صدایم طنین می‌اندازد به راهرو های سرد کلیسا «من آماده‌ام که اقرار کنم! مـــن گـــنـــاهـــکـــارم!»

اشک‌هایم یکی پس از دیگری می‌چکند روی گونه‌هایم. جمع می‌شوم توی آن اتاقت چوبی. حرف‌هایم که تمام می‌شود سبک‌تر نشده‌ام. همچنان دلم حرف زدن می‌خواهد. اما تحمل سنگینی بعضی از حرف‌ها به زدنش می‌ارزد. انگار که پدر می‌داند نیاز است بیشتر حرف بزنم. اما نمی‌داند الباقی حرف‌ها گفتن ندارد. برای شنیدن مابقی حرف‌های من باید تا آخرش همراه شد. کار من با یک «طفلکی! باورم نمیشه! اگه خدا دردی داده، لابد ظریفت‌ش رو داشتی!» راه نمی‌افتد!

یا گاهی هم از در دایه‌ی مهربان‌تر از مادر در آمدن که «خودتو جمع کن! این ماجرا به تو ربطی نداره! تو زندگی خودتو بکن! عزیز من، اگه به طور مثال طرف بچه‌ی خوبی برای مامانت نبوده، برادر خوبی برای تو که بوده! برو ببین ملت چه دردا و مشکل‌هایی دارن!»

نه! نه! این حرف‌ها نه مرا به خودم می‌آورد و نه از بارم سبکتر می‌کند. اگر بناست مابقی حرف‌های مرا بشنوی باید بدانی که چه بگویی. که نه از اینور بام بیفتی و نه از آنور. برای شنیدن حرف‌های من باید همراه باشی و حامی!

به خودم می‌آیم و به پدر روحانی می‌گویم که دیگر عرضی نیست. شرخ مختصری از یکی از ماجراها را میداند. خودم گفته بودم. پیشترها. پیش از اینکه بدانم کشیش است. احساس میکنم کمی شفاف سازی لازم است. توضیح بیشتری میدهم و تا می‌آیم به سمتش برگردم تا برایم طلب آمرزش و مغفرت کند و محض خالی نبودن عریضه یکی_دو تا نصیحت به نافم ببندد، می‌بینم رفته. دور تا دور کلیسا چشم می‌گردانم، نیست! 

خیال می‌کنم دستش بند چیزی شده یا مثلا رفته تا دم کلیسا و برگردد، کمی بیشتر توی خودم جمع می‌شوم و در همان اتاقک چوبی منتظر برگشتن پدر می‌مانم. یک ساعت، دو ساعت، پنج ساعت، ده ساعت. پدر نمی‌آید. می‌نشینم به سبک و سنگین کردن حرف هایم که مبادا جایی موجب رنجش‌شان شده باشم. همیشه همینطور است اول یک کار را انجام میدهم و بعد فکرم به کار میفتد! 

به خودم که می‌آیم تکیه داده‌ام به دیوار اتاقم. آفتاب افتاده روی دست و پاهایم. چند ساعتی می‌شود که از پدر روحانی خبری نیست. اینکه کجاست را نمی‌دانم. حتی مطمئن نیستم که صحبت‌های اخرم را شنیده باشد. یک برگه برمی‌دارم و اینطور شروع می‌کنم :«سلام سیاوش! امیدوارم که حالت خوب باشه و دلت آروم. می‌خوام برات از پدر روحانی حرف بزنم ولی نمی‌دونم که چی بگم. همینطوره! نمی‌تونم توصیفش کنم. یه چیز آروم سبکه. مثل نسیم. مثل حباب. اونقدر سبک و ملایم که یه وقتایی خیال می‌کنم توهمه یا شایدم خواب. ولی نیست. اما خب کی می‌تونه مرز دقیق بین واقعیت و رویا رو مشخص کنه؟!»