۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

خواهشِ دل

الان به لحاظ روانی احتیاج دارم که یه نفر پیدا بشه که از صبح بشینیم با هم "گارفیلد"، "نِمو" "شِرِک" و "زندگی جدید امپراطور" تماشا کنیم. که براش چیپس و پنیر مخصوص بقچه رو درست کنم و تمام روز رو «هَله هوله» بخوریم. اصلاً هم به این فکر نکنیم که چه بلایی به سر سلامتی‌مون میاره.

یه نفر که بهم نگه چرا درس نمی‌خونی؟ چرا حالت بده؟ چرا کلاس گیتارت رو ادامه نمی‌دی؟ چرا لگد به آینده‌ت می‌زنی؟ فقط ولو بشیم روی کاناپه و به سِیر داستانیِ انیمیشن‌ها فکر کنیم. که بگیم گور بابای آینده و گذشته و کنکور و شکبه‌های مجازی و بودن و نبودن و کامو و تنهایی و بحران‌های فلسفی و کوفت و زهرمار!

یک نفر که آغوش محکم و پر حرفی داشته باشه. همین! مهم نیست که فرداش هست یا نه. مهم نیست که ممکنه دل پیچه بگیریم برای خوراکی‌های ناسالمی که خوردیم. مهم اینه که برای بیست و چهار ساعت هم که شده یه نفر باشه که فارغ از آشنا و غریبه بودنش «فقط حضور داشته باشه». که کمک کنه فکر نکنم. فقط برای بیست و چهار ساعت!

  • ۱۴ | ۱
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

    این من هستم

    1. به شکلات تلخ، پاستیل خرسی، چیپس، سالاد ماکارونی، چای دارچین، قهوه‌ی ترک، صدای سنتور حسین پرنیا و کمانچه‌ی کیهان کلهر، فیلم، کتاب و نوشتن اعتیاد دارم.
    2. سلطان نوشتن نامه‌هایی‌ام که قرار نیست هیچوقت به دست مخاطبش برسد.
    3. با دیدن خانه‌ها حس و حال آدم‌های تویش و اتفاقاتی که شاهدش بوده را حدس می‌زنم.
    4. با چشم‌ها و دست‌های آدم‌ها حرف می‌زنم.

     

    پی‌نوشت : چالش از اینجا شروع شده. ممنونم از غزل نازنین که منو دعوت کرد. دعوت می‌کنم از هیچ جان، خاکستری عزیز، دینز مهربون و جناب جواد :)

  • ۱۳ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۹

    بچه گرگی با موهای چتری

    جلویم نشسته و کره‌ی بادام زمینی می‌خورد. لبخند می‌زند و لپ‌هایش بالا می‌رود و گوشه‌ی چشم‌هایش چین می‌افتد. دلم می‌خواهد لپ‌هایش را بکشم و دستم کوتاه است. توی دلم کمی بد و بیراه حواله‌ی جبر جغرافیایی می‌کنم. حرف‌هایمان ساده است و روزمره ولی به جانم می‌نشیند همین حرف زدن از همین بدیهیات. گلیم فرش تازه خریده‌اش را نشانم می‌دهد و من خوشحال می‌شوم برای به اصطلاح ولخرجی‌های این مدتش. صدای گلپری می‌آید که انگار چیزی را گوشزد می‌کند. صدای تلویزیون تماشا کردن بابا رضا هم می‌آید. آخ که من حالا باید کتاب به دست ولو می‌شدم روی آن گلیم فرش خوش نقش و گوش‌هایم پر می‌شد از صداهای توی این خانه. دوباره توی دلم کمی بد و بیراه نثار جلسات مشاوره‌ی بی‌موقع می‌کنم که دست و پایم را بسته.

    کمی از احساسات‌مان صحبت می‌کنیم و من مسخره بازی در می‌آورم. اینبار آشکارا بد و بیراه نثار آن کسی می‌کنم که حس می‌کنم دیر آمده و قصد زود رفتن دارد. توی انیمشن «آن‌سوی پرچین» لاکپشت هر وقت احساس ترس یا بدی دارد، می‌گوید «دُمم داره می‌خاره!» و این غریبه‌ی تازه‌وارد حسابی دُم مرا به خارش وا می‌دارد.

    منِ سرزنشگری که این روزها زیادی پرکار شده، غر می‌زند «تو هم دیگه خیلی خانم مارپل شدیاا!» اما من به خودم حق می‌دهم برای این حساسیت. من که از تمام دنیا دلخوشی‌هایم ختم می‌شوند به حضور مادر این دختر و تمام بچه‌ها و نوه‌هایش. تمام داشته‌هایم خلاصه می‌شود توی عطر تن و تن صدا و اشک‌ها و لبخند‌های این این خاندان. اجازه می‌دهم که برای یار غارم نگران باشم.

    من همان دختر کوچولو با موهای چتری، شال غالباً قرمز و آل استار های لنگه به لنگه هستم. همانی که به محض دیدنش می‌توانی بگویی «آه ده هشتادی کوچولوی سر به هوا!» همانی که آشکارا می‌خندد و اشک می‌ریزد و تمام سر و صداها زیر سر اوست اما چهره‌ی آرام و بی‌آزاری دارد. همانی که احتمالا به خاطر شوخی‌ها و شیطنت‌هایش، بحران‌های فلسفی و دل مشغولی‌هایش جدی گرفته نخواهند شد.

    اما اگر غم بیاید به دل این دختر، اگر تر بشود چشمان این یار غار، دیگر آن دختر بچه‌ی بازیگوش نیستم. گرگی خشمگین می‌شوم به وسعت تمام از دست رفته‌هایم، چنگ و دندان نشان می‌دهم و می‌جنگم برای حفظ داشته‌های شیرینم. آن موقع است که قابلیت به آتش کشیدن جهان را دارم. من به جز این دختر و خانواده‌اش هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم؛ هیچ چیز!...

  • ۱۰ | ۰
  • ۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹

    من سیزیفم!...

    داشتم به نسخه‌ی گودی عمل می‌کردم و حرف‌های مجتبی شکوری رو گوش می‌دادم. یه جا اشاره می‌کنه به افسانه‌ی سیزیف. وقتی داشتم درمورد این افسانه بیشتر می‌خوندم بر خوردم به دو تا مکتب «ابسوردیسم» و «اگزیستانسیالیسم». قبل‌تر ها درمورد ابسوردیسم یه چیزایی خونده بودم ولی تازه دارم با اگزیستانسیالیسم آشنا میشم. طبق باور پیروان این مکتب «زندگی بی‌معناست؛ مگر اینکه خود فرد به اون معنا بده.»

    و چیزی که برای سیزیف اتفاق افتاده، تکرار بدون معناست! و برای همینه که این مجازاته! و الحق که مجازات سختیه. اینکه تا ابد محکوم به حمل کردن یه تیکه سنگ تا قله‌ست، بدون اینکه این کار معنا یا سود خاصی داشته باشه!

    این روزا احساس می‌کنم که من سیزیفم. صبح‌ها کوله‌ی سنگین و پر از سنگ زاویه‌دارم رو بر می‌دارم و سر بالایی زندگی رو طی می‌کنم. و شب دوباره پایین قله‌م. و تکرار و تکرار و تکرار. باید به زندگی‌م معنا بدم، ولی با چی و چه جوری رو نمیدونم! حضور خواهری، حرفا و محبتای خاله کوچیکه و خاله ماهی، گلپری و گلپری و گلپری، یار غار بودن و حضور خاله کوچیکه‌ توی غار تنهایی‌م، اینا همه‌شون نقش کمکی رو ایفا می‌کنن، همه‌شون به شکلی انگیزه‌ای هستن برای تحملِ سنگینیِ کوله و زخم‌هایی که سنگ‌های زاویه‌دار توش به پشتم می‌زنه. اینا همه دلیل هستن ولی معنا نه!

    چه چیزی معنای زندگی منه؟ از زوایه‌ی مذهب بخوام نگاه کنم اینه که رسالت من توی زندگی چیه؟ چی معنا میده به این تکرار و تکرار و تکرارِ روزها؟! این روزها زیاد به این جمله‌ی کامو فکر میکنم :

    «تنها یک مسئله مهم فلسفی موجود است و آن خودکشی است. اینکه آیا زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمی‌ارزد. فهمیدن این که این جهان پوچ است کار سختی نیست؛ اما آیا این پوچی ما را به خودکشی رهنمون می‌سازد؟»

  • ۱۵ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹

    بسوز اندیشه را از بیخ و بن دیوانه‌ام کن!

    این روزها واقعاً نیاز دارم که یک دختر روستایی باشم. که دامن‌های بلند و روسری‌های گلدار بپوشم و توی یک خانه‌ی این شکلی با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی کنم. که دم غروب با چادرِ گلدارِ سفیدم راهی مسجد بشوم و اعتقاداتم آنقدر قوی باشد که گمان کنم فقط با دعا کردن کنار ضریح امامزاده‌ی کوچک روستا همه‌ی مشکلات حل می‌شود و همه‌ی آرزوها برآورده.

    که صبح ها بنشینم جلوی پنجره اتاقم و همانطور که به نوری که از شیشه های رنگارنگ عبور میکند خیره شده‌ام، موهای بلندتر از بلندم را شانه بزنم. که صبح به صدای خروس‌ها گوش بدهم و شب ها به صدای جیرجیرک‌ها. که نظری مستقل از پدر و مادرم نداشته باشم و هنگام حرف زدن گونه هایم سرخ شوند و گوش هایم گرم. که اوج سعادت را در ازدواج کردن ببینم و خوشبختی را در خانه ی شوهر.

    دوست دارم که سوادم در حد خواندن قرآن و گاه گاهی زمزمه کردن اشعار حافظ باشد. که دستپختم حرف نداشته و از هنرهای بارزم گلدوزی و خیاطی باشد. اینکه اوج شیطنتم زدن لبخند ملایمی به پسر عطار توی بازارچه باشد و اوج ترسم دیده شدن موهایم توسط پسرک بازیگویش همسایه. 

    دوست دارم که از درخت های باغ میوه بچینم، شیر گوسفندان را بدوشم و تخم‌های مرغکان کنج حیاط را بشمارم. که قلق هوا را بدانم و بلد باشم کدام درخت‌ها به خاک روستایمان میخورد.

    که بتوانم توی باغداری به پدرم کمک کنم، توی آشپزی به مادرم و توی خشک کردن گیاهان دارویی و انداختن ترشی به مادربزرگم. که امور خواهر و برادر های قد و نیم قدم را رتق و فتق کنم، از چشمه آب بیاورم و تمام این مدت یک لبخند کنج لبم باشد و غر نزنم. که آنقدر کار برای انجام دادن و زمان برای جست و خیز توی طبیعت داشته باشم که نتوانم افسردگی بگیرم.

    دلم میخواهد «کامو» و« لئوپاردی» را نشناسم. هیچ چیزی درمورد «هدایت» و زندگی‌اش ندانم. حتی اسم «هگل» و «مارکس» به گوشم نخورده باشد. که سلول‌های منزوی سرم غرق اندوه‌های فلسفی نباشند. که درمورد ادیان مختلف و حقوق زنان و حقوق بشر چیزی ندانم و معتقد باشم که حرف پدر و حاجی مسجد و کدخدا حجتِ تمام است و من نباید دخالتی بکنم. که از سنم بیشتر ندانم و بزرگتر نباشم!

    دوست دارم عشق و خیانت و تجاوز و شکستن متمادی اسطوره‌ها برایم بی معنا باشد. که برای ادبیات و هنر و موسیقی حرص نخورم. که دغدغه ی اقتصاد و سیاست نداشته باشم و تمام دنیا برایم خلاصه شود توی همان روستای کوچک خوش آب و هوا.

    دوست دارم که هیچ ندانم و هیچ ندانم و غرق شوم توی بی خبر‌ی‌ای که به حتم خوش خبریِ تام است. این روزها خسته‌ام و برای کلاف توی هم پیچیده‌ی افکارم، نیاز دارم که مدتی فکر نکنم. نیاز دارم که مغزم را از برق بکشم.

     

    +به جهت شفاف سازی : همه ی آدما دغدغه های خاص خودشون رو دارن و من به این واقفم. فقط دوست دارم که این سبک زندگی رو داشته باشم و قصد هیچگونه بی احترامی و هر چیز دیگه ای رو ندارم. و در حدی نیستم که بخوام درمورد سبک زندگی هیچ عزیزی صحبت کنم. یه شخصیتی که توصیف شد یه شخصیت کاملاً خیالی بود و بنده قصد بیان هیچگونه حرف نامربوطی نسبت به روستا نشینان نازنین که تاج سر منند رو نداشته و ندارم و نخواهم نداشت :) [به جهت شفاف سازی بیشتر، لطفاً از پاسخم به کامنت «ری حانه» دیدن بفرمایید]

    ++نوشتن خسته‌م میکنه وقتی از منظورم هزار جور برداشت میشه به جز اونچه که من واقعا منظورم بوده. وقتی نمی‌تونم منطورم رو بیان کنم. وقتی همش باید موقع انتشار نگران رخ دادن سوءبرداشت باشم. صد در صد که خطا از من و نابلد بودن من توی استفده از کلماته. از همگی معذرت خواهی میکنم :)

  • ۱۰ | ۰
  • ۱۰ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • يكشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

    امروز، روز اعجاز بود :)

    یه سری از اتفاق‌ها توی درست ترین زمان ممکن میفتن. دقیقاً توی اون تاریکیِ مطلقی که هیچ ستاره‌ای توی آسمونِ زندگی نیست، یه ستاره‌ای پیدا میشه که از ماه هم پر نور تر هست. اتفاقی که بزرگتر از یه اتفاق ساده‌س. انگار که میخواد بهت ثابت کنه به حال خودت رها نشدی. که خدا، کائنات، طبیعت، نیروی برتر یا هر چیز دیگه‌ای که اسمشو می‌ذاریم؛ هوامونو داره. یه اتفاقی که من بهش میگم معجزه :)

    خدایا شکرت :)

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹

    داغ تو دارد این دلم

    می‌گدازد سینه‌ی من... برای استاد؟ نه! خسرو هر کجا که برود خسروست! خسرو که زنده و مُرده ندارد. دلم به حال ایران و آوازی می‌سوزد که بی خسرو شده.

    بی تو به سر نمی‌شود استاد...

     

     

  • ۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

    دروخونه‌ی زندگی

    بهم می‌گه «ببین بقچه، تو یه کوله گذاشتی روی دوشت و توش رو پر کردی از سنگای تیز و زاویه‌دارِ گذشته. حالا نه تنها این سنگینی‌ش داره اذیتت می‌کنه بلکه هر قدمی که می‌داری این تیزی سنگ‌ها می‌ره توی کمرت و زخمی‌تم می‌کنه. کوله‌تو زمین بذار بقچه!»

    وسط سرش خالی شده و نقره‌های دور تا دور سرش برق می‌زنند. نگاه می‌کنم به گل‌های پشت پنجره. «مدام به خودم می‌گم تهش قراره چی بشه؟ خب که چی؟ درس بخونم که چی بشه؟ غصه بخورم که چی بشه؟ زندگی کنم که چی بشه؟ تهش قراره به چی برسم؟»

    لبخند می‌زند. چین‌های دور چشمش عمیق تر می‌شوند «زاویه‌ی دیدتو تغییر دادی. نگاه‌تو از عرض زندگی گرفتی و داری به طول زندگی نگاه می‌کنی. بذار این‌طور بگم. زندگی مثل یه رودخونه‌ایه که داره میره. ته این رودخونه چیه؟ کجاست؟ هیچکس نمی‌دونه. به جای اینکه نگاهت به قایق خودت باشه مدام داری به تهش فکر می‌کنی! ته نداره. ببین توی قایق تو چه خبره!»

    لیوان آبی جلویم می‌گذارد و جعبه‌ی دستمال کاغذی را باز می‌کند. بدقلق است. چند دستمال اول پاره می‌شود. بر می‌گردد سر جایش. «میدونی مشکل تو کجاست؟ اونجایی که قایق خودتو رها کردی و داری به قایق بقیه نگاه می‌کنی. داری بهم خوردن قایق بقیه رو نگاه می‌کنی. آبجی کوچیکه چی میشه؟ مامانم؟ بابام؟ پسر عمه؟ بقچه رو فراموش کردی. بقچه رو ولش کردی به امون خدا.»

    کمی توی جایم جا به جا می‌شوم. انگشت در هم گره می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. «مسیر رودخونه خیلی قشنگه بقچه!»

    به چشم‌های خاکی رنگش خیره می‌شوم «نه!»

    «نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    «نه!»

    «نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    «نه.»

    «یه بار دیگه می‌پرسم. فکر کن و جواب بده. نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

    نگاهم را دور تا دور اتاق می‌چرخانم و محکم تر سه بار قبلی می‌گویم «نه!»

    لبخند می‌زند. می‌گویم «خیلی کار داریم آقای عین-صاد! خیلی.»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

    همچو حافظ پایکوبان و غزل خوان، لشکر غم را بسوزان

    می‌شینه کنارم و سرشو می‌ذاره روی شونه‌م «گریه نکن آجی!»

    موهاشو می‌بوسم. انگشتای لاغر و کوچیکشو می‌کشه روی انگشتام. «دوباره یخ کردی! نمی‌تونی با من حرف بزنی؟ آخه من همیشه با تو حرف می‌زنم. تو با کی حرف می‌زنی؟!»

    نگاه می‌کنم به آسمون. «خب من خاله کوچیکه رو دارم. گودی و جیم‌‌بنگ.»

    گونه‌مو می‌بوسه «ولی خیلی وقته باهاشون حرف نزدیا. جیم‌بنگ به من پیام داد که از غار بکشمت بیرون.»

    وقتی چیزی نمی‌گم از جاش بلند میشه. همون جوری که میخواد از پله‌ها پایین بره میگه «هوا سرده بقچه. زود بیا توی خونه. خواهر بزرگ نداری ببینی چی می‌گم.»

    از حرفش خنده‌م می‌گیره. نیم وجبی ادای مامان رو در میاره که مدام سعی می‌کنه با جمله «مادر نشدی بفهمی چی می‌گم» بهمون نگرانی‌شو نشون بده.

    یادم میاد که چند روز پیش به جون مامان غر می‌زدم که چرا من برادر بزرگتر ندارم. من دلم داداش می‌خواد. مامان خندیده بود «هم الان دیگه دیره و هم باور کن برادر هم آش دهن سوزی نیست.»

    دروغ می‌گه. توی همون سال کذایی، توی همون شب لعنتی وقتی داشت به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و به دوستش پشت خط گفت «کاش یه برادر داشتم نوشین. کاش یکی بود که بهش تکیه کنم و پشتم به حمایتش گرم باشه.»

     همون شبی که خواهری داشت سرخوش کنار دستم تاتی‌کنان می‌آمد و من توی بساطم یه اسطوره‌ی شکسته داشتم و یه دل‌ شکسته. یه خواهر کوچولو که باید بیشتر از همیشه مراقبش می‌بودم. داشتم دعا می‌کردم که زودتر بابا بیاد دنبال‌مون.

    حالا می‌فهمم که چرا از بچگی احساس می‌کردم داشتن برادر بزرگتر خیلی خفنه. یه جور حس عجیب. اینکه اگه شب بود، اگه پاییز بود، اگه پناهی نداشتم، برادری باشه که دلمو به بودن و حمایتش گرم کنم.

    از جا بلند می‌شم و روی تیغه می‌شینم. زل می‌زنم به ماهی که کامله. نفس عمیقی می‌کشم و به منِ ادامه دهنده‌م میگم «دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره!» 

    یادداشت‌های گوشی‌مو باز می‌کنم و می‌نویسم «احساس می‌کنم خیلی نزدیکی سیا. خیلی خیلی نزدیک. هر لحظه امیدوارم که حضور تو اون معجزه‌ای باشه که واسه این روزا رخ می‌ده.»

    از جا بلند می‌شم تقریباً روی وسط ترین نقطه‌ی پشت بوم می‌شینم. روی ایزوگام کثیف دراز می‌کشم و به ماه نگاه می‌کنم. آهنگ «سرنوشت» همایون شجریان رو پلی می‌کنم.

    «گر تو روز راز این بازی بدانی

    نکته‌ی رمزش بخوانی

    لحظه‌های زندگی چون موج دریاست

    گرچه سرد و سخت زیباست»

  • ۱۰ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

    از آن مرد دانا دهان دوخته‌ست / که بیند شمع از زبان سوخته‌ست

    دو سال پیش نمره‌ی انضباط  رو «خیلی خوب» [معادل 17 اینا] رد کردن و برای اینکه میخواستم مقطع تحصیلی‌م رو عوض کنم [از دوره‌ی اول به دوم] دچار مشکل شدم یکم. حالا می پردازیم به دلایل:

    1. وی، تا مجبور نمی‌شد، چادر نمی‌پوشید. (چادر توی دبیرستان‌های دخترونه‌ی یزد کاملا الزامیه. و نپوشیدنش کم شدن نمره‌ی انضباط رو در پی داره.)

    2. وی در نماز جماعت شرکت نمی‌نمود و نماز زورکی نمی‌خواند.

    3. وی سوالات دینی‌اش _اعم از جایگاه زن در اسلام، علت نصف بودن سهم الارث زنان، علت اینکه مردان میتونن چند همسر داشته باشن ولی زنان نه، دلیل محکمی برای حجاب، علت اینکه شهادت یک زن نصف یک مرد است و..._  را از دبیران دینی و پرورشی می‌پرسید.

    4. وی درمورد علت برخی از قوانین و یا سوالات اجتماعی و اقتصادی‌اش از معلم مطالعات اجتماعی سوال می‌پرسید. گاهی هم توصیه‌هایی برای اجرای عدالت اجتماعی ارائه می‌داد. [معاذاللّه]

    5. وی بحث های فمنیستی و فلسفی به راه می‌انداخت.

    6. وی هیچوقت حجاب کاملی نداشت.

    7. وی نپذیرفت که برای 22 بهمن اجرا کند. (نه تئاتر و نه اجرا.)

    8. وی هنگام اجراهای مختلف از چپیه و چادر استفاده نمی‌کرد.

    9. وی بدون توجه به جیغ و فریادهای معلم ادبیات برای خفه کردنش؛ درمورد «فروغ» و «هدایت» و «رابعه بلخی» صحبت کرد.

    10. حتی با وجود اصرار معلم پرورشی هرگز انشایی در رابطه با حجاب و 12 بهمن ننوشت.

    11. برای راهپیمایی و آتش زدن پرچم و این ها بیماری را بهانه کرد و شرکت نکرد.

    12. وی درمورد سوره‌ی مبارکه‌ی «نساء» و همینطور خطبه‌ی ۸۰ نهج‌البلاغه سوالات گوناگونی داشت.

    13. وی سعی داشت در میان همکلاسی‌هایش «آگاه‌سازی» کند.

    14. زمانی که یک سری از دوستان می‌آمدند و درمورد انتخاب رشته‌ی به اصطلاح صحیح و شوهرداری و مادر نمونه بودن آموزشمان بدهند، ازشان سوال می‌پرسید و بهشان توضیح میداد که یک زن زندگی شخصی خودش را هم دارد. یک مادر و همسر تمام وقت نمی‌باشد. همچنین قادر است که در هر رشته‌ای که مایل است اعم از معماری، عمران، مکانیک، خلبانی، وکالت و حتی قضاوت تحصیل کند.

    15. وی برای اجرای قطعه‌ی پر از شور «ای ایران»، به صورت سرود، پا فشاری داشت.

    16. نمیدانم کی و چطور به گوش کادر مدرسه رسیده بود که وی و خانواده اش در «جشن سده» شرکت میکنند. 

    17. یکبار هم که وی زنگ تفریح در حال مطالعه بود، معاون با حالت به شدت بدی «کتاب بدانیم و سربلند باشیم [فشرده ای از آموزش های دین زرتشت]» را از دست وی کشید!*

     

    چند بار بهم تذکر دادن. یه یکی دو بار هم نامه‌ی احضار ولی دادن دستم [ولی قاعدتاً به دست والدین گرامی‌م نرسیدند هیچوقت] و منم به مدرسه اعلام کردم که تعهد میدم که سکوت پیشه بنمایم، ولی پای خانواده رو وسط نکشید. سه باری هم تعهد کتبی نوشتم. آخرش نمره‌ی انضباط رو کم کردن و خودشون زنگ زدن به بابا و خواستن که بیان مدرسه. مدیر فرموده بودن که چند تا از بچه‌های کلاسشون به اداره خبر داده بودن که یه نفر بحث سیاسی و مذهبی می‌کنه. با ما تماس گرفته شده ولی ما فامیلی‌شو نگفتیم و قول دادیم که پیگیری می‌کنیم. من گذاشتم پای بچگی و نادونی و حماقتش ولی از ما به شما نصحیت که دخترتونو خفه کنید تا پرونده سازی نشده براش. نمره‌ی انضباط هم به دلایل فوق کسر شده. تازه یه عالمه هم بهتون لطف کردیم و بیشتر از اینا باید کم می‌شده! 

    فلذا بابا شروع کرد به نصیحت کردن. ابتدا با جمله‌ی تکراری «زبانِ سرخ، سرِ سبز می‌دهد بر باد» آغاز نمود و اینگونه ادامه داد «توی جامعه‌ای که می‌تونن سرنوشتت رو با نوک خودکارشون تغییر بدن، باید خفه بشی! تو بچسب به آینده‌ت. به زندگی خودت. اینا خودشون هم به خودشون رحم می‌کنن. من و تو که... هیچ!» سپس مثال تکراری دختر همسایه‌ی سابق‌شون و اتفاقاتی که براش افتاده رو مجدداً فرمودن.

    بنده گفتم که «پدر جان تا کی باید خفه شد؟! آیا من وظیفه ندارم که حداقل همسن خودم رو آگاه کنم؟!»

    پدر هم فرمودن «تا هر وقت که لازم باشه. و خیر! شما غلط میکنی که بخوای آگاه سازی کنی. شما فعلا تنها وظیفه‌ت اینه که درستو بخونی به آینده‌ت فکر کنی و زنده بمونی.»

    تهش چی شد؟! نمیدونم سرمو با چی شستم که قرمه سبزی از روش پاک شد. هر چند که حسابی جلوی خودم میگیرم برای صحبت نکردن. مدام با یاد داستان "سارا کرو" نک زبونمو بین دندونام می‌گیرم که صحبت نکنم. نتیجه گیری که میتونم به عنوان کوچیکترین همه‌تون بهتون بگم اینه که تا زمانی که کسی دنبال آگاه شدن نیست، آگاه سازی نکنید. تا وقتی کسی روی اعتقادش تعصب کورکورانه داره؛ سعی نکنید هشیارش کنید. توی جامعه‌ای [هر جامعه ای از مدرسه و محیط کار گرفته تا بزرگترش] که اتحاد وجود ندارد و نفع دیگری در سرنگونی شماست، از در رفاقت وارد نشوید. که این‌ها دودی دارد بس غلیظ، که تهش فقط توی چشمان قشنگ خودتون میره و لاغیر.

     

    * به جهت شفاف سازی عرض میکنم که من مدت مدیدی رو صرف تحقیق در مورد خدا و انواع ادیان و غیره، کرده و میکنم. من دین زرتشت رو به جهت پیوند تاریخی که با ایران داره به شدت دوست می‌دارم. در نهایت اینکه مقصد یکجاست و معبود یکی‌ست. تفاوتی ندارد که از چه راهی و با چه دینی به شناخت حقیقی معبود برسیم :)

  • ۱۴ | ۰
  • ۱۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...