اگر از هفت ماه مشاوره رفتن، تنها یک چیز را یاد گرفته باشم آن این است که گاهی باید بلند بگویم «حالم خوب نیست!» و اجازه بدهم اطرافیانم کمکم کنند برای بهتر شدن. این‌که نخواهم تنهایی از پس غم‌هایم بر بیایم. لذا چند باری بین مکالماتم با مامان و بابا تأکید کردم «من واقعاً حالم خوب نیست!» «فکر کنم دارم افسرده می‌شم.»

نتیجه‌اش این شد که عصر همراه بابا و ساینا رفتم مسجد جامع. سه ساعت تمام پابه‌پایم راه آمدند و گذاشتند برا هر کاشی مسجد جامع و هر خانه‌ی کاهگلی ذوق کنم و برایشان از حیاط و حوض و درهای چوبی کلون‌دار و پنجره‌هایی با شیشه‌ی رنگی سخن‌رانی کنم؛ از اهمیت داشتن درخت مو و شمعدانی و محبوب شب توی حیاط. و هی توی مسیر سقلمه بزنم «واای این پسره چقدر موهاش خوشگله.» «این دختره چه قشنگ می‌خنده.» «وای خدایا دلم می‌خواد این پیرزنه رو بغل کنم!» «ئه! این دیوارکوبه چقدر زیباست!... چنده!... اوه! چه خبره این همه؟»

پابه‌پایم آمدند تا ته آب‌انبار و تا بالای پشت‌بام یک کافه. برگشتنی، بابا گفت «بریم یه جایی روی چمن ولو شیم؟»

می‌داند دویدن روی چمن و متعاقبش ولو شدن رویش را دوست می‌دارم. رفتیم سراغ فضای سبز مختصری که نزدیک خانه است. کفش و جوراب‌ها را درآوردیم و دویدیم سرتاسر چمن‌ها. بعدش هم ولو شدیم و من رطوبت و عطر چمن را به جان کشیدم.

صبح مامان بیدارم کرد تا راهی شویم. گفت «می‌خوایم موقع طلوع کویر باشیم‌.»

بابا تأکید کرد که هندزفری را بگذارم توی ماشین و تمرکزم را بدهم به سکوت و سکون کویر. سعی کردم حس راه رفتن روی ماسه را در حافظه‌ی پاهایم ثبت کنم.

حواسم بود که مامان و بابا دارند نگاهم می‌کنند، پس همه‌ی زورم را زدم تا از پراکندن هر گونه شلنگ تخته جلوگیری و به همان دویدن اکتفا کنم.

بابا به بهانه‌ی آن‌که چای‌ای که دم کرده «پسر درست کن» است و حسابی می‌چسبد؛ تا ته فلاسکش را توی حلق‌مان خالی کرد. بعد هم خودش عقب نشست و مرا نشاند پشت رل که «بِرون تا ببینم چند مرده حلاجی.».

تنها مشکل موجود این بود که هنگام عوض کردن دنده، حواسم از فرمان پرت می‌شد و از مسیر خارج می‌شدیم :)))

گاهی هم به قدری محو رانندگی می‌شدم که حواسم به سرعتم نبود. هی مامان و بابا یکی در میان یادآوری می‌کردند «آروم یلدا!... اینقدر گاز نده!... لازم نیست با دنده سه بری!...»

ساینا هم این بین می‌گفت «من برای مردن هنوز خیلی جوونم!»

در نهایت وارد جاده‌ی اصلی شدیم و متأسفانه از حس زیبای رانندگی محروم شدم! برگشتنی بابا آش محبوبم را خرید و مامان گفت پول می‌ریزد به کارتم تا کارگاه ترانه را شرکت کنم. تا خود خانه لطفی گوش دادم و کسی غر نزد که سلیقه‌ی موسیقایی‌ام شبیه مامان‌بزرگ‌هاست.

حالا بعد از دو روز استراحت و دریافت دوز زیادی آرامش و محبت، راحت‌تر می‌توانم با لشکر غم بجنگم. حالا می‌دانم که چندین نفر کنارم هستند که اگرچه مستقیماً توی جنگ با اندوه و تنهایی و پوچی، نقش ندارند امّا در پشت جبهه هوایم را دارند. همه‌ی آن‌هایی که این روزها حضورشان را یادآور شدند و مهربانی‌شان را متذکر.

 

عنوان برگرفته از آهنگ سرنوشت همایون شجریان