دیروز می‌خواستم توی یک بخش از داستانی که دارم می‌نویسم؛ از روابط مجازی چت‌رومی استفاده کنم. به توجه به اینکه برای نوشتن نیاز به تجربه زیسته داریم، گفتم می‌روم و با یک نفر چت می‌کنم ببینم دنیا دست کیست. اولش کمی با یادآوری امکان وجود مفاسد اخلاقی فکر کردم «واقعا می‌خوای بری؟»

در این لحظه یک ککی افتاد به تنبانم که خاک بر سر! همسن‌های تو هزار جور کثافت‌کاری می‌کنند، کک‌شان هم نمی‌گزد! کار خارج از اخلاقی که نمی‌خواهی بکنی! اصلاً بیا برو چهار تا غلط بکن که دو صباح دیگر به طفلت بگویی مادرت هم آره و این‌ها! عین تارک دنیا‌ها شدی!

لذا یکی از آن ربات‌های کذایی چت را که اسپانسر پروکسی مستفیدم بود را باز کردم.

در بدو ورود درخواست‌های بی‌شماری از پسران و دختران سرزمینم داشتم که آمده بودند پی فسق و فجور و صحبت‌های خاک‌برسری. همه را از دم بلاک کردم. پسری می‌آید که از من دو_سه سالی کوچکتر است. از طلاق پدر و مادرش می‌گوید، از اینکه شوهر خواهرش مداوم اذیتش می‌کرده، از اینکه دیگر بی‌محبتی پدرش را درآورده و آمده اینجا دنبال محبت. اینکه یک دوست‌دختری بیابد که خلاءهایش را پر کند. بهش می‌گویم آدم‌ها مرهم نمی‌شوند. جای اینکه بخواهد به کسی وابسته بشود، خودش یک‌کاری بکند. و شکست عاطفی را هم بعدترها به سیاهه‌اش اضافه نکند.

چت را می‌بندم و منتظر می‌مانم که یک آدم نسبتاً درست و حسابی بیاید. خودم می‌دانم که آدم درست و حسابی اینجور جاها پیدا نمی‌شود. فکر اینکه خودت هم الان توی اینجور جاها ولویی؛ مثل خار رفت توی چشمم. تا می‌خواهم با احساس عذاب وجدان ربات را بلاک کنم و بروم؛ درخواستی می‌آید روی صفحه.

پسری حدود ۶ سالی از من بزرگتر. از این می‌گوید که لیسانس عمران دارد و عجالتاً لوازم خودرو می‌فروشد.

ربات لعنت الله علیه، ناگهان می‌زند فاصله‌ی شما دو کیلومتر! عملاً بیخ گوش‌مان سکنا دارد.

می‌گوید از خودت بگو. یک اسمی همینطور روی هوا می‌گویم. می‌گوید «زیاد از ما دور نیستی مهناز خانوم.»

ایح ایح ایح! مردک مزخرف!

«قرار بذاریم توی پارک فلان، هم‌دیگه رو ببینیم عزیزم؟»

برایش می‌نویسم صبر کند، هنوز ده دقیقه هم از شروع مکالمه نمی‌گذرد! ادای عق زدن درمی‌آورم و توی دلم هم می‌گویم «اَی! عزیزم و کوفت، من و قرار؟ بشین تا بیام.»

کمی از مغازه‌اش می‌گوید که حوالی کدام خیابان است. از دهنم در می‌رود که نمی‌دانم آن خیابان کجاست! می‌پرسد «مگه یزدی نیستی؟»

لاجرم می‌گویم «نه، اینجا ساکنم.»

«کجایی هستی؟»

دل دل می‌کنم. دختر؛ شهر پر است از شیرازی‌های مقیم یزد! از کجا مرا بشناسد؟ «شیرازی‌ام.»

«چرا اینجایید؟»

«شغل بابام اینجاست.»

«کار بابات دولتیه مگه؟»

«آره.»

یک نفر نبود بگوید ای لال شوی دختر! خب چرا اطلاعات می‌دهی؟ بگو «نه» و خودت را خلاص کن! اَه!

می‌پرسد آیا خانه‌مان توی فلان بولوار است؟

و من در حالی که درست در خانه‌ای وسط همان بولوار روی مبل لم داده‌ام و چای می‌نوشم با خونسردی می‌نویسم «نه؛ چطور مگه؟»

بی‌ربط می‌پرسد «یه اقایی میگفت شیرازیا از تفریحاتشون خوردن کاهو و ترشیه راس میگفت؟»

پشت‌بندش سوالم را ریپلای می‌زند «چون یه آقایی رو می‌شناسم که فلان جا کار می‌کنه، شیرازیم هست، فامیلیشم فلانیه، شما ک نیستین؟»

من در حالی که مستقیماً به برق شهری وصل شده بودم و دود از کله‌ام برمی‌خاست، می‌خواستم «ک»اش را بکوبم توی فرق سرش. زیر لب می‌نالم «ای کاهو و ترشی و زهرمار بخوری! بین این همه آدم، توی این همه شهر، چرا باید من با تو هم‌صحبت بشم!»

سعی می‌کنم خونسرد باشم. دیر جوابم دادنم انگار مطمئنش می‌کند. می‌گویم «نع.»

از قصد عین می‌گذارم انتهای نون تا میزان تأکیدش بیشتر شود. می‌گوید «درست گفتم؟»

بعد هم هر می‌خندد. شروع می‌کنم به فکر کردن به مقوله‌ی شانس و باری دیگر یقین حاصل می‌کنم «از شانس چیزی به ما نرسیده!» فکر می‌کنم احتمال پیدا شدن کسی که بیخ گوشم زندگی کند و با بابا آشنا باشد، بین این همه دختر و پسر، از سرتاسر ایران، بین رده‌ها مختلف سنی، توی این ربات از میان میلیون‌ها ربات، تقریباً مشابه پیدا شدن سوزن در انبار کاه است‌. آن‌وقت این سوزن باید پیدا شود و صاف مردمک چشمم را نشانه برود!

خنده‌ام می‌گیرد. می‌خندم. آنقدر می‌خندم که از چشم‌هایم اشک می‌آید. دوتا ایموجی خنده می‌فرستم. دیوار حاشا بلند است؟ خب باشد! حالا گیریم بفهمد من دختر فلانی‌ام. چه می‌شود؟ هیچ!

یک آن لحنش هزار درجه فرق می‌کند «خانم فلانی، دیگه توی این رباتا نیاید؛ شما اهلش نیستید.»

بعد هم بی‌آنکه منتظر جواب باشد ربات را می‌بندد و مرا بلاک می‌کند.

می‌پرسم «خدایا این شانسه که من دارم؟»

ندا می‌آید «ای بنده‌ی من! تو اهل غلط اضافه کردن و همرنگ جماعت شدن نیستی، فلذا یا خودت در صراط مستقیم بمان، یا به شیوه‌های مختلف، دهانت را مورد مهر قرار داده و با اعمال قدرت، خودم به صراط مستقیم باز می‌گردانمت. من زندگی‌ای به تو عطا کردم چنان که هر ساعتش خودش داستان است، لذا داستان‌های خودت را بنویس! کسب تجربه‌ی زیسته بخورد توی ملاج‌ات.»