۴ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

:)

از شفاخواهیِ دستت نسخه‌ها برداشتند

بوعلی سینا و طب نوش‌دارو را ببخش!

  • ۱۹ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۲۰ اسفند ۱۴۰۰

    از هر دری سخنی [۲]

    ۱. بعد از پنج سال و هفت ماه، ارتودنسی فک پایینم رو باز کردم :))) بر طبل شادانه بکوب! هفته‌ی دیگه هم قراره فک بالا باز بشه و ان‌شاءالله به حول قوه الهی، دیگه ریخت دندون‌پزشکم رو نمی‌بینم. [قر ریز شانه]

     

    ۲. به آقای عین_صاد درمورد اینکه دیگه نمی‌خوام وبلاگ بنویسم و دیگه اصلاً نمی‌خوام بنویسم و دیگه من از دنیاااای مجازی دست شستم؛ بهم گفت «اشتباه کردی که از وبلاگت فرار کردی. اونجا مال توئه و کسی نمی‌تونه امنیتت رو بهم بزنه به جز خودت و افکارت! پس جای زیر سوال بردن خودت، وبلاگت، نوشته‌هات و روابطت، ذهن و خط‌مشی فکرت رو درست کن.» و من بازم فهمیدم که چقدر چقدر و چقدر هنوز خودم رو بلد نیستم! هنوز با روانم آشنا نیستم و همچنان کلی چیز میز باید یاد بگیرم!

     

    ۳. روان‌پزشکم این‌قدر شیرین و ماهه که هروقت می‌بینمش چند درجه زیباتر می‌شم! و اینقدر صمیمی رفتار می‌کنه که واقعاً احساس صمیمیت و امنیت می‌کنم کنارش. و ماچ به گونه‌های سرخاب مالیده‌ش که زندگی من رو کاملاً تغییر داد.

    هفته‌ی پیش توی داروهام یه تغییرات جزئی داد و گفت «با همین روند اوکی باشی از نیمه‌ی فروردین می‌ریم برای تثبیت و کاهش دُز داروهات!» و بله! باز هم بر طبل شادانه بکوب! محکم هم بکوب! با ریتم بندری هم بکوب! :)))

     

    ۴. یه مدت هست که افکار سوسایدیک ندارم و تازه می‌فهمم که تمام این سال‌ها من چه باری و چه رنجی رو حمل می‌کردم. تازه می‌فهمم وقتی من خودکشی رو «انتخابِ طبیعی» هر انسانی می‌دونستم چقدر و چقدر از یک روان سالم دور بودم. چقدر از خودم و از خدا دور بودم!

     

    ۵. روند مطالعات و حس‌م توی حوزه‌ی ادیان خوب و رضایت‌بخشه. خیلی از تعصب‌های مسخره‌م فاصله گرفتم و این واقعاً خوبه! و حس می‌کنم چقدر الآن با خدا رفیق‌ترم. دیگه ازش طلبکار نیستم. دیگه گله‌مند زنده بودنم نیستم و این سبک‌باری بی‌اندازه حس خوبی داره و مطلوبه!

     

    ۶. مشاور کنکورم رو عوض کردم و از کرده‌ی خود دل‌شادم! بله! واقعاً دل‌شادم. بس که مشاور جدیدم فهیم، خوش‌انرژی، دقیق و محترمه. کُرد هست و بی‌اندازه شیرین صحبت می‌کنه. بهش گفتم «هربار باهاتون صحبت می‌کنم قند توی دلم آب می‌شه.» و واقعاً به قدری ازش انرژی می‌گیرم که هرچی کتاب دارم می‌ریزم وسط و با جون و دل تست می‌زنم :))

     

    ۷. چقدر دل‌پذیره این بارون اواخر زمستون :)

  • ۱۷ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰

    گلی نمانده، خودت گل باش!

    سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زند و مردمک‌هایش کدر هستند. انگار  پرده‌ای از اشکِ صد سال مانده روی چشم‌هایش کشیده شده. می‌گوید «ولی خیلی تنها هستی. درکت نمی‌شی و آدم‌ها رنجت می‌دن. هرچی می‌گذره تنهاتر هم می‌شی. تحمّل بایدت.»

    سرش را می‌چرخاند سمت بابا «خیلی غریب و تنهاست.»

    زود توی سرم اطلاعات را پردازش می‌کنم. آدم مست فرافکنی می‌کند. احتمالاً خطاب به خودش فعلی‌اش یا آقای سین گذشته است. به جزئیات صورتش توجه می‌کنم. غم توی تک‌تک اجزای صورتش پیداست. لابه‌لای هر چین دور چشمش. کاغذی جلویم می‌گذارد. و خودش شروع می‌کند به خواندن. جلوی خودم را می‌گیرم تا دهانم را باز نکنم. اگر به جای عاشقانه مضمون عرفانی داشت چشم بسته می‌گفتم این نثر مسجع بی‌نقص کار خواجه عبدالله انصاری است.

    کمی از جوشش و از خود بی خود شدن گفت. این که گاهی نیرویی دارد که پنجاه صفحه پشت سر هم می‌نگارد امّا هرگز برای بار دوم نوشته‌اش را نمی‌خواند. ویرایش نشده رهایش می‌کند.

    مامان گفته بود «آقای سین رو ببین و عبرت بگیر. چقدر آدم فهیم و ادیب. چیکار به روز خودش آورده. هم دنبال علاقه و استعدادش نرفت. هم اعتیاد! خیلی آسیب‌زاست بقچه!»

    این مرد هیچ‌چیزش به مست‌ها نمی‌برد. از نصف هشیارها هشیارتر است. من کمی از سردرگمی‌ام می‌گویم. از اینکه اخیراً به وادی عرفان آمده‌ام. راجع به دین و معرفت کنجکاوم و عطش بیشتر دانستن افتاده به جانم. می‌گویم «حالا شروع کردم دیگه. ایشالا نتیجه بده.»

    میگه «نتیجه‌ای وجود نداره! این راهی که شروع کردی خودش نتیجه‌ی خودشه. یه مسیره. ته نداره. می‌فهمی چی می‌گم؟»

    مسخره است امّا می‌فهمم. یک آن ذهنم می‌رود سمت تله‌پاتی و ذهن‌خوانی و این قسْم چیزها. فکر می‌کنم اگر بتواند ذهنم را بخواند احتمالاً می‌فهمد که هیچ از بودن اینجا خوشم نمی‌آید و چند باری به این فکر کرده‌ام که چیدمان خانه‌شان چقدر افتضاح است. بعد به خودم تشر می‌زنم که «آخه خلی مگه؟»

    نینا خانم از جلویم رد می‌شود و می‌رود توی آشپزخانه. این زن زیادی نحیف است. اولین صفتی که می‌توانی بهش نسبت بدهی «مظلوم» است.

    آقای سین تأکید می‌کند که کتاب سبز توی کتاب‌خانه‌اش را بخوانم. بعد خودش می‌رود کتاب را می‌آورد و صفحه‌ی مورد نظرش را باز می‌کند و می‌دهد دستم. در آخر کمی از پیش‌بینی‌هایش درمورد من می‌گوید. اینکه آدم خاصی هستم و حتماً انسان بزرگی خواهم شد. اینکه معدود انسان‌هایی چنین برگزیده می‌شوند. می‌گوید به درجه‌ای می‌رسی که از نهان آگاه می‌شوی. صدایی توی سرم داد می‌زند «زرشک!» و هرهر می‌خندد. امّا ته دلم خدا خدا می‌کنم که حرف‌هایش درست باشد. آخ که اگر بتوانم در عشق و معرفت خالص و مخلص شوم! آخ که اگر به آن رشته‌ی ناگسستنی و مستقیم از قلبم به خدا دست یابم، با چنگ و دندان و کل وجودم نگهش می‌دارم که از کفم نرود!

    می‌گوید از توانایی‌هایت نباید با کسی حرف بزنی. سعی هم نکنی که کسی را متقاعد کنی. حرف‌های اضافه را گمان کن خر درازگوش بهت زده. مگر با خر مباحثه می‌کنی؟ راه خودت را برو و کاری با آدم‌های دنیا نداشته باش. تو از جنس این‌ها نیستی و نباید هم بشوی.

    می‌گویم «گاهی حس می‌کنم همه‌ی اون حس کشف و شهودی که دارم توهمه! اینکه نکنه صرفاً خیال منِ دائماً خیال‌پرداز باشه! نمی‌دونم چطور بگم!»

    باز هم همه‌ی حرف‌های دست و پا شکسته‌ام را تمام و کمال می‌فهمد «بحث شهود و عرفان، بحث وجود و عدمه! یعنی یا هست، یا نیست. نصفه‌نیمه و نسبی نیست. یا وجودِ مطلق یا عدمِ مطلق! پس اگه هست، بدون صددرصد هست. بهش شک نکن.»

    شام را که می‌خوریم، دستکش سامان را می‌دوزم. نینا خانم با شرم می‌خندد «وای، شما چرا زحمت کشیدید! از دست این سامان!»

    می‌گویم خودم دوست داشته‌ام و مزدم را هم سامان می‌گیرم. سامان که می‌آید پی دستکش، خم می‌شوم تا هم‌قدش شوم، می‌گویم «آقای خوشتیپ می‌شه من لُپ شما رو ببوسم؟»

    بالأخره کله‌اش را کج می‌کند و لپش را می‌آورد جلو. فکر می‌کنم سامان را باید فریز کنم تا بزرگتر از این نشود و بتوانم همچنان ماچش کنم و دلم برای شیرینی‌اش ضعف برود.

    دم رفتن آقای سین می‌گوید «تعارف نکن شاعره خانم. هر موقع کار یا سوالی داشتی بهم زنگ بزن، پیام بده. من لذّت می‌برم از مکالمه باهات.»

    همان‌طور که شانه‌ی عزیز را می‌بوسم و توی دلم بهش برای تربیت و به دنیا آوردن چنین فرزندی مرحبا می‌گویم؛ رو به آقای سین می‌گویم «شما بزرگواری‌تون اثبات شده‌ست. بی‌زحمت نمی‌ذارم‌تون. منم به شدت از هم‌صحبتی باهاتون هم لذت می‌برم و هم یاد می‌گیرم.»

    توی ماشین که می‌نشینم، سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و بی‌دلیل همراه با صدای چاوشی توی سرم می‌خوانم «جهان فاسد مردم را بریز دور و در این دوری به عطر نافه‌ی خود خو کن!»

     

    عنوان برگرفته از آهنگ جهان فاسد مردم را، محسن چاوشی

  • ۱۲ | ۱
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۰

    قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

    چه خبره توی دنیا؟ جنگ؟ فتح؟ کام‌آن! مگه این‌ها مال قصه نبود؟ مگه قصه‌ها رو نمی‌گن که آدما عبرت بگیرن؟ مگه آدم‌های عصر به اصطلاح تمدن هنوز نفهمیدن که «دل به دست آوردن از کشوگشایی بهتر است*»؟

    مگه قرار نبود برای کمال و تعالی زندگی کنیم؟ مگه تعالی چیزی جز عشق محضه؟ این بشر دو پا داره چیکار می‌کنه؟ چقدر باید از نسل «آدم» بگذره که آدما بفهمن اشتباه رو نباید تکرار کنن؟

    زمزمه‌های جنگ‌ جهانی سوم و مستعمره شدن ایران، کشته شدن آدما، ویران شدن خاطره‌ها، از دست دادن و از دست دادن و از دست دادن!

    مغز و منطقم رو خاموش می‌کنم و اگنس ترسیده و غم‌زده‌ی درونم رو محکم بغل می‌کنم. دستش رو می‌گیرم و هدایتش می‌کنم تا روی تخت بخوابه. بهش می‌گم «خدا مراقب تو و دلِ نازکته. دلت قرصِ حضورش باشه آهوکم!»

    پیشونی‌ش رو می‌بوسم و توی گوشش زمزمه می‌کنم «امیدوارم خواب تک‌شاخ‌های سرزمین آبنباتی رو ببینی و غرق بشی توی رویای بودن در دنیایی که توش جنگی نیست.»

     

    عنوان و * بیتی از فاضل جانِ نظری

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۶ اسفند ۱۴۰۰
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...