از کلینیک که خارج می‌شوم، نور مستقیم می‌خورد توی چشم‌های خیس و ورم کرده‌ام. دیشب کلافه بودم و مضطرب. ربع ساعتی اجازه‌ی گریه صادر کردم و پشتبندش خواب. صبح بدون صبحانه از خانه آمدم بیرون. نیم ساعت پیاده‌روی کردم. یک ساعت و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم و من زار زدم. دست‌هایم لرزید. زانوهایم لزرید و حالا می‌دانم اگر هرچه زودتر فشارم را بالا نیاورم کف خیابان از حال می‌روم.

مبهوت آنچه‌ام که گذشته. به سوپرمارکت که می‌رسم. شیر قهوه می‌خرم که بی‌خوابی و کرختی‌ام را بگیرد. شکلات و شیر قهوه کمی حالم را جا می‌آورد.

تازه فرصت می‌کنم برای سبک‌تر شدن بار رنج روی شانه‌ام کیفور شوم.

«فردا سراغ من بیا» را پلی می‌کنم و بقیه راه تا خانه را سبک و آهنگین قدم می‌زنم. دو سنگ مهم و تیز را از توی کوله‌پشتی روی دوشم برداشته‌ام. خوشحالم و به خودم مفتخرم. اوضاع آرام آرام درست می‌شود بقچه کوچولوی من. بالأخره بر لشکر غم پیروز می‌شیم جانکم.