"فروغ فرخزاد" برای من چیزی بیشتر از یک شاعر هست. سه سالی میشه که توی روزای دلتنگی و مواقع غمگینی، توی سه کنج دیوار توی خودم جمع میشم و پنج کتاب فروغ رو میخونم. با اینکه اکثر شعرها رو جسته گریخته حفظم امّا، دوست دارم به کتاب نگاه کنم.
کتاب مال خاله زیبا بوده که بعد از رفتنش، مامان برش میداره. و خب، حالا هم مال من هست. خاله زیبا کتاب رو جلد کرده و این جلد به مرور زمان پر از خط و خش شده اما دلم نمیاد که جلدشو باز کنم.
از "اسیر" شروع میکنم تا "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد". اون شعرایی که بیشتر از همه دوست دارم رو میخونم تا به انتها میرسم. این آخرش به نکتهی به خصوص داره. اول شعر "کسی که مثل هیچکس نیست" بعدش "پنجره" رو میخونم. موقع خوندن هر شعر هم یه سری از مصراع ها رو با تأکید و توجه بیشتری میخونم.
در آخر، آخرین شعر کتاب "پرنده مردنیست" رو میخونم. به دو مصراع آخر که میرسم چشمم میخوره به دستخط خاله زیبا. همونجاست که دلم گرم میشه، حس میکنم که خاله زیبا اینو برای من نوشته. شعری که خاله زیبا نوشته رو بلند میخونم و از سه کنج بیرون میام. معمولا بعد از مراسم شعرخوانی میرم روی پشتبوم و یکمی آهنگ گوش میدم. اینجوری میشه که وقتی دارم پلهها رو دونه دونه پایین میام. غمم سبکتر شده. حالم بهتره و دلم آرومتر :)
هرچند که احتمال میدم دست نوشته متعلق به مامان هم باشه اما خیال اینکه مال خاله زیباست بهم حس خوبی میده. دوست ندارم که تصوراتم رو با سوال پرسیدن بهم بریزم.