سلام سیا! حالت چه طوره رفیق قدیمی؟! من که حسابی حالم عجیبه این روزا. همه چیز داره درست و خوب پیش می‌ره. کاری رو انجام دادم که به خواب هم نمی‌دیدم. سر بلند بیرون اومدم و بر خلاف تصوراتم ذره‌ای هم احساس پشیمونی ندارم! حالم خوبه ولی دلم نمی‌خواد که فعلا از غار تنهاییم بیرون بیام. دیوانه‌ی فنون و فلسفه شدم. من پارسال کجا بودم سیا؟! من رو چه به حفظ کردن فرمول‌های فیزیک و جدول تناوبی؟! من باید اشعار نیما و شارل بودلر رو حفظ می‌کردم.

سیا! دارم احساسات عجیبی رو تجربه میکنم. یه چیز که هر چی سعی کردم روی کاغذ بیارمش نشد. یه احساسی که سبک و ملایمه. اونقدر سبک و حباب شکل که حس می‌کنم هر لحظه ممکنه بترکه. احساس می‌کنم که خوابم و هر لحظه ممکنه که بیدار بشم. و من دوست دارم این احساس رو. دوست ندارم که بیدار بشم. احساساتم از اون یه جورایی‌هایی هست که فقط خودم می‌فهمم. اون حسی که معادلش اصلا میون کلمه‌ها نیست. 

دیشب وقتی داشتیم از کافه بر می‌گشتیم توی همون خیابون رو به روی پارک _همونی که درختای بلند داره و خونه ی قشنگی که میلیون ها بار آرزو کردم کاش خونه‌ی من بود_ رد می‌شدیم و سارا نایینی توی گوشم می‌خوند «چه فراری از فردا که بر باد است

و تمام آن دیروزی که در یاد است

چه فراری از کابوس 

صبح و شب در آن محبوس

چه فرار از آن پایانی که آزاد است...»

برای یک لحظه حس کردم که هر قید و بندی آزادم. حس کردم که بیشتر از هر زمان دیگری دوست دارم پرواز کنم. حس میکردم که دیگه محدودیتی وجود نداره. انگار که گذشته‌ای نیست و آینده‌ای نخواهد بود. انگار که فقط من بودم و درخت‌ها و خیابون. همین!

حالاکه دارم برات می‌نویسم از خیال احساسات عجیب و عزیز این روزام یه لبنخند ملایم نشسته گوشه‌ی لبم. باید به «زک» پیام بدم و بگم که آماده ی دریافت تراپی‌های جدید هستم. کتاب «نیمه‌ی تاریک وجود» رو هم از همین حالا شروع می‌کنم. شاید حق با پروفسور باشه، زمان شروع کردن یه فصل جدید از زندگیم هست. دیگه بسه خستگی و ناامیدی و معلق بودن توی سیاهی ها. و امیدوارم که بالاخره تو هم توی فصل جدید پیدات بشه.برام دعا کن که از پس این روزا بر بیام. دوستت دارم.

 

عنوان : آهنگ من دهانم، چارتار