بهم می‌گه «ببین بقچه، تو یه کوله گذاشتی روی دوشت و توش رو پر کردی از سنگای تیز و زاویه‌دارِ گذشته. حالا نه تنها این سنگینی‌ش داره اذیتت می‌کنه بلکه هر قدمی که می‌داری این تیزی سنگ‌ها می‌ره توی کمرت و زخمی‌تم می‌کنه. کوله‌تو زمین بذار بقچه!»

وسط سرش خالی شده و نقره‌های دور تا دور سرش برق می‌زنند. نگاه می‌کنم به گل‌های پشت پنجره. «مدام به خودم می‌گم تهش قراره چی بشه؟ خب که چی؟ درس بخونم که چی بشه؟ غصه بخورم که چی بشه؟ زندگی کنم که چی بشه؟ تهش قراره به چی برسم؟»

لبخند می‌زند. چین‌های دور چشمش عمیق تر می‌شوند «زاویه‌ی دیدتو تغییر دادی. نگاه‌تو از عرض زندگی گرفتی و داری به طول زندگی نگاه می‌کنی. بذار این‌طور بگم. زندگی مثل یه رودخونه‌ایه که داره میره. ته این رودخونه چیه؟ کجاست؟ هیچکس نمی‌دونه. به جای اینکه نگاهت به قایق خودت باشه مدام داری به تهش فکر می‌کنی! ته نداره. ببین توی قایق تو چه خبره!»

لیوان آبی جلویم می‌گذارد و جعبه‌ی دستمال کاغذی را باز می‌کند. بدقلق است. چند دستمال اول پاره می‌شود. بر می‌گردد سر جایش. «میدونی مشکل تو کجاست؟ اونجایی که قایق خودتو رها کردی و داری به قایق بقیه نگاه می‌کنی. داری بهم خوردن قایق بقیه رو نگاه می‌کنی. آبجی کوچیکه چی میشه؟ مامانم؟ بابام؟ پسر عمه؟ بقچه رو فراموش کردی. بقچه رو ولش کردی به امون خدا.»

کمی توی جایم جا به جا می‌شوم. انگشت در هم گره می‌کنم و چیزی نمی‌گویم. «مسیر رودخونه خیلی قشنگه بقچه!»

به چشم‌های خاکی رنگش خیره می‌شوم «نه!»

«نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

«نه!»

«نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

«نه.»

«یه بار دیگه می‌پرسم. فکر کن و جواب بده. نه یا نمی‌خوای ببینی؟»

نگاهم را دور تا دور اتاق می‌چرخانم و محکم تر سه بار قبلی می‌گویم «نه!»

لبخند می‌زند. می‌گویم «خیلی کار داریم آقای عین-صاد! خیلی.»