هر سال توی این روز یک سری کارهای خاص تکراری رو انجام می‌دم. می‌پرم بغل بابا و براش ژست خودخفن‌پندارانه می‌گیرم که «انصافاً توی روز تولدت کادویی بهتر از من می‌تونستی بگیری؟» بعد بابا ماچم می‌کنه و تصنعی می‌ناله که «این تحفه‌ی زبون‌دراز و فضول بلای جونمه!» این فضول و زبون‌دراز رو از روز به دنیا اومدنم وام گرفته. هر سال خاطره‌ی اون روزی که من رو بقچه کرده توی یه پارچه‌ی سبز از اتاق عمل آوردن بیرون رو تعریف می‌کنه. بابا می‌گه «من هرچی نوزاد دیده بودم پف‌آلود بودن و چشماشون بسته بود. ولی تو چشمای گنده‌ت رو باز کرده بودی و اطراف رو نگاه می‌کردی. زبونت رو هم مدام درمی‌آوردی. همون‌جا فهمیدم با یه فضولِ زبون‌دراز طرفم!» 

مامان از عشق و تجربه‌ی مادر شدنش می‌گه و یه ذره خاطره بازی می‌کنه. گلپری شب قبل به دنیا اومدنم خواب می‌بینه که من به دنیا اومده‌ام و انگشت ندارم. وقتی لابه‌لای پارچه‌ی سبز مذ‌کور من رو می‌بینه، قبل از  هر چیز گلپری انگشت‌هام رو نگاه می‌کنه و پشت دست‌هام رو چندباری می‌بوسه. 

مراسم ماچ و تبریک‌های متقابل و خاطره‌بازی که تموم می‌شه، چند ساعتی با خودم خلوت می‌کنم و به سال گذشته فکر می‌کنم. گاهی هم به این فکر می‌کنم که این روز واقعاً مبارکه؟

سالی که گذشت توی تمام زندگیم یه نقطه‌ی عطف به حساب میاد. سالی که می‌تونم قاطعانه بگم خیلی بیشتر از یک سال بزرگ و پخته شدم. سالی بود که برای اولین بار حس عجیبی رو تجربه کردم : آغاز کننده‌ی یه دوستی بودم، آموختم، ترسیدم، اعتماد کردم، رازهای نگفته رو بیان کردم، دوست داشتن رو حس کردم، برای خودم انکارش کردم، آموختم، علاقه‌م رو پذیرفتم، ترسیدم، جرئت به خرج دادم، علاقه‌م رو ابراز کردم، گریه کردم، گریه دیدم، قصه شنیدم، ترسیدم، حرف زده رو انکار کردم، دروغ گفتم، یه ریزه رفتارهای عجیب و غریب بروز دادم، دروغ گفتم، از دست دادم و نقطه. انتهای خط.

پروسه‌ی پارادوکسیکالی رو طی کردم؛ دردناک امّا لذت‌بخش : گریه کردم، بهش حق دادم، گریه کردم، نوشتم، گریه کردم، ابر می‌بارد گوش دادم، با کلافی از چرا و چرا چراها گره خوردم، گریه کردم، به چراها پاسخ‌های فرضی دادم، گریه کردم، زخم فقدان را رفو کردم، لبخند زدم، علاقه‌م رو یه جای عمیق و دنج _توی گنجه‌ی قلبم_ گذاشتم و شروع شدن خط بعدی رو پذیرفتم. بله جمعاً پکیج کاملیه : زمان‌بر، بسیار آموزنده، دردناک، اشک‌فزا، لبخندزا، شیرین و دوست‌داشتنی.

سالی بود که یه قدم مهم و بزرگ در راستای سلامت روانم برداشتم. لشکر ترس‌ها و مردم چی می‌گن‌ها رو تاروندم و کمک حرفه‌ای آقای عین-صاد و روان‌پزشک رو پذیرفتم. طی این یک سال تلاش کردم بیشتر خودم رو دوست بدارم و برای کودک درونم بیشتر از والد بودن، بالغ باشم.

تلاش کردم احساساتم رو بپذیرم و به خودم اجازه بدم احساساتم رو لمس و حس کنم. اجازه دادم که از امین متنفر باشم، از پیرزن خشمگین و بیزار باشم، اویی که شما نمی‌شناسید رو دوست داشته باشم، از مِهدی دلخور باشم و از شکست بترسم. احساساتی که پیش از این سرکوب‌شون می‌کردم. رابطه‌م رو با مامان و بابا حدوداً بهبود دادم و این رو قبول کردم که اون‌ها قبل از والد بودن انسان هستن و انسان بی‌عیب نیست. پذیرفتم که اون‌ها رو با همه‌ی صفت‌ها و خطاهاشون ببینم و دوست داشته باشم.

طی این سال نسبتاً تونستم به یأس فلسفی‌م پیروز بشم و متوجه شم تکه‌ی گم‌شده‌ی پازل زندگی من «عرفان» هست. تازگی‌ها هم شروع کردم به خوندن از حافظ و مولانا. برای همین هم هدیه‌ی تولدم به خودم فیه ما فیه بود.

توی سالی که گذشت تونستم گاردهای ذهنی‌م رو بشکنم و نسبت به عقایدم جانب‌دارانه اصرار نکنم. عقایدم رو دوباره بررسی کنم و در برابر فکرها و عقاید جدید انعطاف بیشتری داشته باشم.

تونستم با بزرگ‌ترین ترس زندگی‌م _ترس از دست دادن_ مقابله کنم. تموم شدن رابطه‌م با یه سری آدما رو پذیرفتم و حتی خودم برای قطع ارتباط کردن پیش‌قدم شدم! و این دستاورد واقعاً مهمی به حساب میاد :)

نتونستم کتاب‌های زیادی بخونم ولی همون چندتا واقعاً توی ساختن بنای فکری‌م تأثیرگذار بودن و از این بابت خوشحالم. داستان‌های قابل قبولی هم نوشتم و ایده‌ی خوبی برای نوشتن یه رمان رو توی ذهنم پرورش دادم.

من حیث المجموع سال پرباری بود. دیگه جونم براتون بگه که من از دوران طفولیت فکر می‌کردم هجده سالگی باید خیلی خفن و مهم باشه. امروز درست هجده ساله‌ام و آرزو می‌کنم واقعاً همین‌طور باشه! حالا هجده ساله‌ام و کاملاً قاطعانه می‌گم که مبارک‌تر از امروز نیست. کاش یادم بمونه که هر روز این سال رو جشن بگیرم و فراموش نکنم که زندگی هرچقدر هم که سخت و دوست‌نداشتنی باشه، بازم یه فرصت بزرگ و ارزشمنده که باید خوب ازش استفاده بشه. می‌دونید؟ ته تهش تحمل رنج‌هاش به چشیدن حلاوتش می‌ارزه!

آرزوم برای سال جدید؟ اینکه به طریقت عشق دست پیدا کنم و هر روز بیشتر از روز قبل با خدا یکی بشم. تا جایی که تماماً حل بشم.

مهم‌ترین هدفم؟ جنگیدن برای رسیدن به دانشگاه و رشته‌ی مورد علاقه‌م؛ و قوی‌تر شدن!

 

 

+امسال بالاخره یه جشن تولد سورپرایزطوری ۲۲ روز قبل از تولدم داشتم. پیش از امسال فرصتش پیش نیومده بود به دو دلیل : یکی اینکه هیچ‌چیزی از چشم‌های تیزبین من مخفی نمونه و زود لو می‌رن، دومی هم به خاطر اینه که یه آدم نسبتاً خودشیفته از دو ماه قبل تا دو ماه بعد از روز تولدش کاملاً آماده‌ست D:

اینم اینجا بمونه یادگاری :)))