تمام من اینجاست...

تکه‌هایی از من خلاصه شده توی این خونه‌ی قدیمی. خونه‌ای که پره از صدای اخبار و مستندهای بابا رضا و ذکر گفتن‌‍های گلپری. خونه‌ای که می‌تونی صبحِ نزدیک به ظهر با بوی دستپخت گلپری بیدار بشی و عصر توی حیاط، کنار درخت نارنج و بوته‌ی کدو نفس تازه کنی. خونه‌ای که آجر به آجرش شاهد یه عالمه خنده و گریه‌ی مشترکه و کرور کرور خاطره از خاله زیبا و خاله بزرگه توی خودشون نگه می‌دارن.

جایی که می‌تونی نصف شبا با خیال راحت کنار خاله ماهی و خاله کوچیکه غر بزنی و پچ‌پچ کنی و گلپری مدام هیس هیس کنه و تذکر بده که بابا رضا خوابیده. دست آخر هم صبح بیدار بشه و بگه از فردا شب بقچه رو می‌کنم توی کمد زیر پله و خاکستری رو توی کمد دیواری. ماهی هم توی اتاق تنها باشه دیگه صدا نمیده. D:

جایی که شب‌ها صدای قل‌قل قلیان و بوی تنباکوی برازجانی گلپری از توی آشپزخونه میاد و صبح‌ها صدای لَخ‌لَخ دمپایی ها و تق‌تق بهم خوردن دونه‌های تسبیح بابا رضا و بوی اسپند دود دادنش از توی حیاط. جایی که ظهرها و دم غروب صدای اذان از رادیوی زهوار در رفته، توی تمام خونه می‌پیچه.

تکیه‌های دیگه‌ی من خلاصه‌ شده توی حرف‌ها و صداها. توی تئودور گفتن‌های خاله کوچیکه. توی حرف زدن‌هامون درمورد چوب پری قصه‌ها. توی مزه پروندن‌های خاله ماهی. توی تک تک فرکانس‌ها و طول موج‌های صدای گلپری. توی صدای خنده‌های مامان که این روزا انگار طبیعی‌تر و از ته دل‌تر همیشه‌ست. توی کَل‌کَل ها و حاضر جوابی‌هام با عمو کوچیکه. توی حرف‌های بابا رضا درمورد خونه‌ی پدری‌ش. توی خاطره تعریف کردن‌های بابابزرگ از بچگی‌های بابام و خان‌عمو. توی بلند خندیدن به جمله‌های نصحیت‌وار عمو بزرگه که «یه چاق اینقدر نباید اینقدر تکون بخوره، بقچه!»

توی جیغ و خنده و یکی به دو کردن‌های خواهری و ترنم و البته ناسزا ها و گریه‌هاشون. توی صدای طاهر قریشی و آهنگ «افسانه‌ی شیرین»ش که از لپتاپ خاله کوچیکه مدام پخش می‌شه. توی پهن کردن سفره‌ی سبزی پاک کنی و غیبت کردن و حرفای خاله زنکی با امین و موشی. توی حرفای امین درمورد تئاتر و حرفای امیر درمورد فلسفه و کم بودن سن من :|

قسمت‌های دیگری از من توی رفتارها خلاصه می‌شن. توی شبگردی با امیر و امین. توی عکس گرفتن با خان عمویی که زیادی برای دوربین جدیدش هیجان‌زده‌ست. توی کُشتی گرفتن با عمو کوچیکه و عمو بزرگه. توی خوابیدن تا لنگ ظهرهایی که حسابی می‌ره روی اعصاب گلپری. توی منتظر بودن برای یه فرصت مناسب که فرار کنم از جمع‌های دوست نداشتنی و خودم‌و برسونم به خونه‌ی گلپری.

توی رفتن بیرون با خاله کوچیکه و خاله ماهی، اجرای عملیات‌های متفاوت از جمله عملیات «مجده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید» البته این یکی عجالتاً با شکست مواجه شد :دی

مابقی من پخش شده توی این شهر. لابه‌لای مجسمه‌های کتاب خیابون صنایع. توی تک تک درخت‌‌های بهارنج این شهر. توی تک تک خونه‌هایی که بوی کلم‌پلو از پنجره‌شون بیرون میاد. توی آش فروشی‌هایی که روی شیشه‌‌هاشون نوشته «آش ماست موجود است.»

توی تابلو مغازه‌ها که با اسم‌هایی مثل «شیراز تایر» و «فارس بلبرینگ» بهت یادآوری می‌کنن که داری جایی نفس می‌کشی که تا مغز استخوان عاشقشی!

توی حافظیه و سعدیه و ارگ کریم خانی که اینبار نرفتم. توی بستنی بندی‌های پشت ارگ. پیش اون پسره‌ی کمونچه نواز پشت ارگ. توی لهجه‌ی تک تک افرادی که شیرازی صحبت می‌کنن.

تمام من اینجاست و من باید تمام  وجودم رو جا بذارم و کالبدم بی‌جونم رو با خودم ببرم...

 

پی‌نوشت : خداوکیلی شما این حیاط خفن‌انگیز رو ببینید! بعد از من می‌خوان همچین بهشت با صفا و خوش آب و هوایی رو ول کنم، برم توی گرما، طبقه‌ی دوم یه خونه (جایی که یه بالکن هم محض هوا خوری نداره) توی تنهایی‌هام بشینم و درس بخونم :/

  • ۱۳ | ۰
  • ۵ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹

    پست همچین یه نمه چسناله طوره. اگه حوصله شو داشته باشین، رمز داده می‌شه.

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۹

    آری مرگ انتظاری خوف انگیز است... انتظاری که بی رحمانه به طول می‌انجامد!

    مرگ را دیده‌ام من

    در دیداری غمناک، من مرگ را به دست سوده‌ام

    من مرگ را زیسته‌ام با آوازی غمناک غمناک

    و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده...

     

     

    +باغ آینه/ احمد شاملو

  • ۱۰ | ۰
  • ۴ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹

    قاب دلخواه خانه‌ی من

    این جایی که مشاهده می‌کنید تنها جاییه که دوبار در روز و با عشق عجیب و غریبی تمیز می‌شه. هر شنبه به کاکتوس های رنگ و وارنگ پشت پنجره‌‌ش (که الان نیستن.) آب میدم. موقع غروب زل می‌زنم به آسون نارنجی پشت پنجره و دنبال ایده برای نوشتن می‌‌‌‌‌گردم. برام مکانی‌‌ست بس مقدس، چرا که همیشه مراحل مقدس نوشتن رو در اینجا طی می‌کنم. جایی هست که شاهد فروغ و شاملو خوندن‌ها و اشک و لبخندهامه. خلاصه که من بهش می‌گم نقطه‌‌ی امن و محل آرامش :)

    این چالشی هست که تیم خفن بلاگردون راه انداخته. دعوت میکنم از صخی گ‌گ ;)) حدیث عزیز، خاکستری جان (هرچند که میدونم بازم انجام نمیدی ;) ) غزل و دینای مهربون.

    و همه‌ی اونایی که دوست دارن چالش رو انجام بدن :)

  • ۱۵ | ۰
  • ۷ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹

    باید راهی پیدا کنم تا این سیاهی را فریاد بزنم

    خواستم پیرو این پست وکامنت‌هایش و همینطور حرف‌های نسرین جان و مترسک بالاخره حرف بزنم. بالاخره از تمام آن یک سال و اندی بنویسم که شد اولین لکه‌ی سیاه زندگی‌ام. ولی نمی‌شود. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. هی می‌نویسم. هی پاک می‌کنم. من سالهاست که غرق توی این سکوت بی‌انتها هستم. خیال کردم حالا که داستانش را نوشته و بالایش تیتر «بدترین اتفاق زندگی» زدم و فرستادمش برای استاد دیگر آرام شده‌ام و سبک. دیگر می‌توانم درموردش صحبت کنم. ولی اشتباه می‌کردم. هنوز هم نمی‌توانم. 

    فکر می‌کردم اگر توانستم برای خواهری حامی خوبی باشم و چهارچشمی مراقبش باشم یادش بدهم که چطور مراقب خودش باشد؛ می‌توانم لب باز کنم و همه‌ی نا گفته‌ها را فریاد بزنم. تمام سیاهی‌ها را بالا بیاورم. آنقدر که تمام شود. ولی باز هم فقط می‌توانم سکوت کنم.

    یازده سال شب و روز توی گوش خودم خواندم که «تو قربانیِ یک قربانی بودی!» اینقدر گفتم که باور کنم. که مبادا نفرت برم دارد. همینطور هم شد. حالا بعد از یازده سال نه حس انتقام‌جویی دارم و نه نفرت. خب.. دروغ چرا؟!... نفرت دارم ولی از او نه. من از خودم متنفرم. نه هیشه، گاهی...

    بعد از یازده سال یاد گرفته‌ام که جلویش دست و پایم را گم نکنم. صدایم را نلرزانم. هرچند کم اما محکم حرف بزنم. هرچند بی‌رغبت اما با اعتماد به نفس دست بدهم. یاد گرفتم که تمام استرسم را جمع کنم توی عرق کردن کف دست‌هایم و چهره‌ام را شبیه به ریلکس ترین آدم دو عالم نگه دارم.

    یاد گرفته‌ام که تر و خشک را با هم نسوزانم و اندکی و فقط اندکی از موضع‌ام نسبت پسرها کم کنم. گرچه که هنوز مدام جیم‌بنگ گوشزد می‌کند که «پاچه نگیر!»

    می‌توانم بگویم بعد از یازده سال حالم بهتر است و چیزهای زیادی یاد گرفته‌ام. تغییرات گرچه کند و مورچه‌ای رخ می‌دهد ولی حالا طبیعی‌تر هستم.

    فکر می‌کردم، می‌توانم حرف بزنم، فریاد بزنم و این سیاهی‌ها را بالا بیاورم اما... نمی‌توانم.... هنوز نمی‌توانم...

    باید راهی باشد... باید راهی پیدا کنم که این سیاهی را فریاد بزنم...

    • بـقـچـه ‌‌
    • شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹

    سکوت ما

    جواب که میده صداش گرفته‌س و حالش خراب. بی مقدمه از شکستن اسطوره‌ش میگه و بغض می‌کنه. از متفاوت بودن یاردان با بقیه میگه و صداش می‌لرزه.

    و من بهش نمی‌گم که می‌فهمم چقدر درد داره، زشت شدنِ آدم قشنگا. نمی‌گم که گذروندم همه‌ی اینا رو. نمی‌گم که می‌دونم مثل شکستن استخوون دنده‌ست. نمی‌گم می‌گذره؛ مثل تمام چیزای دیگه که گذشت؛ فقط زمزمه می‌کنم «می‌فهممت» و به جای همه‌ی چیزای که نگفتم سکوت می‌کنم. اون هم. سکوت می‌کنیم و گوش می‌کنیم. اون به صدای نفس‌های من. من به هق هق‌های آروم اون.

    کار ما از گلایه کردن و دلداری دادن گذشته. ما با سکوت حرف می‌زنیم. ما صدای سکوت هم رو می‌شنویم.

  • ۱۵ | ۰
  • ۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۹

    شب چرا می‌کُشد مرا؟...

    توی بیمارستان که پا می‌گذاریم، بوی الکل میزند زیر دماغم. تکیه‌ داده‌ام به بابا و پای های بی رمقم را می‌کشم روی زمین. مسئول پذیرش می‌گوید چون پزشک معالجم پزشک کودک و نوجوان است باید برویم اورژانس اطفال. توان راه رفتن ندارم. بابا می‌خواهد بلندم کند که نمی‌گذارم. ویلچر می‌آورد و از رقت انگیز بودن و ناتوان بودنم عقم می‌گیرد.

    ***

    هم اتاقی‌ام سندروم داون است. اسمش هادی‌ست و هشت ساله است. گلویش عفونت کرده و سینه‌اش خس خس می‌کند. مادرش به دستیار پزشک می‌گوید مشکل قلبی هم دارد. پزشک می‌خواهد که هرچه سریع تر هادی را به بخش انتقال دهند ولی بخش اتاق خالی ندارد و باید تا صبح صبر کنند. سر پرستار می‌خواهد دل مادر هادی را گرم کند می‌گوید هادی پسر قوی‌ای ا‌ست و از پس همه چیز بر می‌آید. 

    ***

    شب به شکل غریبی کش می‌آید. حالت تهوع دارم و سرگیجه. چشم هایم را با شالم می‌بندم. پاهایم را توی شکمم جمع میکنم تا توی آن تخت نیم وجبی جا بگیرم. صدا ها را از توی سرم میشنوم. از اتاق بغلی صدای گریه‌ی بچه می‌آید و هادی هم هر چند وقت یکبار سرفه میکند. سعی می‌کنم تنفسم را منظم کنم و کمی بخوابم. اما صداها مانع‌اند. چند دقیقه بعد مامان همانطور که ساعدم را نوازش می‌کند، می‌گوید :«آخه تو چته دختر؟»

    اشکش که روی ساعدم می‌چکد، دستم را میگذارم روی دستش:« خوبم مامان.»

    _«چرا نخوابیدی؟!»

    _«نمی‌تونم. خوابم نمیبره. صداها خیلی بلندن.»

    مامان پرستار را صدا میزند تا برایم آرامبخش بزنند. دستیار پزشکم به جای پرستار می‌آید :« میشه شالتو از روی چشمات برداری تا دوباره معاینه‌ت کنم؟»

    شال را که باز میکنم، نور چشمانم را اذیت میکند. پسر خوش قد و بالایی‌ست. با چشمان مشکی و کمی ته ریش. نور چراغ قوه‌اش را می‌اندازد توی چشمانم. از حالت هایم می‌پرسد. نبضم را چک میکند. اخم‌هایش توی هم میرود. دوباره نبضم را چک میکند. اینبار می‌رود سراغ گوشی پزشکی اش. سعی میکند مهربان و مامانی به نظر برسد :« یه مقدار تپش قلب داری، اجازه میدی یه نوار قلب بگیریم ازت؟»

    خانم پرستاری می‌آید و میله‌های سرد را به چند جای سینه‌ام می‌چسباند. چیزی شبیه به گیره، روی انگشتم میزند. چند لحظه بعد، بند و بساطش را جمع می‌کند و می‌رود. دستیار پزشک دوباره وارد می‌شود. می‌گوید که توی نوار قلب همه چیز خوب بوده و جای نگرانی نیست. فشار خونم را اندازه می‌گیرد و شکلاتی به دستم می‌دهد :«میدونم که حالت تهوع داری ولی لطفا اینو بخور. افت فشار داری.»

    چند تا آمپول توی سرمم میزند و از اتاق خارج می‌شود.

    تافی کره‌ای که به دستم داده مزه‌ی زهر می‌دهد.

    ***

    تخت چنان تنگ و کوچک است که حس میکنم توی تابوت خوابیده‌ام. مامان روی صندلی بغلی چرت می‌زند. سر درد امانم را بریده. صدای هق هق آهسته‌ای از کنار تخت هادی می‌آید. نگاهش که من می‌افتد. به صورتش چنگ میزند :« بیدارت کردم دخترم؟»

    _«نه حاج خانوم. راحت باشید. اصن نخوابیدم.»

    _«میدونم که هادی دیگه وقتی نداره. اینا کلا خیلی عمر کنن بیست و خرده‌ای ساله. ولی هادی مریضه. خیلی مریضه. میدونم که دارم بیچاره میشم.»

    صدای هق هقش بلندتر میشود. بدون حرف دیگری از اتاق بیرون میرود.

    ***

    نمیدانم چرا این شب لعنتی تمام نمی‌شود. بغض دارم و ترسیده‌ام. آمپول های توی سرم، تنها کاری که کردند تشدید کردن سرگیجه‌ام بود. دعا میکنم که هرچه سریع تر صبح شود و بعد از گرفتن سیتی اسکن و آزمایش خون راهی خانه شوم.

    زمزمه می‌کنم :«شب چرا می‌کشد مرا؟!

    تو نشسته‌ای کجای ماجرا؟!

    من چنان گریه میکنم 

    که خدا بغل کند مگر مرا...»

    اشک‌هایم پی در پی می‌چکند روی متکای سفید رنگ.

    ***

    چشم که باز میکنم توی تخت خودم هستم. بالشتم از اشک خیس است و تُشَک هم از عرق. انگار که یک تشت پر از آب خالی کرده باشند روی تمام بدنم. با چشم‌های گشاد شده در و دیوار را وارسی می‌کنم تا خیالم راحت شود که توی اتاق خودم هستم. 

    به پنجره نگاه میکنم. به گلدان ها و به گرگ و میش دم صبح. توی سه کنج دیوار گلوله میشوم و سرم را بین دو دستم میفشارم. اشک ها سر می‌خورند روی صورتم. طوطی‌وار تکرار می‌کنم :«فقط خواب بود. فقط خواب بود.»

     

    پی‌نوشت : دیشب قبل از خواب به مامان می‌گفتم کاش میشد برگردم به عید پارسال. اون موقع خیلی کارا میکردم. تا حالا نشده بود که خواب یه خاطره رو ببینم. ولی این خواب بهم فهموند که به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی اصلا دلم نمی‌خواد برگردم به پارسال.

    پی‌نوشت : یقینا که خواب اینقدر مفصل و با جزئیات نبود. و از همه‌ی اینا فقط سرفه‌ی هادی بود توی خوابم و اون شکلات گرفتنه، و اون قسمت شعر خوندنم، ولی باعث شد همه‌ی اینا رو با جزئیات به خاطر بیارم. منم برای اینکه مخاطب گمراه نشه، خاطر اصلی رو نوشتم.

    پی‌نوشت : از صبح دارم به هادی فکر میکنم. به اینکه آخرش چی شد؟ خوب شد یا چی؟ واقعا سوال و خاطرات ناجوریه برای شروع یه صبح پر کار.

     

    عنوان : برگرفته از آهنگ شب، آرمان گرشاسبی.

  • ۱۱ | ۰
  • ۱۲ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹

    روزهای پر کار

    دو روزه که دندون درد امونمو بریده. با اینکه مامان برام «برنج پوفکی» درست میکنه اما باز هم گرسنه‌م انگار تا غذا رو نجوم ذهن و معدم‌ پر نمی‌شه. نمی‌دونم شما به پوف چی میگین اما همون برنج شفته و وا رفته ایه که دوباره با آب خورشت پخته میشه و برای بچه های بی دندون مناسبه. 

    تاریخ امتحاناتم مشخص شده و نه روز بیشتر زمان ندارم که منطق رو تموم کنم. گودی و جیم‌ بَنْگ فقط ته دلمو خالی کردن که واااای منطق خیلی سخت و لولوئه :/

    گاهی اینقدر سخت میشه این درس خوندن بدون معلم که فکر میکنم از پسش بر نمیام و بهتره که همین رشته‌ی دوست نداشتنی رو ادامه بدم. ولی عشق به ادبیات اون چیزیه که تلخی منطق و اقتصاد رو به شیرینی‌ش می‌بخشم. 

    ولی پروفسور اینطور دلگرمی میده «حالا خیلی غصه نخور مهم که نیست امتحانا کیه هر وقت که باشه تو همش‌و عالی میدی. عالیِ عالی. حتی اگه گفتن همین فردا. هرچی که تو خوب بلدی و خوب خوندی دقیقا همونا میاد تو امتحانات من مطمئنم.»

    روزهام با درس خوندن و اندک استرسی برای امتحانا می‌گذره و شب‌هام با پیش بردن کتاب سرخ سفید و اندکی نوشتن و پیش بردن تکالیف داستان‌نویسی‌م. در پایان روز در کل احساس خوبی دارم از اینکه روز پر کار و مفیدی رو گذروندم اما تمام این کم خوابیدن‌ها و فشارها و دغدغه‌ی گذشته و آینده و همه‌ی چیزهایی که توی فکرم می‌چرخند که قورت دادنی‌اند و گفتنی نه؛ باعث می‌شه که یکمی گند دماغ بشم و حساس.

    خواهری با کراشش پدرمو در آورده. و بعلههه کراششون ایشونه ! و من اولین و آخرین حسی که به یه نفر داشتم (که نه اسمش کراشه، نه عشق و نه حتی دوست داشتن؛ فقط یه قلقلک بود به قول خاله کوچیکه) به گفته‌ی جیم‌بنگ شبیه به راننده‌های تریلی توی دهه‌ی پنجاه بود :/

    فقط دارم به روزای شیرینی که بعد از سختی‌ها میان فکر می‌کنم. به اینکه بعد از امتحانام می‌رم شیراز و قراره کلی با خاله کوچیکه دیوونه‌بازی دربیاریم و به قول خودش تجدید قوا کنیم.

    این روزا و عملکردم راضیم ولی خسته‌ام... خیلی خسته... خیلی خیلی خسته...

  • ۷ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹

    از برچسب ها حرف بزنیم! (۲)

    توی پست قبل راجع به برچسب هایی که به زنان زده شده حرف زدیم؛ حالا با آگاهی از اینکه من همان قدر که با مرد سالاری مشکل دارم مرد ستیزی را هم نمی‌توانم بپذیرم؛ درمورد برچسب هایی که مردان زده شده، صحبت می‌کنیم.

    توی دنیای امروز خیلی ها بدون اینکه چیزی در رابطه با فمنیسم بدانند، خود را فمنیست می‌دانند و برای همین مرد ستیزی را با فمنیست بودن اشتباه می‌گیرن. فمنیسم مکتب و علمی‌ست که نیاز به آگاهی و مطالعه دارد؛ صرفا کسی با دنبال کردن افراد خاصی توی اینستاگرام، فمنیست نمی‌شود.

    .

    امین جدیدا زده به کار آشپزی، کیک هایش خوش طعم هستند و خورشت‌هایش تقریبا جا افتاده. (لامذهب سیب زمینی سرخ کرده هایش هم محشر می‌شود.) هر باری که از دستپختش تعریف کردم؛ آرمین مثل قاشق نشسته پریده وسط که :«بعلهههه امین که حسابی "کدبانو" شده اخیرا.»

    پارسای هشت ساله از شدت بغض هم کبود شود یک قطره اشک هم نمی‌ریزد چون یادش داده‌اند که :«"مررررد" گریه نمی‌کند.»

    آرمین توی خونه دست به سیاه و سفید نمی‌زند تا بلکه مرررد بودنش _خدایی ناکرده :/ _زیر سوال نرود.

    چند وقتی ست که با پروفسور دگیر بحث هایی از این قبیل هستیم. پروفسور میگوید :«ولی من کلا نسبت به مردایی که تو کار ادبیات و نویسندگی هسن یه حس بدی دارم. فک میکنم با روحیه مردونگی سازگار نیس. نه که حس بدی داشته باشم میگم با روحیه مردونه سازگاری نداره، چون معتقدم نویسنده ها و شاعرا یه سبک زندگی متفاوتی دارن چون طرز فکرشون متفاوته.»

    توی سریال هیولا یه کارکتر هایی به اسم "حامد" و "هاله" داشتیم. و به نظر من هر دو کارکتر های جالب توجه‌ای داشتند. حامد پسری بود که به عروسک و گلدوزی علاقه‌مند بود و به شدت از هرگونه درگیری دوری می‌کرد و در مقابل هاله دختری بود که عاشق اسلحه و شمشیر و دعوا. و ما چرا به رفتار های این دو کارکتر می‌خندیدیم؟! چون که خودآگاه یا ناخودآگاه ذهن ما همچنان درگیر کلیشه‌هاست. چون هنوز داریم با کلیشه ها زندگی می‌کنیم و فردی که خارج از این هنجار ها و کلیشه ها باشد را نمی‌توانیم بپذیریم.

    نظرتان راجع به این جمله چیست؟! :«مرد اونیه که خودش با زیر پوش بگرده دختر همراهش پالتو پوست داشته باشه.»

    این جمله حتی برای شوخی هم مناسب نیست. خون شما از مرد همراهتان رنگین تر است؟ نظرتان چیست اگر آن پالتو پوست را از پوست خودش تهیه کند؟! در این صورت جنتلمن تر به نظر نمی رسد؟! و در غیر این صورت لابد مرد نیست؟! مگر مردانگی تعریفش به این‌ چیزها بند است؟ به پول و خرج کردن برای همراهش؟! یا مثلا زنانگی به شستشو و کار های به اصطلاح زنانه؟

    ما همان‌طور که در حق بانوان اجحاف می‌کنیم؛ در حق آقایان هم ستم می‌کنیم. از بچگی یادشان می‌دهیم از ترس، ضعف، آسیب پذیری، گریه و بیان کردن احساسات شان فراری؛ و مردان خشن و محکم و قابل تکیه‌ای باشند. ک تا سربازی نروند «مرررررد» بار نمی آیند (مراجعه شود به این  پست) که مسائل مالی را با اثبات مردانگی اشتباه بگیرند و از همان بچگی «ladies first» را توی گوششان خوانده‌ایم. حرف من این است که اگر بناست ما دنبال برابری باشیم هیچ یک از دو جنس مقدم نیستند.

    مرد ها می‌توانند، به ماندن در خانه و انجام کارهای خانه علاقه داشته باشند. می‌توانند آشپز خوبی باشند. می‌توانند عاشق گلدوزی، خیاطی، قلاب بافی، ادبیات و شعر باشند. می‌توانند به رنگ صورتی علاقه داشته باشند و پیراهن های گلدار بپوشند. می‌توانند گریه کنند. می‌توانند نیاز به تکیه کردن داشته باشند. می‌توانند شکننده باشند و می توانند به هر شغلی و کاری که علاقه دارند رسیدگی کنند؛ (همانگونه که زنان هم می‌توانند) و هیچ کدام از این ها «مرد» بودنش را زیر سوال نمیبرد. هیچکس با پرداختن به چیز ها و کار هایی که دوست دارد ماهیت و جنسیت خود را از دست نمیدهد!

    من به تفاوت میان مرد و زن معتقدم. اصلا همین تفاوت است که باعث میشود مردی وجود داشته باشد و زنی. اصلا همین تفاوت هاست که باعث میشود ما چیزی به نام جنسیت داشته باشیم.

    من به تفاوت در جنسیت معتقدم اما به تبعیض جنسیتی نه! من به تفاوت در روحیه و ساختار زن و مرد واقفم اما به تفاوت در حقوق نه! 

    هیچ جنسیتی به جنسیت دیگر برتری ندارد. هم مرد سالاری مخرب است و هم زن سالاری. هم مرد ستیزی و هم زن ستیزی. ما در پِی برابری هستیم :)

     

    +کتاب های خانم آدیشی («مانیفست یک فمنیست در پانزده پیشنهاد» و «ما همه باید فمنیست باشیم») هم در عین کوتاهی حق مطلب را ادا میکنن و هم رَوون هستن. من خودم از انتشارات کوله پشتی گرفتمشون اما گویا انشارات میلکان هم دارند کتاب ها رو. خلاصه که توصیه میشن :)

  • ۹ | ۰
  • ۹ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹

    همسایه‌ی طبقه پایین

    چیزی حدود دو ساله که متاسفانه همسایه‌ی خانواده‌ی چهار نفره هستیم. توی یه خونه‌ی دو طبقه. دختر بزرگشون نه ساله و دختر کوچیکه سه ساله‌س. پدر خانواده مدام ماموریت‌های کاری به تهران داره. و البته از اووووون ماموریت‌های کاری‌هاااا. صددرصد که این مسئله دخلی به من نداره اما دعواهای ساعت سه‌ی نصفه شبشون سر معضل خیانت؛ چرا! صدای دعوا و جیغ و فحش‌کاری در وقت و بی‌وقت؛ چرا!

    مادر خانواده یک بار ساعت دو بعد از ظهر که داشتیم ناهارمونو میل می‌نمودیم، اومد دم در که «دختر کوچیکه‌ی من پیش شماست؟!» وقتی جواب منفی‌مون‌و شنید گفت :«واااا کجاست پس؟!»

    خب!! گویا بچه‌ای که از دو ساعت پیش معلوم نیست کجاست رو از ما طلب می‌کرد. دختر کوچیکه تبحر بی‌نظیری توی باز کردن در خونه و فرار کردن داره. گاهی ساعت 12 نیمه شب میاد در می‌زنه که می‌شه بیام خونه‌تون؟!

    دختر بزرگه هم اگر پیگیری کنه قطعا توی رشته‌ی دو میدانی آینده‌ی فوق درخشانی داره. آنچنان زیر پای ما میدوئه که انگار طبقه‌ی بالا زندگی می‌کنن نه پایین. و تمامی اعضای این خانواده‌ی دوست‌داشتنی با مقوله‌ی استفاده از کلید نه تنها مشکل دارن بلکه حتی گاهی ننگ هم می‌دوننش. :| هیچ فرقی هم نداره که چه ساعتی از شبانه روز باشه، زنگ خونه‌ی ما رو می‌زنن که در رو براشون باز کنیم.

    و امااااا در روزگار قرنطینه!! آخ که من چقدررر عاشق گذروندن قرنطینه با این عزیزانِ جان هستم. کلّه‌ی ظهر که بابا از سر کار میاد و ما قصد می‌کنیم که یه چرت شیرین بزنیم، دختر بزرگه حوض رو آب می‌کنه و شروع می‌کنه به آب‌تنی. البته آب‌تنی توأم با جیغ و هر هرِ خنده. دختر کوچیکه هم می‌ایسته جلوی پنجره‌ی اتاق من و یه توپ دارم قل قلیه سر می‌ده! و در حیاط که دقیقا زیر اتاق من هست رو چنان به هم میکوبن که هر لحظه منتظرم که سقف خونه شون که زمین زیر پای ما باشه فرو بریزه. یکی_دو بار مامان با شوخی و خنده و ملایمت ساعت‌های استراحت رو بهشون گوشزد کرده اما خب!... کو گوش شنوا!

    با یادآوری اینکه از یک پدر و مادر میگرنی، به حتم یه فرزند مبتلا به میگرن متولد می‌شه؛ از شب‌های قرنطینه براتون می‌گم. بابا به صدا حساس است؛ مامان به نور. من هم اولش بیشتر به خشم و عصبی و شدن و گریه واکنش نشون می‌دم و بعد، روی هر دو عامل تا حد مرگ حساس می‌شم.

    همین که ساعت به 12 می‌رسه، چراغ حیاطشون رو _که پراژکتوریه برای خودش_ روشن نموده و جست و خیز این دو گل نو شکفته آغاز می‌گردد. (گفته بودم که پنجره‌ی اتاق من با پرده‌ای کرم رنگ دقیقا رو به حیاطه دیگه؟ خب! اتاق مامان و بابا هم در راستای اتاق من قرار داره)

    در این حالت، مامان چشم‌بند به چشم و دستمال گلگی به سر و بابا دستمال کاغذی به گوش و من دندان قورچه‌کنان و دری وری گویان روی تخت ولو شدیم. شایان اهمیته که من و بابا برای درس خواندن و رفتن به سرکار هر دو ساعت شش بیدار می‌شیم و شب‌نشینی این رفقای من دست کم تا دوی نیمه شب طول می‌کشه.

    سوال خوب در این شرایط اینه که چرا به «این‌ها» چیزی نمی‌گید؟! و جواب اینه: بابای لطیف و ملایم و صلح طلب من‌و چه به سر و صدا راه انداختن و گوشزد کردن چیزی به کسی؟!  و مامانم هم بس که مستقیم و غیر مستقیم عادی ترین مسائل رو بهشون گوشزد کرده خودش از رو رفته. خب در چنین خانواده‌ای و در اینچنین حالات من رک‌ترین، پررو‌ترین و بی‌اعصاب‌ترین عضو هستم. به مراتب خواستم چیزی بگم که مامان و بابا جمله‌ی «عاقلان را فی الاشاره!» منو سر جام نشوندند. و به مراتب گفتن که «این‌ها» حرف بفهم نیستن و تو الکی سر و صدا راه ننداز.

    و اما پریشب؛ خیلی خوشحال و شاد از اینکه صداشون هنوز در نیومده، راهی تخت خواب شدیم و با یک لبخند شیرین خوابیدیم. ولی با صدای بلند باز و بسته شدن محکم _خیلی خیلی محکم_ در و جیغ‌ها و خنده‌های پیاپی دختر کوچیکه؛ از خواب پریدم. اونقدر عصبانی شده بودم که می‌تونستم تک تک تارهای صوتی دخترک رو پاره کنم. نیم نگاهی به ساعت انداختم و دیدم، بعله! بیست دقیقه مانده به دو. اونقدر آمپر چسبونده بودم که دیگر منتظر موعظه های مامان و بابا نموندم. با همان لباس‌های گل منگلی و گشاد و موهای ژولیده‌م، پله‌ها رو دو تا یکی پایین رفتم. با خشم در زدم و دختر بزرگه در رو باز کرد. با صدای خواب آلودم گفتم:«مامانت کجاست؟!»

    _«خوابیده.»

    این رو چنان با خونسردی گفت که تقریبا داد زدم:«یعنی چی که خوابه؟! مگه با این سر و صداها و چلچراغی که راه انداختین کسی هم می‌تونه بخوابه؟!»

    چیزی نگفت. ادامه دادم:«مگه نمی‌دونین این ساعت مال استراحته؟! من و بابام باید صبحا زود بیدار شیم. ولی شبا تا دیر موقع شما صدا می‌دین!»

    دختر کوچیکه هم اومد و جلوم ایستاد. با نیش گشاد سلام کرد و من یقین داشتم که جمله‌ی بعدی‌ش «می‌شه بیام خونه‌تون؟» خواهد بود. اخم کردم «علیک سلام! چرا جیغ می‌کشی شما؟!»

    هر دو تاشون داشتن مثل این نگاهم می‌کردن. از موضعم کوتاه نیومدم :«سر و صدا بسه! شمام اول چراغ حیاطو خاموش کنید. بعدم بگیرید بخوابید. فردا بیدار بشین و بازی کنین. به جای الان. برید تا منم فردا بیام با مامانتون صحبت کنم.»

    وقتی رفتن تو، برگشتم سمت خونه. مامان توی چهارچوب در ایستاده بود. بااینکه چشماش نسبتا راضی به نظر میومدن اما گفت :«نباید داد می‌زدی!» 

    شونه بالا انداختم و راهی اتاقم شدم. وقتی به اتاق رسیدم دیگه چراغ حیاط روشن نبود و صدای جیغ هم نمیومد. 

    هرچند که مامان و بابا دوباره نذاشتن که برم سراغ مادر خانواده اما دیشب خوابی بس آروم داشتیم. بدون جیغ و دعوا و چراغ. هم دیروز بعد از ظهر و هم امروز هم از آب‌تنی و شعرخوانی هم خبری نبود؛ اما دوباره امروز ظهر مادر خانواده به دلیل اونکه کلید نبرده بود، چرتمونو پاره کرد.

     

    نتایج اخلاقی :

    ۱. خونه‌ی آپارتمانی یا دو طبقه با خونه‌ی دربست فرق داره. سعی کنیم توی این روزایی که بیشتر خونه هستیم بیشتر مراعات کنیم :)

    ۲. همسایه های ما نقش «در باز کن» رو ندارن پس از کلید استفاده کنیم.

    ۳. به ساعات استراحت پایبند باشیم و از ایجاد آلودگی صوتی و نوری در این ساعات بپرهیزیم.

    ۴. دعوا توی همه‌ی خونه‌ها و برای همه‌ی زوج‌ها پیش میاد و طبیعیه. اما اگر داریم می‌بینیم که دعواها در هر ساعتی از شبانه روز و به کثرت داره اتفاق میوفته و باعث مختل شدن آسایش همسایه‌ها می‌شه؛ با مشاوران خانواده و روانکاوها بیشتر دوست باشیم :)

    ۵. مثل مامان و بابای من نباشین. مثل من باشین :دی در موارد اینجوری بعد از چند بار گوشزد، برید یکم داد بزنین. حالا یا جواب میده یا حداقل سبک شدین. (عذر میخوام اگه بد آموزی دارم :دی)

     

    پ.ن : می‌دونید قسمت حرص دربیار ماجرا کجاست؟! اونجایی که قبل از عید، نصفه شب نزدیک ساعت دو، خواهری از روی تخت افتاد و صدای خیلی ناجوری بلند شد، به ثانیه نرسید که مادر خانواده، پیام داد به مامان که «مامانم از تهران اومده خونه‌مون، قلبش ضعیفه. از بالای خیلی صداهای بدی میاد، الان از خواب پریده و ترسیده. دیر موقع‌س لطفا رعایت کنید.»  :||

    پس؛ نتیجه‌ی اخلاقی ششم: «رطب خورده منعِ رطب کِی کُند؟!»

  • ۱۱ | ۰
  • ۱۱ نظر
    • بـقـچـه ‌‌
    • سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹
    اگر به خانه‌ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور؛
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم...