نمیدونم چرا جدیداً توی وبلاگ احساس غریبگی و خفقان میکنم. توی نوشتن راحت نیستم و توی معاشرت کردن اوضاعم بدتره. روزی پونصد بار پنل رو بازمیکنم. انگار منتظر دیدن اون «۱ نظر جدید» بالای صفحهام. منتظر یه پیامی که انتظارش رو نداشته باشم. یه حرفی که حال خوب کن باشه. تلنگر باشه، یا چه میدونم... یه چیزی دیگه! ولی حتی تعداد بازدید پستها هم برام نمایش داده نمیشه. طبیعتاً هیچ خبری هم نیست. اصلاً مطمئن نیستم کسی به اون ستارهی روشن شده اهمیت میده یا نه. در نهـــاااااایــــت تناقض، کامنت پستها رو بستهام که کامنتی دریافت نکنم. خل شدم، نه؟!
به جیمبنگ پیام دادم. از این نوشتم که این سردی رابطهمون رو دوست ندارم و دلم برای اون حماقتها و رفافتها تنگ شده. به میزان قصورم اعتراف کردم و حالا حالم بهتره. جوابش دلگرم کننده بود و قرار شد بعد از میانترما همدیگه رو ببینیم.
خیلی دوست دارم یکی برام یه آهنگ روحنواز جدید بفرسته. اخیراً خیلی به اون «یکی»ای که معلوم هم نیست دقیقا کیه، وابسته میشم! یکی بیاد برام آهنگ بفرسته، یکی بیاد درکم کنه، یکی بیاد بهم محبت کنه، یکی بیاد جمع و جورم کنه، یکی بیاد، یکی بیاد! ای زهرمار دختر! یکم بزرگ شو! یکم قوی شو. هیچ غلطی نمیکنم، نشستم هی یکی یکی میکنم!
خیلی از چیزی که میخواستم بنویسم پرت شدم! کل موضوع این بود «حالم خوب نیست!» بله! حالم به هیچ وجه خوب نیست. در واقع از خودم عصبانی وکلافهام. روند خوندنم برای کنکور مافوق افتضاحه. و اسفناکتر از اونه که بشه بیانش کرد. هر شب با بغض و نارضایتی هرچه تمامتر میخوابم و احساس میکنم چقدر و چقدر از خودم بیزارم.
احساس کسی رو دارم که توی یه جزیره متروک گیر افتادم و برای نجات دادن خودم از اون جزیره لعنتی هیچ غلطی نمیکنم! توی زندان خودم گیر افتادم.
احساس بیپناهی میکنم. نیاز دارم توی کمد قایم بشم و دلم قرص باشه که یکی اون بیرون هست که دنبالم بگرده و پیدام کنه. یا اصلاً میخوام قید همهی دلبستگیهام رو بزنم و برم یه جای دور، خیلی دور، توی یه مزرعه زندگی کنم.
از هر وری میرم بازم میرسم به کنکور! به اینکه چرا نمیشینی بخونی آخه؟ به اینکه من آدم سال دوم موندن نیستم! ولی اینکه چرا تلاش نمیکنم همچنان برام مجهوله.
میخوام شکرگزاری رو شروع کنم ولی روز اول به دوم نرسیده ولش میکنم، چرا؟ نمیدونم! همهش یه نگاه عاقل اندر سفیه به خودم دارم که چقدر تنبل و بیارادهای آخه!
نمیدونم چرا دارم اینا رو مینویسم. نه! این یکی رو میدونم، مینویسم بلکه افکار و حال بدم تخلیه شه، تا شاید بتونم بخوابم، که شاید صبح زود بیدار شم بلکه شاید درس بخونم و انتهای فردا این حس مزخرف کلافگی و عذاب وجدان رو نداشته باشم. شب به خیر!!!
- بـقـچـه
- يكشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۰