میگوید «من حس میکنم بیشتر جای اون رفیق صمیمی توی زندگیت خالیه. او برات کسی بود که اون تنهایی رو پر کرده بود.»
و من فکر میکنم به اینکه تنهایی برایم زیادی بزرگ و حجیم شده است. آنقدر که دارد کل زندگیام را توی خودش حل میکند. دور و برم شلوغ است و از درون تهی استم. دوستهای زیادی دارم ولی رفیق واقعی؟ اصلاً تا به حال داشتهام؟
میگویم «تو تنها کسی هستی که برام مونده.»
و دورباره فکرم میرود سمت او. تنهایی را پر کرده بود؟ در مقابل او من بقچهی گنهکار بودهام. بقچهی ضعیف. بقچهی ترسیده. بقچهی امیدوار. بقچهی افسرده. بقچهی مضطرب. بقچهی مستأصل و ترسیده. بقچهی معتقد. بقچهی مرتد. همهی ابعاد وجود من را دید. همهی قصههایم را شنید. هیچ سانسوری در مقابلش نداشتم. بقچهی بدون فیلتر را دید. بقچهی بدون روتوش را.
تنهایی را پر کرده بود؟ یحتمل!
میگوید «باید سوگواری کنی و بذاری تموم شه. قبول کنی رفته. برات تموم بشه. نمیدونم توی سرش چی بوده. ولی یقیناً متوجه بوده که تو دختر شکنندهای هستی. وقتی اینجوری ول کرده رفته، یعنی براش اهمیت نداشته.»
بغض میکنم. و توی دلم اعتراف میکنم تا چه اندازه از شکننده بودنم نفرت دارم. فکر میکنم که آدمها از معماهای کشف نشده خوششان میآید. از آدمهای مرموز. از دختران مأخوذ به حیا. منِ بیپروای رکِ گناهکار، دوستداشتنی نبودم.
فکر میکنم بلد نیستم سوگواری کنم. نمیدانم چگونه باید سوگواری کنم که ریشهی این حس در من کنده بشود. که تمام بشود.
حالا بیست و چهار ساعت است که چند چیز را پس از چند ماه توانستهام هضم کنم. ابتدا پذیرفتن اینکه دوستش دارم. اضافه و زیاده. سوای همهی آدمهای دنیا. جنس این دوست داشتن با همهی دوست داشتنهای دیگر تمایز دارد. بکر و عجیب و تازه است. خوشایند است.
بعدی پذیرفتن اینکه او رفته است و باز نخواهد گشت. دلیلش هرچه باشد محترم است یحتمل. لیکن نخواست باشد. خودش کسی را دوست داشت. کسی که چشمهای زیبا دارد. از چشمهایش برایم گفته بود. هضم کردن باز نگشتنش معدهام را از کار خواهد انداخت بیشک امّا از کار افتادن معده بیتردید بهتر فرسوده شدن روان است.
حالا واقعیتهای دردناکی را پذیرفتهام و آرامترم. حالا مطمئنم اوضاع رفته رفته بهتر خواهد شد. گمانم حالا دیگر میدانم چگونه این احساس را در خودم حل کنم. حالا میدانم کلید گذر «پذیرش» است.
عنوان : برگرفته از اپیزود اول از فصل اول رادیو راه
- بـقـچـه
- دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰