رحم کن.» و سعی کردم امیدوار باشم که خدا حداقل اینبار دعاهایم را مستجاب میکند.
گمانم این اولین باریست که از برخورد دانههای باران با پنجرهی اتاقم خوف میکنم. حالا انگار بند دلم از قطرههای باران پر شده و چیزی تا پاره شدنش نمانده.
پینوشت : انشاءالله که این دو روز هم به خیر و سلامتی بگذره و دل یه جماعتی از نگرانی در ییاد. آمین!