میشینه کنارم و سرشو میذاره روی شونهم «گریه نکن آجی!»
موهاشو میبوسم. انگشتای لاغر و کوچیکشو میکشه روی انگشتام. «دوباره یخ کردی! نمیتونی با من حرف بزنی؟ آخه من همیشه با تو حرف میزنم. تو با کی حرف میزنی؟!»
نگاه میکنم به آسمون. «خب من خاله کوچیکه رو دارم. گودی و جیمبنگ.»
گونهمو میبوسه «ولی خیلی وقته باهاشون حرف نزدیا. جیمبنگ به من پیام داد که از غار بکشمت بیرون.»
وقتی چیزی نمیگم از جاش بلند میشه. همون جوری که میخواد از پلهها پایین بره میگه «هوا سرده بقچه. زود بیا توی خونه. خواهر بزرگ نداری ببینی چی میگم.»
از حرفش خندهم میگیره. نیم وجبی ادای مامان رو در میاره که مدام سعی میکنه با جمله «مادر نشدی بفهمی چی میگم» بهمون نگرانیشو نشون بده.
یادم میاد که چند روز پیش به جون مامان غر میزدم که چرا من برادر بزرگتر ندارم. من دلم داداش میخواد. مامان خندیده بود «هم الان دیگه دیره و هم باور کن برادر هم آش دهن سوزی نیست.»
دروغ میگه. توی همون سال کذایی، توی همون شب لعنتی وقتی داشت به پهنای صورتش اشک میریخت و به دوستش پشت خط گفت «کاش یه برادر داشتم نوشین. کاش یکی بود که بهش تکیه کنم و پشتم به حمایتش گرم باشه.»
همون شبی که خواهری داشت سرخوش کنار دستم تاتیکنان میآمد و من توی بساطم یه اسطورهی شکسته داشتم و یه دل شکسته. یه خواهر کوچولو که باید بیشتر از همیشه مراقبش میبودم. داشتم دعا میکردم که زودتر بابا بیاد دنبالمون.
حالا میفهمم که چرا از بچگی احساس میکردم داشتن برادر بزرگتر خیلی خفنه. یه جور حس عجیب. اینکه اگه شب بود، اگه پاییز بود، اگه پناهی نداشتم، برادری باشه که دلمو به بودن و حمایتش گرم کنم.
از جا بلند میشم و روی تیغه میشینم. زل میزنم به ماهی که کامله. نفس عمیقی میکشم و به منِ ادامه دهندهم میگم «دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره!»
یادداشتهای گوشیمو باز میکنم و مینویسم «احساس میکنم خیلی نزدیکی سیا. خیلی خیلی نزدیک. هر لحظه امیدوارم که حضور تو اون معجزهای باشه که واسه این روزا رخ میده.»
از جا بلند میشم تقریباً روی وسط ترین نقطهی پشت بوم میشینم. روی ایزوگام کثیف دراز میکشم و به ماه نگاه میکنم. آهنگ «سرنوشت» همایون شجریان رو پلی میکنم.
«گر تو روز راز این بازی بدانی
نکتهی رمزش بخوانی
لحظههای زندگی چون موج دریاست
گرچه سرد و سخت زیباست»