دروخونه‌ی زندگی

بهم می‌گه «ببین بقچه، تو یه کوله گذاشتی روی دوشت و توش رو پر کردی از سنگای تیز و زاویه‌دارِ گذشته. حالا نه تنها این سنگینی‌ش داره اذیتت می‌کنه بلکه هر قدمی که می‌داری این تیزی سنگ‌ها می‌ره توی کمرت و زخمی‌تم می‌کنه. کوله‌تو زمین بذار بقچه!»

وسط سرش خالی شده و نقره‌های دور تا دور سرش برق می‌زنند. نگاه می‌کنم به گل‌های پشت پنجره. «مدام به خودم می‌گم تهش قراره چی بشه؟ خب که چی؟ درس بخونم که چی بشه؟ غصه بخورم که چی بشه؟ زندگی کنم که چی بشه؟ تهش قراره به چی برسم؟»

لبخند می‌زند. چین‌های دور چشمش عمیق تر می‌شوند «زاویه‌ی دیدتو تغییر دادی. نگاه‌تو از عرض زندگی گرفتی و داری به طول زندگی نگاه می‌کنی. بذار این‌طور بگم. زندگی مثل یه رودخونه‌ایه که داره میره. ته این رودخونه چیه؟ کجاست؟ هیچکس نمی‌دونه. به جای اینکه نگاهت به قایق خودت باشه مدام داری به تهش فکر می‌کنی! ته نداره. ببین توی قایق تو چه خبره!»

لیوان آبی جلویم می‌گذارد و جعبه‌ی دستمال کاغذی را باز می‌کند. بدقلق است. چند دستمال اول پاره می‌شود. بر می‌گردد سر جایش. «میدونی مشکل تو کجاست؟ اونجایی که قایق خودتو رها کردی و داری به قایق بقیه نگاه می‌کنی. داری بهم خوردن قایق بقیه رو نگاه می‌کنی. آبجی کوچیکه چی میشه؟ مامانم؟ بابام؟ پسر عمه؟ بقچه رو فراموش کردی. بقچه رو ولش کردی به امون خدا.»

کمی توی جایم جا به جا می‌شوم. انگشت در هم گره می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. «مسیر رودخونه خیلی قشنگه بقچه!»

به چشم‌های خاکی رنگش خیره می‌شوم «نه!»

«نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

«نه!»

«نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

«نه.»

«یه بار دیگه می‌پرسم. فکر کن و جواب بده. نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

نگاهم را دور تا دور اتاق می‌چرخانم و محکم تر سه بار قبلی می‌گویم «نه!»

لبخند می‌زند. می‌گویم «خیلی کار داریم آقای عین-صاد! خیلی.»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۹

    همچو حافظ پایکوبان و غزل خوان، لشکر غم را بسوزان

    می‌شینه کنارم و سرشو می‌ذاره روی شونه‌م «گریه نکن آجی!»

    موهاشو می‌بوسم. انگشتای لاغر و کوچیکشو می‌کشه روی انگشتام. «دوباره یخ کردی! نمی‌تونی با من حرف بزنی؟ آخه من همیشه با تو حرف می‌زنم. تو با کی حرف می‌زنی؟!»

    نگاه می‌کنم به آسمون. «خب من خاله کوچیکه رو دارم. گودی و جیم‌‌بنگ.»

    گونه‌مو می‌بوسه «ولی خیلی وقته باهاشون حرف نزدیا. جیم‌بنگ به من پیام داد که از غار بکشمت بیرون.»

    وقتی چیزی نمی‌گم از جاش بلند میشه. همون جوری که میخواد از پله‌ها پایین بره میگه «هوا سرده بقچه. زود بیا توی خونه. خواهر بزرگ نداری ببینی چی می‌گم.»

    از حرفش خنده‌م می‌گیره. نیم وجبی ادای مامان رو در میاره که مدام سعی می‌کنه با جمله «مادر نشدی بفهمی چی می‌گم» بهمون نگرانی‌شو نشون بده.

    یادم میاد که چند روز پیش به جون مامان غر می‌زدم که چرا من برادر بزرگتر ندارم. من دلم داداش می‌خواد. مامان خندیده بود «هم الان دیگه دیره و هم باور کن برادر هم آش دهن سوزی نیست.»

    دروغ می‌گه. توی همون سال کذایی، توی همون شب لعنتی وقتی داشت به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و به دوستش پشت خط گفت «کاش یه برادر داشتم نوشین. کاش یکی بود که بهش تکیه کنم و پشتم به حمایتش گرم باشه.»

     همون شبی که خواهری داشت سرخوش کنار دستم تاتی‌کنان می‌آمد و من توی بساطم یه اسطوره‌ی شکسته داشتم و یه دل‌ شکسته. یه خواهر کوچولو که باید بیشتر از همیشه مراقبش می‌بودم. داشتم دعا می‌کردم که زودتر بابا بیاد دنبال‌مون.

    حالا می‌فهمم که چرا از بچگی احساس می‌کردم داشتن برادر بزرگتر خیلی خفنه. یه جور حس عجیب. اینکه اگه شب بود، اگه پاییز بود، اگه پناهی نداشتم، برادری باشه که دلمو به بودن و حمایتش گرم کنم.

    از جا بلند می‌شم و روی تیغه می‌شینم. زل می‌زنم به ماهی که کامله. نفس عمیقی می‌کشم و به منِ ادامه دهنده‌م میگم «دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره!» 

    یادداشت‌های گوشی‌مو باز می‌کنم و می‌نویسم «احساس می‌کنم خیلی نزدیکی سیا. خیلی خیلی نزدیک. هر لحظه امیدوارم که حضور تو اون معجزه‌ای باشه که واسه این روزا رخ می‌ده.»

    از جا بلند می‌شم تقریباً روی وسط ترین نقطه‌ی پشت بوم می‌شینم. روی ایزوگام کثیف دراز می‌کشم و به ماه نگاه می‌کنم. آهنگ «سرنوشت» همایون شجریان رو پلی می‌کنم.

    «گر تو روز راز این بازی بدانی

    نکته‌ی رمزش بخوانی

    لحظه‌های زندگی چون موج دریاست

    گرچه سرد و سخت زیباست»

  • ۱۰ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹

    از آن مرد دانا دهان دوخته‌ست / که بیند شمع از زبان سوخته‌ست

    دو سال پیش نمره‌ی انضباط  رو «خیلی خوب» [معادل 17 اینا] رد کردن و برای اینکه میخواستم مقطع تحصیلی‌م رو عوض کنم [از دوره‌ی اول به دوم] دچار مشکل شدم یکم. حالا می پردازیم به دلایل:

    1. وی، تا مجبور نمی‌شد، چادر نمی‌پوشید. (چادر توی دبیرستان‌های دخترونه‌ی یزد کاملا الزامیه. و نپوشیدنش کم شدن نمره‌ی انضباط رو در پی داره.)

    2. وی در نماز جماعت شرکت نمی‌نمود و نماز زورکی نمی‌خواند.

    3. وی سوالات دینی‌اش _اعم از جایگاه زن در اسلام، علت نصف بودن سهم الارث زنان، علت اینکه مردان میتونن چند همسر داشته باشن ولی زنان نه، دلیل محکمی برای حجاب، علت اینکه شهادت یک زن نصف یک مرد است و..._  را از دبیران دینی و پرورشی می‌پرسید.

    4. وی درمورد علت برخی از قوانین و یا سوالات اجتماعی و اقتصادی‌اش از معلم مطالعات اجتماعی سوال می‌پرسید. گاهی هم توصیه‌هایی برای اجرای عدالت اجتماعی ارائه می‌داد. [معاذاللّه]

    5. وی بحث های فمنیستی و فلسفی به راه می‌انداخت.

    6. وی هیچوقت حجاب کاملی نداشت.

    7. وی نپذیرفت که برای 22 بهمن اجرا کند. (نه تئاتر و نه اجرا.)

    8. وی هنگام اجراهای مختلف از چپیه و چادر استفاده نمی‌کرد.

    9. وی بدون توجه به جیغ و فریادهای معلم ادبیات برای خفه کردنش؛ درمورد «فروغ» و «هدایت» و «رابعه بلخی» صحبت کرد.

    10. حتی با وجود اصرار معلم پرورشی هرگز انشایی در رابطه با حجاب و 12 بهمن ننوشت.

    11. برای راهپیمایی و آتش زدن پرچم و این ها بیماری را بهانه کرد و شرکت نکرد.

    12. وی درمورد سوره‌ی مبارکه‌ی «نساء» و همینطور خطبه‌ی ۸۰ نهج‌البلاغه سوالات گوناگونی داشت.

    13. وی سعی داشت در میان همکلاسی‌هایش «آگاه‌سازی» کند.

    14. زمانی که یک سری از دوستان می‌آمدند و درمورد انتخاب رشته‌ی به اصطلاح صحیح و شوهرداری و مادر نمونه بودن آموزشمان بدهند، ازشان سوال می‌پرسید و بهشان توضیح میداد که یک زن زندگی شخصی خودش را هم دارد. یک مادر و همسر تمام وقت نمی‌باشد. همچنین قادر است که در هر رشته‌ای که مایل است اعم از معماری، عمران، مکانیک، خلبانی، وکالت و حتی قضاوت تحصیل کند.

    15. وی برای اجرای قطعه‌ی پر از شور «ای ایران»، به صورت سرود، پا فشاری داشت.

    16. نمیدانم کی و چطور به گوش کادر مدرسه رسیده بود که وی و خانواده اش در «جشن سده» شرکت میکنند. 

    17. یکبار هم که وی زنگ تفریح در حال مطالعه بود، معاون با حالت به شدت بدی «کتاب بدانیم و سربلند باشیم [فشرده ای از آموزش های دین زرتشت]» را از دست وی کشید!*

     

    چند بار بهم تذکر دادن. یه یکی دو بار هم نامه‌ی احضار ولی دادن دستم [ولی قاعدتاً به دست والدین گرامی‌م نرسیدند هیچوقت] و منم به مدرسه اعلام کردم که تعهد میدم که سکوت پیشه بنمایم، ولی پای خانواده رو وسط نکشید. سه باری هم تعهد کتبی نوشتم. آخرش نمره‌ی انضباط رو کم کردن و خودشون زنگ زدن به بابا و خواستن که بیان مدرسه. مدیر فرموده بودن که چند تا از بچه‌های کلاسشون به اداره خبر داده بودن که یه نفر بحث سیاسی و مذهبی می‌کنه. با ما تماس گرفته شده ولی ما فامیلی‌شو نگفتیم و قول دادیم که پیگیری می‌کنیم. من گذاشتم پای بچگی و نادونی و حماقتش ولی از ما به شما نصحیت که دخترتونو خفه کنید تا پرونده سازی نشده براش. نمره‌ی انضباط هم به دلایل فوق کسر شده. تازه یه عالمه هم بهتون لطف کردیم و بیشتر از اینا باید کم می‌شده! 

    فلذا بابا شروع کرد به نصیحت کردن. ابتدا با جمله‌ی تکراری «زبانِ سرخ، سرِ سبز می‌دهد بر باد» آغاز نمود و اینگونه ادامه داد «توی جامعه‌ای که می‌تونن سرنوشتت رو با نوک خودکارشون تغییر بدن، باید خفه بشی! تو بچسب به آینده‌ت. به زندگی خودت. اینا خودشون هم به خودشون رحم می‌کنن. من و تو که... هیچ!» سپس مثال تکراری دختر همسایه‌ی سابق‌شون و اتفاقاتی که براش افتاده رو مجدداً فرمودن.

    بنده گفتم که «پدر جان تا کی باید خفه شد؟! آیا من وظیفه ندارم که حداقل همسن خودم رو آگاه کنم؟!»

    پدر هم فرمودن «تا هر وقت که لازم باشه. و خیر! شما غلط میکنی که بخوای آگاه سازی کنی. شما فعلا تنها وظیفه‌ت اینه که درستو بخونی به آینده‌ت فکر کنی و زنده بمونی.»

    تهش چی شد؟! نمیدونم سرمو با چی شستم که قرمه سبزی از روش پاک شد. هر چند که حسابی جلوی خودم میگیرم برای صحبت نکردن. مدام با یاد داستان "سارا کرو" نک زبونمو بین دندونام می‌گیرم که صحبت نکنم. نتیجه گیری که میتونم به عنوان کوچیکترین همه‌تون بهتون بگم اینه که تا زمانی که کسی دنبال آگاه شدن نیست، آگاه سازی نکنید. تا وقتی کسی روی اعتقادش تعصب کورکورانه داره؛ سعی نکنید هشیارش کنید. توی جامعه‌ای [هر جامعه ای از مدرسه و محیط کار گرفته تا بزرگترش] که اتحاد وجود ندارد و نفع دیگری در سرنگونی شماست، از در رفاقت وارد نشوید. که این‌ها دودی دارد بس غلیظ، که تهش فقط توی چشمان قشنگ خودتون میره و لاغیر.

     

    * به جهت شفاف سازی عرض میکنم که من مدت مدیدی رو صرف تحقیق در مورد خدا و انواع ادیان و غیره، کرده و میکنم. من دین زرتشت رو به جهت پیوند تاریخی که با ایران داره به شدت دوست می‌دارم. در نهایت اینکه مقصد یکجاست و معبود یکی‌ست. تفاوتی ندارد که از چه راهی و با چه دینی به شناخت حقیقی معبود برسیم :)

  • ۱۴ | ۰
  • ۱۳ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • چهارشنبه ۹ مهر ۱۳۹۹

    از اندوه باطل رها شو، مسیر جهان دوره گردی‌ست

    سلام سیا! حالت چه طوره رفیق قدیمی؟! من که حسابی حالم عجیبه این روزا. همه چیز داره درست و خوب پیش می‌ره. کاری رو انجام دادم که به خواب هم نمی‌دیدم. سر بلند بیرون اومدم و بر خلاف تصوراتم ذره‌ای هم احساس پشیمونی ندارم! حالم خوبه ولی دلم نمی‌خواد که فعلا از غار تنهاییم بیرون بیام. دیوانه‌ی فنون و فلسفه شدم. من پارسال کجا بودم سیا؟! من رو چه به حفظ کردن فرمول‌های فیزیک و جدول تناوبی؟! من باید اشعار نیما و شارل بودلر رو حفظ می‌کردم.

    سیا! دارم احساسات عجیبی رو تجربه میکنم. یه چیز که هر چی سعی کردم روی کاغذ بیارمش نشد. یه احساسی که سبک و ملایمه. اونقدر سبک و حباب شکل که حس می‌کنم هر لحظه ممکنه بترکه. احساس می‌کنم که خوابم و هر لحظه ممکنه که بیدار بشم. و من دوست دارم این احساس رو. دوست ندارم که بیدار بشم. احساساتم از اون یه جورایی‌هایی هست که فقط خودم می‌فهمم. اون حسی که معادلش اصلا میون کلمه‌ها نیست. 

    دیشب وقتی داشتیم از کافه بر می‌گشتیم توی همون خیابون رو به روی پارک _همونی که درختای بلند داره و خونه ی قشنگی که میلیون ها بار آرزو کردم کاش خونه‌ی من بود_ رد می‌شدیم و سارا نایینی توی گوشم می‌خوند «چه فراری از فردا که بر باد است

    و تمام آن دیروزی که در یاد است

    چه فراری از کابوس 

    صبح و شب در آن محبوس

    چه فرار از آن پایانی که آزاد است...»

    برای یک لحظه حس کردم که هر قید و بندی آزادم. حس کردم که بیشتر از هر زمان دیگری دوست دارم پرواز کنم. حس میکردم که دیگه محدودیتی وجود نداره. انگار که گذشته‌ای نیست و آینده‌ای نخواهد بود. انگار که فقط من بودم و درخت‌ها و خیابون. همین!

    حالاکه دارم برات می‌نویسم از خیال احساسات عجیب و عزیز این روزام یه لبنخند ملایم نشسته گوشه‌ی لبم. باید به «زک» پیام بدم و بگم که آماده ی دریافت تراپی‌های جدید هستم. کتاب «نیمه‌ی تاریک وجود» رو هم از همین حالا شروع می‌کنم. شاید حق با پروفسور باشه، زمان شروع کردن یه فصل جدید از زندگیم هست. دیگه بسه خستگی و ناامیدی و معلق بودن توی سیاهی ها. و امیدوارم که بالاخره تو هم توی فصل جدید پیدات بشه.برام دعا کن که از پس این روزا بر بیام. دوستت دارم.

     

    عنوان : آهنگ من دهانم، چارتار

  • ۱۶ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹

    مستغرقی در دریای اقرار

     نامجو توی گوشم می‌خواند «چو غرقِ خاطراتم و غریقِ بی‌نجاتم و...» من تکیه داده‌ام به دیوار اتاق و آفتاب افتاده روی دست‌ها و پاهایم. دبیر فنون در حال درس دادن است و من سخت‌ترین اقرار طول عمرم را قلم می‌زنم.

    توی دفتری که مخصوص نامه‌های خداست می‌نویسم «کمکم کن از پسش بر بیام و کاری کن که بعد از این اقرار روزی هزار بار خودم را لعنت نکنم.»

    صدای معلم می‌آید که چیز گنگی می‌گوید که حتی به نام خانوادگی من شبیه هم نیست. دوباره تکرار می‌کند «خانم بقچه فلانی؟!»

    دومین تلفظش از اولی اسفناک‌تر است. غرغرکنان به سمت کامپیوتر می‌روم. هیچکس این فامیلی لعنتی را درست تلفظ نمی‌کند! 

  • ۱۶ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹

    از اونجا مونده، از اینجا رونده؛ طعنه می‌شنوم و تو تنهایی‌هام غرق می‌شم.

    خواهری مدام غر میزنه به جونم که «چرا برای من وقت نمی‌ذاری؟! تو هیچوقت خواهر خوبی برای من نبودی! کاش اصن به دنیا نمی‌اومدی! چرا همش با دوستات حرف می‌زنی؟!»

    دوستام بهم می‌گن که «چرا از ما فاصله گرفتی؟! چرا زنگ نمی‌زنی؟! چرا نمیای بریم بیرون؟!» و به شکل کاملا بچگانه‌ (شما بخونید احمقانه) به همدیگه حسودی می‌کنن.

    لعیا تقریباً هر هفته بهم پیام می‌ده و تنگ همه‌ی حرفاش یه «خانوم کم پیدا» می‌چسبونه.

    خاله‌ها از کدوم به یه شکل از کمرنگ شدنم شکوه می‌کنن.

    و من... من عجالتاً حوصله‌ی خودمم ندارم :) [حالا می‌تونید عنوانو یه بار دیگه بخونید]

  • ۱۰ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹

    سخن مستانه می‌گویم

    صدایم طنین می‌اندازد به راهرو های سرد کلیسا «من آماده‌ام که اقرار کنم! مـــن گـــنـــاهـــکـــارم!»

    اشک‌هایم یکی پس از دیگری می‌چکند روی گونه‌هایم. جمع می‌شوم توی آن اتاقت چوبی. حرف‌هایم که تمام می‌شود سبک‌تر نشده‌ام. همچنان دلم حرف زدن می‌خواهد. اما تحمل سنگینی بعضی از حرف‌ها به زدنش می‌ارزد. انگار که پدر می‌داند نیاز است بیشتر حرف بزنم. اما نمی‌داند الباقی حرف‌ها گفتن ندارد. برای شنیدن مابقی حرف‌های من باید تا آخرش همراه شد. کار من با یک «طفلکی! باورم نمیشه! اگه خدا دردی داده، لابد ظریفت‌ش رو داشتی!» راه نمی‌افتد!

    یا گاهی هم از در دایه‌ی مهربان‌تر از مادر در آمدن که «خودتو جمع کن! این ماجرا به تو ربطی نداره! تو زندگی خودتو بکن! عزیز من، اگه به طور مثال طرف بچه‌ی خوبی برای مامانت نبوده، برادر خوبی برای تو که بوده! برو ببین ملت چه دردا و مشکل‌هایی دارن!»

    نه! نه! این حرف‌ها نه مرا به خودم می‌آورد و نه از بارم سبکتر می‌کند. اگر بناست مابقی حرف‌های مرا بشنوی باید بدانی که چه بگویی. که نه از اینور بام بیفتی و نه از آنور. برای شنیدن حرف‌های من باید همراه باشی و حامی!

    به خودم می‌آیم و به پدر روحانی می‌گویم که دیگر عرضی نیست. شرخ مختصری از یکی از ماجراها را میداند. خودم گفته بودم. پیشترها. پیش از اینکه بدانم کشیش است. احساس میکنم کمی شفاف سازی لازم است. توضیح بیشتری میدهم و تا می‌آیم به سمتش برگردم تا برایم طلب آمرزش و مغفرت کند و محض خالی نبودن عریضه یکی_دو تا نصیحت به نافم ببندد، می‌بینم رفته. دور تا دور کلیسا چشم می‌گردانم، نیست! 

    خیال می‌کنم دستش بند چیزی شده یا مثلا رفته تا دم کلیسا و برگردد، کمی بیشتر توی خودم جمع می‌شوم و در همان اتاقک چوبی منتظر برگشتن پدر می‌مانم. یک ساعت، دو ساعت، پنج ساعت، ده ساعت. پدر نمی‌آید. می‌نشینم به سبک و سنگین کردن حرف هایم که مبادا جایی موجب رنجش‌شان شده باشم. همیشه همینطور است اول یک کار را انجام میدهم و بعد فکرم به کار میفتد! 

    به خودم که می‌آیم تکیه داده‌ام به دیوار اتاقم. آفتاب افتاده روی دست و پاهایم. چند ساعتی می‌شود که از پدر روحانی خبری نیست. اینکه کجاست را نمی‌دانم. حتی مطمئن نیستم که صحبت‌های اخرم را شنیده باشد. یک برگه برمی‌دارم و اینطور شروع می‌کنم :«سلام سیاوش! امیدوارم که حالت خوب باشه و دلت آروم. می‌خوام برات از پدر روحانی حرف بزنم ولی نمی‌دونم که چی بگم. همینطوره! نمی‌تونم توصیفش کنم. یه چیز آروم سبکه. مثل نسیم. مثل حباب. اونقدر سبک و ملایم که یه وقتایی خیال می‌کنم توهمه یا شایدم خواب. ولی نیست. اما خب کی می‌تونه مرز دقیق بین واقعیت و رویا رو مشخص کنه؟!»

  • ۰ | ۰
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹

    فروغ؛ تجویز شده برای روزهای غمبار

    "فروغ فرخ‌زاد" برای من چیزی بیشتر از یک شاعر هست. سه سالی می‌شه که توی روزای دلتنگی و مواقع غمگینی، توی سه کنج دیوار توی خودم جمع می‌شم و پنج کتاب فروغ رو می‌خونم. با اینکه اکثر شعرها رو جسته گریخته حفظم امّا، دوست دارم به کتاب نگاه کنم.

    کتاب مال خاله زیبا بوده که بعد از رفتنش، مامان برش می‌داره. و خب، حالا هم مال من‌ هست. خاله زیبا کتاب رو جلد کرده و این جلد به مرور زمان پر از خط و خش شده اما دلم نمیاد که جلدشو باز کنم.

    از "اسیر" شروع می‌کنم تا "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد". اون شعرایی که بیشتر از همه دوست دارم رو می‌خونم تا به انتها می‌رسم. این آخرش به نکته‌ی به خصوص داره. اول شعر "کسی که مثل هیچ‌کس نیست" بعدش "پنجره" رو می‌خونم. موقع خوندن هر شعر هم یه سری از مصراع ها رو با تأکید و توجه بیشتری می‌خونم.

    در آخر، آخرین شعر کتاب "پرنده مردنی‌ست" رو می‌خونم. به دو مصراع آخر که می‌رسم چشمم می‌خوره به دستخط خاله زیبا. همونجاست که دلم گرم میشه، حس می‌کنم که خاله زیبا اینو برای من نوشته. شعری که خاله زیبا نوشته رو بلند می‌خونم و از سه کنج بیرون میام. معمولا بعد از مراسم شعرخوانی می‌رم روی پشت‌بوم و یکمی آهنگ گوش می‌دم. اینجوری میشه که وقتی دارم پله‌ها رو دونه دونه پایین میام. غمم سبک‌تر شده. حالم بهتره و دلم آروم‌تر :)

    هرچند که احتمال میدم دست‌ نوشته متعلق به مامان هم باشه اما خیال اینکه مال خاله زیباست بهم حس خوبی میده. دوست ندارم که تصوراتم رو با سوال پرسیدن بهم بریزم.

     

  • ۱۲ | ۰
  • ۸ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۹

    درون من همواره کشیده می‌شود باری

    جمع می‌شوم توی سه کنج دیوار و عرق بهارنارنج را مزه مزه می‌کنم. تجویز مامان است برای شب‌های بی خوابی و ذهن آشفته‌ام. چند لحظه‌ی پیش، نامه‌ی «سیا» را مهر و موم کردم و گذاشتم کنار مابقی نامه‌ها. همان هایی که میدانم حالا حالا ها قرار نیست ارسال شوند.

    بهارنارنج بوی نوروز سال‌های گذشته را می‌دهد. بوی خانه‌ی گلپری را. یاد آن روز هایی را زنده می‌کند که بابا و بابا رضا بهارنارنج ها را از درخت جدا می‌کردند.  

    دو_سه شبی می‌شود که دوباره خواب‌های آشفته می‌بینم. با استرس می‌خوابم و با اشک بیدار می‌شوم. خواب می‌بینم که گذاشته و رفته. هی اسمش را صدا می‌زنم و توی خیابان می‌دوم. گاهی هم وسط جنگلم. هی صدا می‌زنم و هی اشک می‌ریزم. معمولا می‌آید و می‌گوید که نمی‌تواند بماند. تا حالا هم زیادی مانده. می‌گوید «امیدوارم که درک کنی چرا می‌رم.» گاهی خواب‌های دیگری می‌بینم، مثلا اینکه دارد چمدان می‌بندد. اما همه‌شان به «رفتن او» مربوط می‌شوند.

    دقیقاً این روز‌ها حالت «نه خواب راحتی دارم، نه مایلم به بیداری» را دارم. تصمیم سختی باید بگیرم. هرچه فکر می‌کنم کمتر به نتیجه می‌رسم. باید خشت اول را بگذارم و اگر کج بگذارم تا ثریا این دیوار کج می‌شود.

    خاله ماهی بهم گفت «چرا گذشته رو ول نمی‌کنی خاله؟! نمی‌گم فراموشش کن، می‌فهمم که سخت بوده و هست برات. ولی درگیرش نباش بقچه! بپذیرشون!»

    نشد بگویم که من کمی کُندم توی هضم کردن اتفاق‌ها. پذیرفته‌ام اما هنوز کابوس می‌بینم. پذیرفته‌ام ولی هنوز می‌ترسم. زخم‌هایی که باید توی همان گذشته‌ی کوفتی پانسمان می‌شد، حالا سر باز کرده و از تویش چرک و خون بیرون می‌آید‌. که آن باری که سالها به دوش کشیده‌ام حالا دارد عوارض جانبی‌اش را نشان می‌دهد. خودم به تنهایی نمی‌توانم زخم‌هایم را ترمیم کنم، کاش کسی بود که کمکم کند.

    انگار که بهارنارنج دارد نرم نرمک تاثیر می‌گذارد. به «سیا»ی توی ذهنم می‌گویم «بیا دیگه لعنتی!» دکمه‌ی انتشار را می‌فشارم و پلک‌هایم روی هم می‌افتد.

  • ۱۵ | ۰
  • ۶ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹

    در مدح غم

    جـٰانْ بَـهْـرِ غَـمْ اَسْـتْ وُ بی غَمْ اِمْکـٰانْ نَبُوَدْ

    هْر جـٰانْ کِه دَرْ او غَم نَبُوَدْ، جـٰانْ نَبُوَدْ...!

  • ۱۱ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...