۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

بقچه در بیست سال آینده...

خب برخلاف خیلی از دوستان که می‌گفتن نوشتن در این باره براشون سخت بوده؛ باید بگم که من به شدت به آینده فکر می‌کنم. 

قطعاً که این خواسته و طرز تفکر من توی این سن هست و به مرور زمان عوض می‌شه و به تکامل می‌رسه. اما همین حالا هم به اندازه‌ی کافی برام مهم و جذاب هست. :)

بقچه‌ی بیست سال دیگه یه انسان کاملا مستقله. از همه نظر و در همه جهات. احتمالا استاد دانشگاهه و توی اوقات فراغتش ویراستار یه شرکت نشریه‌ست. دو سه سال هست که از سفر و دور دنیاش برگشته و داره سعی می‌کنه که تجربیاتش‌و در قالب یه داستان خفن بیان کنه. احتمالاً هفتمین کتابش در دست چاپه :))))))))

درسش‌و توی تهران تموم کرده و برگشته شیراز. طرفای حافظیه یه خونه‌ی قدیمی رو تبدیل به یه کافه کتاب کرده که از پره از گل و گلدون. خصوصاً شمعدونی. قراره یه روز توی هفته حافظ‌خوانی برگزار بشه، یه روز شاهنامه‌خوانی و یه روز هم در آمدی بر مثنوی معنوی. در تمام ابن مدت هم صدای استاد بنان و استاد شجریان تا دو تا کوچه اونورترم می‌ره.

بقچه‌ی بیست سال دیگه قطعاً موهاش یا نارنجیه یا شرابی؛ شاید هم چزی مابین این دو.. احتمالا هنوز هم به پارچه‌های گلگلی علاقه داره و اکثر لباس‌هاش رنگارنگن. 

قطعاً اغلب شب‌ها یا تنها و یا با سیا شاید هم با جمعی از دوستاش از خونه بیرون می‌زنه و خیابونا رو گز می‌کنه. 

( بیست سال که چیزی نیست، اگه بخوام در مورد صد سال آینده هم صحبت کنم؛ رفتن تا ارگ و خوردن فالوده و هویج بستنیِ پشت ارگ با خاله کوچیکه حتما توی برنامه‌م هست. خودشم نخواد بیاد به زور می‌برمش :) )

بقچه‌ی بیست سال دیگه قطعاً با خودش رفیق‌تره. خوب بلده به صدای قلبش گوش کنه و مواظب ارتعاش‌های ناشی از فکرش باشه. به یوگا و مدیتیشن کاملا مسلطه. و می‌تونه به زیبایی هارمونیکا بزنه. 

بقچه‌ی بیست سال دیگه حتماً به نوجوونایی که از نظر جنسی دچار لطمه شدن و بهشون آزاری رسیده کمک می‌کنه. ( حالا اینکه دقیقاً چه جوری و از چه طریقی باشه رو نمی‌دونم ولی این جز مـــهــــــــــــم‌ترین اولویت‌های زندگیمه. )

یا کلا ازدواج نمی‌کنه یا اگر ازدواج کرد عشق رو اولین و مهم‌ترین فاکتور در نظر می‌گیره. اگه علاقه وجود داشته باشه خیلی از مشکلات توی مرور زمان پیش نمیاد، طرفین بهم صبورترن و راحت‌تر با بعضی مشکلات کنار میان.

هر چند که الان اصن نمی‌تونه خودشو در قالب مادر تصور کنه اما اگر خواست بچه‌دار بشه حتماً حتماً باید مطمئن بشه که همه چیز چه از نظر روحی و عاطفی و چه از نظر مالی کامــــــــــــــــلاً آماده‌ست. 

قطعاً یک روز تو هفته رو می‌رم سراغ پیست موتور و ماشین سواری. (من هر چقدرم که تلاش کنم برای گرفتن آرامش؛ بازم این عشق به هیجان و سرعت از وجودم خارج نمی‌شه :) )

دایره‌ی دوستاش به شدت وسیعه و همچنان هم از داشتن روابط مختلف اجتماعی  غرق در شعف و لذت می‌شه.

شاید با کمک سیا و فائزه و جمعی از دوستان علاقه‌مند یه شرکتی راه بندازه برای سازمان‌دهی کارگرای روزمزد، که دیگه مجبور نباشن توی سرما و گرما کنار خیابون وایسن. (اینکه چه جوری و چرا این ایده به ذهنم رسیده رو بعدترها می‌نویسم. )

 

خلاصه که برای بقچه و آینده‌ش بسیار برنامه‌ها دارم :)

+دعوت می‌کنم از خاکستری عزیزم [با یه لبخند خبیث ابرو بالا میندازه]  :)

  • ۸ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹

    تست تیپ شخصیتی..

    پارسال برای تعیین رشته، تست «mbti» رو دادم که نتیجه‌ش شد «ENTP» یا همون «برونگرای شهودی متفکر ادراکی»

    دیشب به پیشنهاد یکی از دوستان دوباره این تست رو دادم که این‌بار جواب اومد: «ENFP» یا همون «برونگرای شهودی احساسی ادراکی»

    شایان ذکره که هم سال گذشته و هم حالا برای جواب دادن به سوالاتی که مربوط به قسمت متفکر و احساسی بود شک داشتم و دچار تزلزل بودم. بعله دیگه! این درگیری و کشمکش شدید بین منطق و احساس من مدت زیادیه که در جریانه. خلاصه که باید ببینم که سال دیگه جز دسته‌ی احساسی‌ها شناخته می‌شم یا متفکرها.. :)

  • ۹ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۹

    عبور گیج قاصدک

    یک : عاشق قاصدک بود. همیشه پشت قفسه‌ی کتاب‌هایش یک شیشه‌ی مربا نگه می‌داشت که تویش پر بود از قاصدک.

    توی حیاط خانه که قدم می‌زدیم یا وقتی که تا سوپری سر کوچه می‌دویدیم اگر قاصدکی می‌دید سریع می‌گرفتش تا بعدا بگذاردش توی شیشه مربا.

    می‌گفت «می‌خوام زیاد بشن و وقتی یه عالمه شدن با تو می‌ریم توی حیاط ، پای درخت نارنج می‌شینیم و توی گوش همه‌شون دونه دونه آرزوهامون‌و می‌گیم. تا پیغام‌مون‌و ببرن پیش خدا.»

    یک وقت‌هایی هم می‌گفت که «وقتی که توی یزدی اگر قاصدکی دیدی بدون که من فرستادمش تا یه پیغامی رو به تو بده.»

    حالا چند سالی هست که نه از او خبری هست و نه از شیشه‌ی مربایش..

    حالا او نیست و من توی یک شیشه‌ی مربا، پشت قفسه‌ی کتاب‌هایم دانه دانه قاصدک‌‌ها را جمع می‌کنم تا بلکه وقتی یک عالمه شدند پای درخت نارنج همه را فوت کنم تا پیغام‌هایم را ببرند آن دور دور‌ها و بسپارند به دست او و به دست خدا.

    دو : خانه‌نشینی امانم را بریده. می‌روم روی پشت‌بام تا بادی به کله‌ام بخورد. شروع می‌کنم به قدم زدن در همان نیم وجب جا. دبیر جغرافیا دارد رگباری سوال می‌پرسد و بچه‌های ننر خود شیرین " هم من بگم؟! من بگم؟! " راه انداخته‌اند.

    از دیشب که خوابش را دیده‌ام، خاطره‌ها یکدم رهایم نمی‌کنند.

    آفتاب صاف می‌تابد روی مغزم. هوا این روزها حسابی گرم شده است.. باد می‌وزد اما فقط حرارت است که می‌خورد به پوست.

    یک قاصدک همراه با باد می‌آید سمت صورتم. ته دلم چراغی روشن می‌شود..

    فکر پیغام و خاطرات قاصدک هجوم می‌آورند به سرم..

    دست بلند می‌کنم که قاصدک را بگیرم اما همان لحظه با باد دیگری دور می‌شود و هی دور و دورتر تا بالاخره محو می‌شود.

    دست بلاتکلیفم را پایین می‌آورم. چراغ دلم پت‌پت می‌کند و خاموش می‌شود.

    زمزمه می‌کنم :

    «عبور گیج قاصدک؛ همان حمل بی‌پیغامی‌ست...»*

     

    * برگرفته از آهنگ غزل نشد، چارتار

    پی‌نوشت : از این متنایی که خیلی خیلی یهویی و بدون فکر و برنامه نوشته می‌شن :)

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹

    چون که اکنون عمیقا سبک و آرام میباشم :)

    پاهام جون نداشتن. دوباره سر انگشتام قندیل بسته بود. از درون می‌لرزیدم. هدفونو برداشتم و سرسری به مامان گفتم که می‌رم روی پشت بوم تا هوا بخورم. شماره رو گرفتم و گوشی از توی دستای عرق کرده‌ام سُر خورد. تا صدای بله گفتنش رو شنیدم، خودم رو معرفی کردم و زمان ندادم که بخواد تعجب یا چاق سلامتی کنه.

    چشمام رو بستم و بی‌توجه به ضربان قلبم همه‌چیز رو پشت سر هم گفتم. اینکه چطور جمله‌ها رو پشت سر هم قطار میکردم رو نمی‌دونم فقط می‌دونم خودم رو یه جایی میون خاک‌های روی پشت بوم رها کردم تا زمین نخورم. سرم داشت گیج می‌رفت. سعی کردم که از تیغه فاصله بگیرم. صدام به وضوح می‌لرزید. صدای ضربان قلبم طوری توی سرم می‌پیچید که احتمال می‌دادم هر لحظه سکته کنم. تا تلفن رو قطع کنم ده باری گفت «خدا خیرت بده.» 

    گفت «از بابت من خیالت راحت باشه من همین الان شماره‌ت رو پاک می‌کنم از لیست تماسا. »

    جمله‌ی آخرش توی گوشم پیچید «تو دوست خوبی هستی... خیلی دعات می‌کنم بقچه.»

    قلبم آروم گرفت... من دوست خوبی هستم...

    خیره شدم به غروب و زمزمه کردم «تصمیم درستی گرفتم.»

    قلبم آروم گرفته بود و عجیب سبک شده بودم. از مسجد دو تا کوچه پایین‌تر صدای اذان میومد. میون اشک‌هام لبخند زدم... گفته‌بود دعام می‌کنه...

  • ۶ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۹۹

    فردا سراغ من بیا...

    به پرتگاه  غم رسیده گام های من ...

     

     

     

  • ۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹

    آغاز بقچه

    سه سال پیش به لطف خاله کوچیکه با وبلاگ و چگونگی‌ش آشنا شدم و دو سال پیش هم به لطف کتاب «عادت میکنیم» از «زویا پیرزاد» فکر داشتن وبلاگ افتاد به سرم.

    وبلاگ‌نویسی بهم حس خوبی می‌ده و آرومم می‌کنه. یه حس دلپذیر که نوشته‌هام فقط توی دفتر نمی‌مونن و یه عده دوستدار و اهل قلم هستن که بخونن و از پس همه‌ی کامنت‌هاشون به خصوص انتقادهاشون خودم رو بالا بکشم.

    خوشحالم که اینجا هستم. از لطف خاله کوچیکه هم بسی تشکر می‌کنم که واقعا بهم کمک شایانی نمود. هم برای آشنایی با وبلاگ و هم توی داشتنش :)

    خلاصه که از همین تیریبون سلام می‌کنم به اهالی قلم و اهالی بیان :)

  • ۶ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...