و پس از مرگم مرا با این ترانه بشناسید، در نوای کمانچهی کلهر جستجو کنید و با این تصنیف به یاد آرید.
پینوشت : لذت خوندن این شعر مولانا رو هم به خودتون تقدیم کنید :))
عنوان : مولانا
- بـقـچـه
- جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
و پس از مرگم مرا با این ترانه بشناسید، در نوای کمانچهی کلهر جستجو کنید و با این تصنیف به یاد آرید.
پینوشت : لذت خوندن این شعر مولانا رو هم به خودتون تقدیم کنید :))
عنوان : مولانا
خستهم. یا شایدم جا زدم. فقط سی روز مونده و از اون رویایی که برای خودم ساخته بودم فقط یه ویرونه مونده.
احتمالاً بگید چقدر یارو خودپسنده ولی واقعاً لیاقت من و پتانسیلهای من اینجا ایستادن نیست! خیلی باید بالاتر باشم، خیلی!
از خودم عصبانیام و فقط امیدوارم که سر عقل بیام. کاش بتونم بدن کرخت و مغز خستهم رو متقاعد کنم که این مقطع زمانی، زمان جا زدن نیست!
ایستادهام روبهرویش. دستبهسینه. انگار که بخواهم خودم را در آغوش بگیرم. صورت پر بغضم را که میبیند، نگاهش پر از محبت میشود. میخواهد با چشمهایش بغلم کند. پلک به هم میفشارم که یعنی خوبِ خوبم. عاقد حسابی صغرا و کبرا میچیند و من توی این فاصله توی خیالم دستش را میگیرم و میرویم ارگ. دو فالوده و یک آبهویچبستنی میگیریم و روبهروی پسرک سهتارنواز مینشینیم و آهنگها را بلند بلند میخوانیم.
بلهاش را به خاطر سنگین بودن گوش عاقد دوبار میگوید. بلهی اول اشک را از چشم چپم میسراند پایین و بلهی دوم چشم راستم را تر میکند. ساعت دور مچش پیچیده میشود و حلقه دور انگشتش را میگیرد. انگشتهایشان که توی هم پیچ میخورد، دست چپم را میگیرم جلوی دهنم. صدای کِل کشیدنم همراه میشود با هلهلهی جمع.
توی دلم زمزمه میکنم «خدا جونم به تقدس همین لحظه، سپید بخت و سبز دامن باشن. سایهی سر و پیرهن تن هم باشن.» و قطرههای اشک پشت سر هم میچکند روی گونهام. مامان با خنده میگوید «بقچه دختر شوهر داده، نه مامانم.»
توی دلم میگویم «نه فقط دختر! رفیقم را. یار غارم را. همرازم را.» اشکهام را پاک میکنم. خوشحالیای که توی قلبم جولان میدهد را به صورتم هدایت میکنم و با خنده میگویم «انصافاً هنوز جای دختر شوهر دادنم درد میکنه!»
کنارش برای عکس گرفتن میایستم و لبخندم را تا بناگوشم پهن میکنم. عمو قاف میگوید «بقچه خانوم با منم عکس بگیر.» کنارش میایستم و تا همان نیش گشاد میگویم «نگران نباش! دیگه من سرجاهازیتم. حالا حالاها بیخ ریشتون هستم.»
سرجاهازی بودنم را میپذیرد و میخندد. با رفتار صمیمیاش، من برای اولین بار دلم قرص میشود که عزیزکم کنار آدم درستی ایستاده.
محکم بغلش میکنم و لب میزنم «مبارکت باشه گل همیشه باهارم.»
۱. از وقتی میام کتابخونه اوضاعم بهتره. تمرکز بیشتری دارم. میزم یه کنج دنج هست و از شلوغی به دوره. دوستش دارم و خوشحالم. احساس بازدهی بیشتری میکنم و امیدوارم این ۵۰ روز لعنتی رو بتونم به کمک دور شدن از خونه، بهتر بگذرونم.
۲. امروز یه دامن بلند و گشاد سرمهای پوشیدم و یه مانتوی بلند روش. برای گشادی و راحتیش صرفاً. بعد یه آقایی که نمیدونم دقیقاً چیکاره بود، اشاره زد برم تو اتاقش. با کلی دخترم و عزیزم (!) میگه که دامن مال مهمونیه! از فردا پوششت رو درست کن که کسی مزاحمت نشه و اینا. دیگه بنده خدا خیلی مهربون و مودب صحبت میکرد که روم نشد بهش بگم درت رو بذار دوست عزیز! حوصلهی کلکل هم نداشتم لذا با یه فرمایش شما متینه، سر و تهش رو هم آوردم. بعد دختره با یه مانتو و دامن سرخ و گلگلی اومده، بهش سلام میکنه. یارو هم انگار نه انگار که همین الآن منبر بوده راجع به مانتو. با روی خوش جوابش رو میده و تمام! میخوام بگم که اینکه هم رنگش مورد داشت، هم کوتاهیش و هم تنگیش! ولی یادم اومد که اینجا ایرانه و منم حوصلهی کلکل ندارم و دهنم رو ببندم سنگینتره! به خدا میگم «انصافاً گرفتی ما رو مشتی، نه؟» و حس میکنم که با لبخند طویلش برام ابرو بالا میندازه!
۳. از وقتی درس میخونم مامان اینقدر مهربون شده که نگید! مریم امیرجلالی درونش خاموش شده به لطف خدا. همهش با لبخند نگاهم میکنه. اوضاع یکم عجیبه ولی دوستش دارم D:
۴. رفته بودم استراحت، بغلدستیهام _که هم مدرسهای هم هستیم_ داشتن به ترتیب از شوهر و دوستپسر و کاشت مژه صبحت میکردن، منم زل زده بودم به جورابای گربهایم و توی دلم بهشون میگفتم «اکوری پکوریها! چه قشنگین شما! برم چند جفت دیگه ازتون بخرم، باهم خانوادهی گربهای تشکیل بدیم!» بله! یه لحظه احساس شرم کردم. ولی میدونین؟ خودم رو عشقه بابا!
۵. گودی بعد از شش ماه پیام داده قربون صدقهم رفته و ابراز دلتنگی کرده. دلتنگشم. و این رو بهش گفتم، ولی هم اون میدونه و هم من میدونم که من آدمی نیستم که با کسی که برام تموم شده، دوباره رابطه بسازم. میدونه وقتی که باید میبود، نبود. همین کافیه برای تموم شدن یه رابطه. و وقتی جهان فکری دوتا آدم عوض میشه، لازمه که به رابطه تموم بشه. هم شرط کافی رو داریم، و هم لازم رو. ما، دیگه ما نمیشیم!
۶. تا من پارت بعدی درسم رو میخونم، میاید بهم حرفای قشنگ بزنید؟
جایزهی درس خوندنم معاشرت با شماست :)
پینوشت : دارم به خودم برمیگردم و این خوشحالم میکنه. شما حس نمیکنید کسی که این پست رو نوشته، بقچهی دو سال پیشه؟ :))
۱. میگه «تو تنها چیزی که لازم داری تحسین شدنه. داری پدر خودت رو با خودسرزنشیهات در میاری. برو دنبال کارایی که توشون خوبی. برو نقد، شب شعر، چه میدونم یه کاری که اون تأییدی که لازم داری رو از خودت بگیری، از دیگران هم.»
راست میگه! جیمبنگ خوب منو میشناسه. خوب میدونه درد از کجاست. میگم «حق با توئه، ولی باشه واسه بعد کنکور.» و میرم که تا بعد کنکور به خودم بپیچم.
۲. تا هفتهی پیش میگفتم خدایا کنکور به خیر بگذره، ولی الان میگم خدایا فقط بگذره، فقط تموم شه.
۳. یه جوری احساس تنهایی میکنم که انگاری خودمم، خودم رو رها کردم. کی اینقدر درون و بیرونم تهی شد؟
۴. موبایل مامان رو برمیدارم و تکتک عکسهای این مدت رو نگاه میکنم و غمانگیزترین شادی عمیق زندگیم رو تجربه میکنم. به هفتهی دیگه فکر میکنم. به اینکه خط و نشونهام رو چه جوری به دست قافی برسونم که داره داشتهی عزیز زندگیم رو با خودش همراه میکنه. ولی میدونی چیه؟ اون غمی که تهنشین شده توی ظرف شادیم، فدای وجود اون برق چشمات :)
۵. خستهام. اونقدر خسته که میتونم تا ته دنیا بخوابم. کاش وقتی پلکهام رو بستم و کف پام ابر نرم رویا رو حس کرد، دیگه بیدار نشم.
۶. دستم به نوشتن نمیره. باید حرف بزنم. از عصر ده بار مخاطبینم رو چک کردم و کسی نبود که باهاش حرف بزنم. از همون موقع تا الآن یه حس بدی دارم. خیلی بد.
خب! دیگه کافیه. شب به خیر :))
چادرم را میاندازم روی ساعد دست چپم. نفس عمیقی میکشم و به بقچهی مضطرب درونم میگویم «زهرمار! چه خبره مگه؟»
کمی گیجم. انگار که خوابآلود باشم. چهار چشمی مردهای دور و برم را میپایم. منتظرم یک کلمهی بالا و پایین بشنوم تا ماده گرگ درونم را بیرون بکشم. نفس عمیقی میکشم و توی دلم هی حاجتروا نثار جماعتی میکنم که یکصدا میگویند «الهی بالحسینِ بالحسینِ بالحسین...»
زیر لب زمزمه میکنم «حسین!» و انگار گروهی از زنان کولی توی دلم رخت میشویند و النگوهایشان جرینگ جرینگ صدا میدهد. رو به زنها داد میزنم «زهرمار! چه خبره مگه؟»
گلپری کمی با خاله شادی چانه میزند که خودمان با تاکسی میرویم. وقتی جلویمان ترمز میکند، تشت رخت از دست زنان کولی رها میشود و سقوط میکند تا زیر شکمم. از ماشین که پیاده میشود، «زهرمار! چه خبره مگه؟»ام توی دهانم میماسد.
سلامش خشک و خسته است. خستگی و کلافگی از کوچکترین جزئیات صورتش میچکد. دلم برایش میسوزد. گلباهار تأکید میکند زودتر بروند تا به سحری برسند. تأیید میکنم. «به سلامت» را حوالهی نگاه خشک بدعنقش میکنم و تمام!
زنان، آستینهای بالا زدهشان را پایین میکشند و لم میدهند کنج دلم. دلم آغوش گلباهار را میخواهد ولی سکوت میکنم. توی تاریکی خانه، وقتی خواهری خوابش میبرد گلباهار پچپچ میکند «چه حسی داشتی وقتی دیدیش؟»
«از خودم خشمگین بودم. دلآزرده شدم و احساس کردم چقدر احمق و سادهلوحم. وقتی دیدمش انگار اینکه چقدر احمق و بچهام، اینکه چقدر فانتزی فکر میکنم مثل سیلی خورد توی صورتم.»
میداند جوابم یعنی دیگر بعد از این حرفی نمیزنم. میداند دارم از گپ زدن فرار میکنم. دقیقترش اینکه دارم فکر میکنم. به راه گریزم. به اینکه فکر این آدم برایم پناه بود. راه فرار بود. فرار از خیال آقای محبوب. شبیهترین فرد را انتخاب کردم که از فکرش فرار کنم. که باد به گلویم بیندازم که نه تنها فراموش کردهام که جایگزین هم داشتهام. زمزمه میکنم «مأمن گسست!» نفس عمیقی میکشم، با بازدمم آقای محبوب و حسین را بیرون میدهم. تمام میشود همه چیز. واقعیت عریان را میپذیرم. بعد از یک سال و سه ماه، دلم خالی میشود. خالیِ خالی. به بقچهی گریان درونم دلجویانه میگویم «زهرمار! دیدی خبری نبود؟»
عنوان : فروغ فرخزاد
۱. در حالی که خواهری داره توی اینستاگرام پیچ پسرهای مو فرفری رو شخم میزنه و روی دونه به دونهشون «کراش» میزنه؛ _که من کماکان هم ترجیح میدم به جاش از اصطلاح «گیر کردن گلو» استفاده کنم_ من هنوزم که هنوزه وقتی گلوم پیش یکی گیر میکنه، حتی موقع گفتن یه فتبارک الله احسن الخالقین ساده به دیگران هم عذاب وجدان میگیرم! :دی
۲. توی یوتیوب دارم قسمتهای مختلف زندگی پس از زندگی رو نگاه میکنم و ریاکشنهام اینجوریه که «ابولفضلی؟!» «نه بابا!» «تو که رسماً داری پیاز داغ میدی قاتی قصهت!» «جون ما؟» «مرگ دادا عمراً تو کتم بره!» «امام حسینی؟!» «میشه مگه؟» «چرت نگو!» «تو رو قرآن؟!»
۳. با جیمبنگ رفتیم کافهی نزدیک خونه. گپ زدیم، چرت و پرت گفتیم، عکس گرفتیم و پیاده اومدیم تا پارک محلهای سر کوچه. کنار سنگ جدول نشستیم و سالاد ماکارونی بهشتی خوردیم و بعدم تمام! خوش گذشت. بسیار :))
۴. مامان رو بدرقهی شیراز کردیم. دلم براش تنگ میشه و سر کردن با خواهری بدون مامان مشکله ولی دلم گرمه به اینکه میدونم داره میره پیش اون یکی من! منی که جای دیگهای زندگی میکنه و از قضا خواهر کوچولوی خودشه. میدونم که گلباهار الان بیشتر از من به مامان نیاز داره و همین از دلتنگیم کم میکنه.
۵. قرار شده با خواهری فردا امتحانهامون رو بپیچونیم. خلاصه که جفتمون به صورت کاملاً ناگهانی و از پیش تعیین نشده! دلپیچه و حالت تهوع گرفتیم. ته دلم به خاطر گول زدن بابا عذاب وجدان دارم ولی با یاد امتحان مزخرف فردا و نمرهی مزخرفتری که قراره کسب کنم، کاملاً از بین میره! هی راه میرم و توی دلم میگم «خدا جونم، دفعهی آخره. از این به بعد خوب میخونم و از این پلید بازیها در نمیارم، خب؟»
خدا هم یه سری از تأسف تکون میده و میگه «آدم بشو نیستی، نه؟!»
۶. خدایا خودت میدونی که جز یه رتبهی خوب و رسیدن به قرب الهی و چندین و چند میلیارد پول و یه خونهی حیاطدار نقلی با صفا و یه کتابخونهی خیلی گنده و اکثر خوردنیهای خوشمزهی دنیا و یه عشق والا و کنسرت چاوشی و زندگی سلیمانوار تا حالا چیزی ازت نخواستم! اما الان خواهش میکنم، تمنا میکنم، ارادهی درس خوندن بهم بده به دو دلیل! اول موفقیت شخصی خودم و دوم روانی نشدن مشاورم طفل معصومم! با تشکر! ماچ.
۷. آخ که چقدر فردا کار دارم. بهتره بخوابم و کمتر حرف بزنم. کم گوی و گزیده گوی و اینها.
الف) اگر قدری بیتاب باشید، کمی غمگین و مقداری دلتنگ؛ اگر همهی راهکارهای قبلیتون جواب ندن؛ برای بهتر شدن حالتون چیکار میکنید؟
ب) اگه فقط یه جمله بتونید به من بگید، (با فرض اینکه آخرین جمله و مکالمهست) اون جمله چیه؟
+مشخصه چقدر دلم مکالمههای وبلاگی میخواد و چقدر لازمه که حواسم رو از کلافگی بیدلیلم پرت کنم؟
هر ماه باید باهاش بحث کنم. بهش بگم بیماری روان هم مثل بیماری جسم نیاز به دارو داره و داروهای من هم موقته. (و مدام به این فکر میکنم که کاش این موضوع برای آدمها قابل پذیرش بود. کاش فکر نکنن صرفاً دیوانهها نیاز به دارو دارن.) باید بعد کنکور روانکاوی بشم و گرهگشایی کنم. الآن این کار رو نمیکنم چون برونریزیهاش به درسم لطمه میزنه.
هر ماه باید یادش بیارم روزایی رو که هر دمی که میگرفتم امیدوارم بودم بازدمم بیرون نیاد. شبهایی که تپشهای قلبم رو میشمردم و امیدوارم بود بعدی از راه نرسه. باید براش توضیح بدم همین داروهای لعنتی من رو سنجاق کردن به زندگی. همین قرصها باعث شدن دیدگاهم به زندگی تغییر کنه. همون دکتری که معتقدی چیزی حالیش نیست با تجویزها و همراهیهاش باعث شد من افکار خودکشی توی سرم رو عملی نکنم. همین باعث شد وقتی «جون بکن و دل بکن!» رو شنیدم از غصه دق نکنم.
همهی اینها رو که یادآوری کردم بازم حرف خودش رو میزنه که بچه به این سن و سال که دغدغهای نداره، چرا باید افسرده و مضطرب باشه. این رو که میشنوم دیگه دهنم رو میبندم. راست میگه! من هیچ دغدغهی آشکاری ندارم. همهی غصهها یواشکی خوردم. همهی رنجهام رو توی خلوت کشیدم. از آزار جنسی، چیزی نگفتم. از شکستن اسطورههام، چیزی نگفتم. از اضطراب جدایی، چیزی نگفتم. از کابوسهای تکراری، چیزی نگفتم. از احساس گناه دائمی، چیزی نگفتم. من حتی از عشق هم چیزی نگفتم! توی خلوت عاشق شدم، توی خلوت ترک شدم، توی خلوت رنج کشیدم. من از رنج زیستن، سیزیف بودن و مأیوس بودن هم حرفی نزدم.
میگه خودت باید خود رو روی پا نگه داری. خودت باید قوی باشی. راست میگه! من زیادی ضعیفم! کاش قویتر بودم. کاش میتونستم خودم رو قوی کنم. کاش الان دلم حمایت و تأیید نمیخواست. کاش نیازمند این نبودم که یه نفر بهم بگه تو کار درستی کردی که به روانت بها دادی، حق داری که خسته و رنجور باشی. کاش از انتظار برای شنیدن این حرفا و درک شدن، دست میکشیدم! کاش کم نمیآوردم. کاش اینقدر لوس نبودم. کاش اینقدر نازکنارنجی نبودم. کاش اینقدر ضعیف نبودم. کاش اینقدر ضعیف نبودم...
آقای پدر عزیزم، سلام؛
حالا که مینویسم پیشانیام را به میز تکیه دادهام و توی خودم جمع شدهام. نسکافهی بد طعمی را توی حلقم میریزم بلکه از سنگینی پلک و سرم بکاهد. چهار_پنج روزی میشود چایِ اشکم معطل قندِ بهانه است تا سرازیر شود. این روزها زیاد دلتنگ میشوم و زیاد در آغوش مامان و بابا ولو میشوم. هربار به این فکر میکنم که کاش میتوانستم تمام مردم دنیا را محکم در آغوش بکشم. متوجه شدم تمام مدت خودم را گول میزدم. به چه دلیل و در مورد چهاش را نمیتوان توی این نامه گفت. نه دل و دماغ نوشتن دارم و نه نوشتنش سودی دارد.
دارم «توکل» کردن را مشق میکنم، آنقدر که ابراهیموار از میان آتشهای زندگیام گذر کنم و یقین داشته باشم گلستان خواهد شد. موفق بودهام؟ شاید! اما باید بیشتر و بیشتر ماهر شوم در توکل کردن.
از حجاب سر میخوانم. از تاریخچهی پوشش سر در ایران. هنوز به هیچ نتیجهای نرسیدهام. هنوز این یک قلم هیچجوره توی کَتم نمیرود!
این لابهلا درس هم میخوانم. راضی نیستم. به هیچوجه! از درس خواندنم راضی نیستم اما از خودم راضیام. از روند مطالعات و عمل به خواندهها و پیشرفت در عرفان راضیام. بیش از اندازه خرسندم.
ماه رمضان نزدیک است و من زیادی شادم. آرامش این ماه را دوست میدارم. احساس قربش را هم.
دیروز کل بازار را پا زدم در پی MP4 Player. وقتی میگفتم چه میخواهم، برخی عاقل اندر سفیه نگاهم میکردند که مگر نمیدانی دیگر منسوخ شده و به کلی از یاد رفته؟ برخی دیگر، چنان با تعجب نگاهم میکردند انگار آمده بودم شاتگان بخرم! به هر جهت چیزکی پیدا کردم که کارم راه میاندازد. میخواهم موبایلم را تا بعد از کنکور خاموش کنم. تلگرام و یوتیوبگردی تعطیل، رفرش کردن مداوم پنل وبلاگ تعطیل، باز و بسته کردن بیدلیل برنامههای موبایل هم تعطیل. فقط چون آهنگهایم به جانم بستهاند، رفتم و آن چیزک (!) را خریدم. کمی سخت است، اما ارزشش را دارد :)
دیگر باید به افسارگسیختگی زبان و پراکندهگوییام عادت کرده باشید. سعی میکنم ور کمالطلب ذهنم را خاموش کنم و بابت این پراکندهگویی خودم را ملامت نکنم.
بحث ملامت شد بگویم که از دست خودسرزنشی رهایی ندارم، از خماری بعد از ترک مورفین* ملولم و مداوم به خودم فحش میدهم. به خاطر کم درس خواندن خودم را لعنت میکنم و برای بیدستاورد بودنم، خودم را سرزنش میکنم.
دیگر اینکه دلتنگم. دلتنگ شما و کلیسایی که رغبت ندارم بدون شما سراغش بروم. دلتنگ بوی باهارنارنج حیاط بابارضا، دلتنگ آغوش گلپری و لمس زبری سبیل بابارضا روی پیشانیام. دلتنگ پچپچهای دم گوشی با خاله کوچیکه، فشردنش در آغوشم و پیادهرویهای پشت ارگ.
دلتنگ او...
درد سرم بهتر شده. بهتر است پیش از زدن حرفهای اضافه زودتر بخوابم. تا نامهی بعدی برایم طلب آمرزش کنید و مراقب خودتان باشید.
*برای جدیدها بگم که این واژه و جمله استعاری هست :)
پینوشت موقت : قراره یه مدت، یه مقدار کمپیدا بشم. کامنتها بستهست که از انتظار برای «۱ نظر جدید» فارغ بشم و اگر کامنت نمیذارم، به خاطر بیحوصلگی و شلوغ بودن افکارم هست. ببخشید و اینها. کاش سعادت داشته باشم که دعاهاتون همراهیم کنه :)
خلاصه که تا کامنت این پست بازه، حرفی؟ سخنی؟