۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

دری وری‌های پس از غروب

سال‌ها تلاش کردم حتی توی جمع هم ازش دوری کنم امّا امروز تتمه‌ی شهامتم رو جمع کردم و یک صبح تا ظهر رو کنارش تنها بودم. مضطرب بودم؟ فقط یک ربع اول. بهم سخت گذشت؟ اصلاً. خوشحالم که این فرصت رو به خودم دادم؟ البته! چه حسی رو تجربه کردم؟ حس خوبی بود. بعد از مدت‌ها تو سر و کله‌ی هم زدیم، خندیدم، غیبت کردیم و خوش گذشت. گاهی بین کلامش توی ذهنم می‌اومد «چقدر عوض نشدی پسر! چقدر همون بچه‌ای هستی که می‌شناختم!»

امّا می‌دونین چیه؟ پیوند با آدم‌های گذشته، ناخودآگاه آدم رو پرت می‌کنه به گذشته. هر اتفاقی تکانه‌ش رو توی ناخودآگاه آدم نشون می‌ده. وقتی اومدم خونه و خوابیدم، کابوس تکراری‌م یقه‌م رو گرفت. برام عجیبه که سال‌هاست که این کابوس رو می‌بینم اما هنوزم متوجه نمی‌شم که فقط یه خوابه! برام عجیبه که بعد از این همه سال دست و پنجه نرم کردن با این مصائب هنوزم مثل ثانیه‌های اول عذابم می‌ده. انگاری هیچ‌وقت نمی‌خواد برام عادی بشه. کی بود که گفته آدمی هیچگاه با درد خو نمی‌گیرد؟! درست گفته.

هیچ رمقی برای ادامه‌ی روزی که نصفش رو درگیر بودم و نصفش رو کابوس دیدم، ندارم. خستگی چنان به ماهیچه‌هام نشسته که انگار قصدی برای رفتن نداره. تنها کاری که می‌کنم اینه که به افکار و احساساتم آگاه باشم و نفس‌های عمیق شکمی بکشم تا از امشب هم عبور کنم.

  • ۵ | ۲
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۱

    و من می‌مانم و بی‌داد بی‌خوابی

    به وقت بی‌خواب شدن‌های گاه و بی‌گاه شبانه‌ام، اول از همه آهنگ بی‌خوابی شجریان و قربانی را می‌گذارم روی تکرار، زل می‌زنم به سقف و درود می‌فرستم به روح اخوان‌ثالث! مصراع به مصراعش غرقم می‌کند و صدای خواننده‌ها گوش و روحم را می‌نوازد. بعدتر می‌روم سراغ فایل‌های کلاس داستان. صدا و کلام استاد می‌تابد میان تاریکی شب. به پهلو می‌چرخم و به جانش درود می‌فرستم. نقطه‌ی عطف پررنگی توی پِی‌رنگ داستانی زندگی‌ام است این مرد و کلامش.

    این‌گونه است که شب‌بیداری جای تلخ کردن کامم، کیلو کیلو شکر به کامم می‌ریزد.

  • ۹ | ۱
  • ۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۱

    همینجوری

    نگاهش گوشت تنم را می‌ریزد. زیر لب می‌غرد «مرده شور ریختت رو ببرن.» جلوی خودم را نمی‌گیرم و می‌زنم زیر خنده! دورتر که می‌شویم ملیکا زیر گوشم می‌گوید «چی گفت؟ با تو بود نه؟ وای دیدی چطوری نگات می‌کرد؟»

    بیخیال شانه بالا می‌اندازم. یعنی من اصلاً این موجود را آدم حساب نمی‌کنم. ولی انگشت‌هام یخ کرده‌اند.

    می‌بینم که کنار دوست دیلاقش ایستاده و با انگشت من را نشان می‌دهد. دریده و بی‌پروا نگاهم می‌کند و تند تند صحبت می‌کند.

    ملیکا لیچار بارش می‌کند. دستش را جلوی دهانش مشت می‌کند که «ئه! ئه! ئه! خجالتم نمی‌کشه مردک الدنگ!»

    نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم پوست لبم را نکنم. سر کلاس که می‌نشینم هنوز سنگینی نگاه لعنتی‌اش آزارم می‌دهد. محمود پیامک می‌دهد «این یارو خیلی بد داره نگاهت می‌کنه. مشکلی که نیست؟»

    جای جواب دادن برمی‌گردم سمتش. از پشت ماسک بهش لبخند می‌زنم. پلک روی هم می‌فشارم که یعنی همه‌چیز روبه‌راه است. تمام مدت کلاس محمود گوشش توی حلق من و ملیکاست. ملیکا می‌پرسد «زنا یعنی چی؟» واژه‌ی معادلش توی ذهنم نمی‌آید. محمود است که برایش اس‌ام‌اس‌ می‌کند «زنا یعنی نامشروع.»

    کلاس که تمام می‌شود، با محمود می‌رویم سمت اتوبوس. کمی از زر زرهای آن رفیق دیلاق مردک مذکور می‌گوید. توی پایانه تا زمانی که اسنپم برسد کنارم می‌ماند و چند ثانیه پیش از آنکه در را ببندد می‌گوید «اگه درمورد این یارو، نیاز به کمکی چیزی بود، فقط کافیه بهم بگی خب؟»

    قدردان به رویش لبخند می‌زنم. و تشکر می‌کنم. تکیه که می‌دهم و چشم می‌بندم یک جفت چشم وقیح و خشمگین را می‌بینم و صدای تهدیدهاش گوشم را پر می‌کند. تا می‌خواهم از ترس کارهایی که می‌تواند بکند بلرزم، یادم می‌آید حاجی گفته هرچیز مربوط به این مردک را به او بسپارم. نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم به جز صدای چاوشی به هیچ‌چیز فکر نکنم.

  • ۷ | ۱
  • ۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۱

    این پست چرت و پرته محضه دوستان!

    توی شرایطی‌ام که حاظرم توی سوراخ موش و لونه‌ی کبوتر زندگی کنم ولی مال خودم باشه؛ ولی بهش احساس تعلق کنم. از مهمون خونه‌ی دیگری بودن خسته شدم. از ته وجودم خسته شدم.

    کاش می‌تونستم برای یه مدت دور از همه‌‌ی آدما و تکنولوژی و هرچیز دیگه‌ای برم توی غار زندگی کنم. لعنتی! اینجا حتی نمی‌تونم غار تنهایی داشته باشم! سه‌کنج دیواری نیست که توش جمع بشم و گریه کنم‌. به مامان می‌گم «کاش زودتر تموم شه این پنج ماه لعنتی هم. نه خودم سامان دارم، نه وسایلام!»

    چند روزه که ماسک آدم خوبه و خوشحاله بودن روی صورتم نمی‌مونه‌. عصبی و کلافه و خسته‌ام. خیلی خسته. کوچک‌ترین چیزی عصبانی و بی‌حوصله‌ام می‌کنه. چند دقیقه پیش با گلپری مشاجره‌ی کوچولویی داشتیم و حسابی از خودم عصبانی و کلافه‌ام. داشتم فکر می‌کردم چطوری حوله‌م رو توی کمد فسقلی پر از لباس جا بدم. تلخ شده بودم. گلپری که گفت «تو اگه خوابگاه می‌رفتی، می‌خواستی چیکار کنی؟» حالم رو بدتر کرد. با یک جمله‌ی کوتاه، ناسازگاری و کم‌طاقتی و به‌دردنخور بودنم رو توی صورتم کوبید! بدون اینکه حسی توی صدام باشه، کوتاه جواب دادم «حالا که نرفتم!»

    دوباره می‌گه «دانیال می‌گه تو خوابگاه یه تخت دارن و یه...» بین حرفش می‌پرم و کماکان آروم و بی‌حس جواب می‌دم «دانیال خیلی پسر خوبیه!»

    و این رو از صمیم قلبم گفته بودم. دانیال صبور و متین و سازگاره. آروم و کم‌حرف و عاقل. دقیقاً تمامِ چیزی که من نیستم.

    دو چیز همیشه من‌و دیوانه می‌کنه. یکی سرزنش کردنم، دیگری قیاس. دقیقاً دوتا کاری که توی خلوت تا جایی که بتونم انجامش می‌دم‌. به قدری خودم‌و سرزنش کردم و عیب‌هام رو شمردم، و خودم رو با بقیه مقایسه کردم که اگه یکی دیگه خارج از ذهنم این کار رو انجام بده بهم می‌ریزم.

    خب، به نظر خودم بی‌احترامی نکردم به گلپری، اما از نظر گلپری با «غیظ» رفتار کردم. البته که بهش حق می‌دم. البته که خودمم دیگه نمی‌تونم خودم‌و تحمل کنم و دمش هم گرم که تا اینجا خانومی کرده. اما با این وجود واقعا همچنان خسته و کلافه‌ام.

  • ۱۶ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲ اسفند ۱۴۰۱
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...