- بـقـچـه
- جمعه ۲۰ اسفند ۱۴۰۰
۱. بعد از پنج سال و هفت ماه، ارتودنسی فک پایینم رو باز کردم :))) بر طبل شادانه بکوب! هفتهی دیگه هم قراره فک بالا باز بشه و انشاءالله به حول قوه الهی، دیگه ریخت دندونپزشکم رو نمیبینم. [قر ریز شانه]
۲. به آقای عین_صاد درمورد اینکه دیگه نمیخوام وبلاگ بنویسم و دیگه اصلاً نمیخوام بنویسم و دیگه من از دنیاااای مجازی دست شستم؛ بهم گفت «اشتباه کردی که از وبلاگت فرار کردی. اونجا مال توئه و کسی نمیتونه امنیتت رو بهم بزنه به جز خودت و افکارت! پس جای زیر سوال بردن خودت، وبلاگت، نوشتههات و روابطت، ذهن و خطمشی فکرت رو درست کن.» و من بازم فهمیدم که چقدر چقدر و چقدر هنوز خودم رو بلد نیستم! هنوز با روانم آشنا نیستم و همچنان کلی چیز میز باید یاد بگیرم!
۳. روانپزشکم اینقدر شیرین و ماهه که هروقت میبینمش چند درجه زیباتر میشم! و اینقدر صمیمی رفتار میکنه که واقعاً احساس صمیمیت و امنیت میکنم کنارش. و ماچ به گونههای سرخاب مالیدهش که زندگی من رو کاملاً تغییر داد.
هفتهی پیش توی داروهام یه تغییرات جزئی داد و گفت «با همین روند اوکی باشی از نیمهی فروردین میریم برای تثبیت و کاهش دُز داروهات!» و بله! باز هم بر طبل شادانه بکوب! محکم هم بکوب! با ریتم بندری هم بکوب! :)))
۴. یه مدت هست که افکار سوسایدیک ندارم و تازه میفهمم که تمام این سالها من چه باری و چه رنجی رو حمل میکردم. تازه میفهمم وقتی من خودکشی رو «انتخابِ طبیعی» هر انسانی میدونستم چقدر و چقدر از یک روان سالم دور بودم. چقدر از خودم و از خدا دور بودم!
۵. روند مطالعات و حسم توی حوزهی ادیان خوب و رضایتبخشه. خیلی از تعصبهای مسخرهم فاصله گرفتم و این واقعاً خوبه! و حس میکنم چقدر الآن با خدا رفیقترم. دیگه ازش طلبکار نیستم. دیگه گلهمند زنده بودنم نیستم و این سبکباری بیاندازه حس خوبی داره و مطلوبه!
۶. مشاور کنکورم رو عوض کردم و از کردهی خود دلشادم! بله! واقعاً دلشادم. بس که مشاور جدیدم فهیم، خوشانرژی، دقیق و محترمه. کُرد هست و بیاندازه شیرین صحبت میکنه. بهش گفتم «هربار باهاتون صحبت میکنم قند توی دلم آب میشه.» و واقعاً به قدری ازش انرژی میگیرم که هرچی کتاب دارم میریزم وسط و با جون و دل تست میزنم :))
۷. چقدر دلپذیره این بارون اواخر زمستون :)
سفیدی چشمهایش به سرخی میزند و مردمکهایش کدر هستند. انگار پردهای از اشکِ صد سال مانده روی چشمهایش کشیده شده. میگوید «ولی خیلی تنها هستی. درکت نمیشی و آدمها رنجت میدن. هرچی میگذره تنهاتر هم میشی. تحمّل بایدت.»
سرش را میچرخاند سمت بابا «خیلی غریب و تنهاست.»
زود توی سرم اطلاعات را پردازش میکنم. آدم مست فرافکنی میکند. احتمالاً خطاب به خودش فعلیاش یا آقای سین گذشته است. به جزئیات صورتش توجه میکنم. غم توی تکتک اجزای صورتش پیداست. لابهلای هر چین دور چشمش. کاغذی جلویم میگذارد. و خودش شروع میکند به خواندن. جلوی خودم را میگیرم تا دهانم را باز نکنم. اگر به جای عاشقانه مضمون عرفانی داشت چشم بسته میگفتم این نثر مسجع بینقص کار خواجه عبدالله انصاری است.
کمی از جوشش و از خود بی خود شدن گفت. این که گاهی نیرویی دارد که پنجاه صفحه پشت سر هم مینگارد امّا هرگز برای بار دوم نوشتهاش را نمیخواند. ویرایش نشده رهایش میکند.
مامان گفته بود «آقای سین رو ببین و عبرت بگیر. چقدر آدم فهیم و ادیب. چیکار به روز خودش آورده. هم دنبال علاقه و استعدادش نرفت. هم اعتیاد! خیلی آسیبزاست بقچه!»
این مرد هیچچیزش به مستها نمیبرد. از نصف هشیارها هشیارتر است. من کمی از سردرگمیام میگویم. از اینکه اخیراً به وادی عرفان آمدهام. راجع به دین و معرفت کنجکاوم و عطش بیشتر دانستن افتاده به جانم. میگویم «حالا شروع کردم دیگه. ایشالا نتیجه بده.»
میگه «نتیجهای وجود نداره! این راهی که شروع کردی خودش نتیجهی خودشه. یه مسیره. ته نداره. میفهمی چی میگم؟»
مسخره است امّا میفهمم. یک آن ذهنم میرود سمت تلهپاتی و ذهنخوانی و این قسْم چیزها. فکر میکنم اگر بتواند ذهنم را بخواند احتمالاً میفهمد که هیچ از بودن اینجا خوشم نمیآید و چند باری به این فکر کردهام که چیدمان خانهشان چقدر افتضاح است. بعد به خودم تشر میزنم که «آخه خلی مگه؟»
نینا خانم از جلویم رد میشود و میرود توی آشپزخانه. این زن زیادی نحیف است. اولین صفتی که میتوانی بهش نسبت بدهی «مظلوم» است.
آقای سین تأکید میکند که کتاب سبز توی کتابخانهاش را بخوانم. بعد خودش میرود کتاب را میآورد و صفحهی مورد نظرش را باز میکند و میدهد دستم. در آخر کمی از پیشبینیهایش درمورد من میگوید. اینکه آدم خاصی هستم و حتماً انسان بزرگی خواهم شد. اینکه معدود انسانهایی چنین برگزیده میشوند. میگوید به درجهای میرسی که از نهان آگاه میشوی. صدایی توی سرم داد میزند «زرشک!» و هرهر میخندد. امّا ته دلم خدا خدا میکنم که حرفهایش درست باشد. آخ که اگر بتوانم در عشق و معرفت خالص و مخلص شوم! آخ که اگر به آن رشتهی ناگسستنی و مستقیم از قلبم به خدا دست یابم، با چنگ و دندان و کل وجودم نگهش میدارم که از کفم نرود!
میگوید از تواناییهایت نباید با کسی حرف بزنی. سعی هم نکنی که کسی را متقاعد کنی. حرفهای اضافه را گمان کن خر درازگوش بهت زده. مگر با خر مباحثه میکنی؟ راه خودت را برو و کاری با آدمهای دنیا نداشته باش. تو از جنس اینها نیستی و نباید هم بشوی.
میگویم «گاهی حس میکنم همهی اون حس کشف و شهودی که دارم توهمه! اینکه نکنه صرفاً خیال منِ دائماً خیالپرداز باشه! نمیدونم چطور بگم!»
باز هم همهی حرفهای دست و پا شکستهام را تمام و کمال میفهمد «بحث شهود و عرفان، بحث وجود و عدمه! یعنی یا هست، یا نیست. نصفهنیمه و نسبی نیست. یا وجودِ مطلق یا عدمِ مطلق! پس اگه هست، بدون صددرصد هست. بهش شک نکن.»
شام را که میخوریم، دستکش سامان را میدوزم. نینا خانم با شرم میخندد «وای، شما چرا زحمت کشیدید! از دست این سامان!»
میگویم خودم دوست داشتهام و مزدم را هم سامان میگیرم. سامان که میآید پی دستکش، خم میشوم تا همقدش شوم، میگویم «آقای خوشتیپ میشه من لُپ شما رو ببوسم؟»
بالأخره کلهاش را کج میکند و لپش را میآورد جلو. فکر میکنم سامان را باید فریز کنم تا بزرگتر از این نشود و بتوانم همچنان ماچش کنم و دلم برای شیرینیاش ضعف برود.
دم رفتن آقای سین میگوید «تعارف نکن شاعره خانم. هر موقع کار یا سوالی داشتی بهم زنگ بزن، پیام بده. من لذّت میبرم از مکالمه باهات.»
همانطور که شانهی عزیز را میبوسم و توی دلم بهش برای تربیت و به دنیا آوردن چنین فرزندی مرحبا میگویم؛ رو به آقای سین میگویم «شما بزرگواریتون اثبات شدهست. بیزحمت نمیذارمتون. منم به شدت از همصحبتی باهاتون هم لذت میبرم و هم یاد میگیرم.»
توی ماشین که مینشینم، سرم را به شیشه تکیه میدهم و بیدلیل همراه با صدای چاوشی توی سرم میخوانم «جهان فاسد مردم را بریز دور و در این دوری به عطر نافهی خود خو کن!»
عنوان برگرفته از آهنگ جهان فاسد مردم را، محسن چاوشی
چه خبره توی دنیا؟ جنگ؟ فتح؟ کامآن! مگه اینها مال قصه نبود؟ مگه قصهها رو نمیگن که آدما عبرت بگیرن؟ مگه آدمهای عصر به اصطلاح تمدن هنوز نفهمیدن که «دل به دست آوردن از کشوگشایی بهتر است*»؟
مگه قرار نبود برای کمال و تعالی زندگی کنیم؟ مگه تعالی چیزی جز عشق محضه؟ این بشر دو پا داره چیکار میکنه؟ چقدر باید از نسل «آدم» بگذره که آدما بفهمن اشتباه رو نباید تکرار کنن؟
زمزمههای جنگ جهانی سوم و مستعمره شدن ایران، کشته شدن آدما، ویران شدن خاطرهها، از دست دادن و از دست دادن و از دست دادن!
مغز و منطقم رو خاموش میکنم و اگنس ترسیده و غمزدهی درونم رو محکم بغل میکنم. دستش رو میگیرم و هدایتش میکنم تا روی تخت بخوابه. بهش میگم «خدا مراقب تو و دلِ نازکته. دلت قرصِ حضورش باشه آهوکم!»
پیشونیش رو میبوسم و توی گوشش زمزمه میکنم «امیدوارم خواب تکشاخهای سرزمین آبنباتی رو ببینی و غرق بشی توی رویای بودن در دنیایی که توش جنگی نیست.»
عنوان و * بیتی از فاضل جانِ نظری
امروز یه مقدار با یکی از بچهها کنتاک داشتم یادم افتاد که یارا همیشه میگفت «من اگه بتونم به هر کسی که برسم میگم "با بقچه بحث نکنید که آخر و عاقبت نداره. همیشه حق با بقچهست و این یک قانونه!" یعنی یه جوری طرف رو ول نمیکنی و در کمال منطق و جیغجیغ و زبونبازی قانعش میکنی که روزی صدبار برای اینکه خودش باعث شده تا این حد خیط بشه خودش رو لعنت کنه.»
امروز متوجه شدم نسبت به سالهای گذشته خیلی آرومتر بحث میکنم، مودبانهتر و با لبخند ولی هنوز سمجم! و خب امروز متوجه شدم که خونسردیم تا حد زیادی طرف مقابل رو خشمگین و کفری میکنه. وسط دعوا گفت «تو که باادبی و بلدی زبون بریزی...» و خدا میدونه که چقدر اون موقع خندهم گرفته بود. و نکتهی جالب اینکه همین آدمی که بحث رو با فحش شروع کرده بود تا آخر گرچه بدلحن اما متناسب با کلام من بدون فحاشی ادامه داد.
خلاصه که فرزندان من! اوصیکم به خونسردی.
خداوکیلی من زبون میریزم؟ من اصلاً زبون ندارم عامو! :)))
عنوان : جَر در گویش شیرازی به معنای دعواست.
بادی میوزد و چتریهایم بهم میریزد. چتریها را مرتب میکنم و هندزفری را میچپانم توی گوشم. فقط یکی از گوشیهایش کار میکند. سیم گوشی دیگر را همین چند ماه پیش بر فنا دادم. روی قسمت پخش تصادفی آهنگ ها کلیک میکنم و صدای چاووشی توی گوشم میپیچد «تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی!..» اعصابم بهم میریزد. آهنگ را عوض میکنم و اینبار آرمان گرشاسبی میخواند «سفر نمیروم دگر، تو را ندارم آنقدر...» نفس عمیقی میکشم. بازدمم آهی میشود که میچرخد و میچرخد و آنقدر میچرخد که به آسمان نارنجی شدهی دم غروب میرسد. دوباره آهنگ را عوض میکنم. اینبار صدای پیانو زدن ریچارد کلاید من است. زمزمه میکنم «اعتیاد سمیست مهلک بقچه خانوم!»
تمام که میشود آهنگ سرنوشت همایون شجریان را پر میکنم و لبخند میزنم. ناگهان یاد سیا میافتم و دوباره آهنگ را عوض میکنم. دلم فردا سراغ من بیا ی نامجو را میخواد یا سلول شخصی رضا یزدانی را اما اولی پدر روحانی را تداعی میکند و دومی سیا را. خالی از شب خالی از تو ی حسین پرنیا را پخش میکنم و اینبار کسی به خاطرم نمیآید. لبخند روی صورتم وسیعتر میشود. سر خوش به پیاده رویام ادامه میدهم. گوشی سالم را از گوش راست به گوش چپ میفرستم. یاد عفونت گوش چپ میافتم و آه میکشم. کتف راستم تیر میکشد. به بوستان سر خیابان میرسم و روی نیمکت مینشینم. سعی میکنم روی تنفسم
خیلی خیلی پس از نگارش : پست رو دوشنبه روزی به تاریخ بیست و هشتم مهر ماهِ سال نود و نه نوشتم و اولین پست پیشنویس شدهی منه. قضیه چیه؟ چالشی که از وبلاگ شارمین راه افتاده و من دوستش داشتم :)
ته پستم میخواستم بگم خوبه که آدم یه اهنگهایی رو برای خودش نگه داره، مثل قطعهی خالی از شب، خالی از تو. برای وقتهایی که نیازمند اینه که به یاد کسی نیفته.
قسمت جالب ماجرا میدونید کجاست؟ اینجا که کمتر از دو ماه بعد از این نتیجهگیری همین قطعهی پر آرامش و نوازش رو برای اویی که شما نمیشناسید فرستادم:))
پینوشت : چقدر من حالم اینجا خوبه. چقدر اینجا برای من مأمنه و چقدر من دوست دارم تا قیام قیامت اینجا بمونم، بدون هیچ فکری :)
میگم «من فکر نمیکردم واقعاً جواب بگیرم، ولی دیروز براش نامه نوشتم. گفتم «میگن تو عاشق بودی، میگن حاجت میدی. یا ختم به خیرش کن یا دلم رو بکَن!» و جواب داد.»
میگه «آره حضرت زهرا زود جواب میده. من همیشه میگم شما چهاردهتایید و فقط تو زنی! منم زنم! حاجتم رو بده.»
میگم «گریه نکن دیوونه! من خوبم! واقعاً خوبم! من یه سال داشتم میسوختم و الآن تو به سطل آب برداشتی ریختی روی سر من. من سوختهام. هنوز درد دارم ولی دیگه نمیسوزم، دیگه چشم به راه آتشنشان خیالی نیستم. میفهمی چی میگم؟»
میفهمه چی میگم.
میگم «هنوز سی و نه روز دیگه مونده تا من نذرم ادا بشه. یقین دارم تهش دلم کامل کنده میشه.»
میگه «من هم اندوهت رو میفهمم، هم آسودگی خیالت رو میفهمم، کلا درکت میکنم.»
و من یقین دارم که درک میکنه.
بعد از یک سال امروز واقعاً خوبم، واقعاً شادم و واقعاً روبهراهم. احساس کبوتری رو دارم که بالاخره تونسته رها بشه و پرواز کنه. بعد از یازده و ماه شش روز من امروز به قدری آرومم که دعا کردم کاش زودتر این اتفاق میفتاد. امروز اشکهایی که ریختم صرفاً از روی شادی و آرامش خیال بود. امروز وقتی رو به آسمون زمزمه کردم «شکرت!» بعد از یک سال تنها زمانی بود که بیقید و شرط و امّا و کاش شاکر بودم.
اینجا دیگه ته خط نیست. از اینجا آخرین صفحهی کتابه. باید از این به بعد، قلم زدن جلد دوم کتاب زندگیم رو شروع کنم.
عنوان برگرفته از آهنگ ابر میبارد؛ همایون شجریان
پدر عزیزم؛ سلام.
از آخرین نامهای که برایتان نوشتهام چقدر میگذرد؟ نمیدانم! شاید نُه ماه، شاید هم بیشتر. راستش را بخواهید قصد دست به قلم شدن را هم نداشتم. چند روز پیش که داشتم روی پشتبام جست و خیز میکردم خواستم یادداشتی بنویسم که چشمم به نامهی اعترافم افتاد. تداعی ناگهانی چیزهایی که حسابی جان میکَنی فراموش کنی دردناک است. انگار هرچه رشتهای پنبه میشود.
اینبار امّا پس از مرور نوشتهها خودم را سرزنش نکردم! لفظ تکراری «احمق» را به بقچهی طفلکی درونم حواله ندادم و به جایش با صدای بلند گفتم «تو چقدر جسوری دختر!»
هر وقت میگویم «من رو به خاطر بیپرواییم ببخشید!» جیمبنگ رو ترش میکند که «خب نباش! گرچه بیپروایی توئه، نه برعکس!» این بار به خاطر بیپرواییام از خودم یا کسی عذر نخواستم. این بار گرچه کمی شرمزده امّا خوشحال شدم که درمورد گناهانم صحبت کردم و خوشحالترم که کشیش خوبی را برای این اعتماد انتخاب کردم.
دوست میداشتم همچنان در کلیسا میبودید تا بتوانم راحت و بینگرانی همهی واژگانم را به سمتتان گسیل بدارم امّا دیگر کلیسا خالی و سرد است و شما نیستید! من هم تصمیم گرفتم اعترافاتم را بدون به جا آوردن رسوم معمول روی کاغذ بیاورم. نامه را میسپارم به آب یا شاید هم باد. یا... چه میدانم!... بالأخره یک جوری به دستتان میرسد.
میبخشید که دستخطم اینقدر نخراشیده و کج و معوج است. آخر دلم میخواهد زودتر بروم سر اصل مطلب. گرچه کمی اقرار کردن برایم سخت است. . خصوصاً که میدانم ممکن است اعترافات این نامه به گوش ماهیهای آب، یا موشهای دیوار، یا اصلاً به خود شخص باد برسد.
دروغ گفتهام پدر! چهار ماه آزگار به خودم دروغ گفتهام. بعد هم به اویی که به خلاف بقیه شما خوب میشناسید! نه! نه! بگذارید از ابتدا شروع کنم. پیش از دروغ گفتن کمی از حد معمول بیپرواییام فراتر رفتم و کمی پردهدری کردم. از این بابت هم نه شرمسارم و نه پشیمان. شادمانم. امّا آنچه باعث خجالت است، این است که وقتی دیدم تشت رسواییام دارد محکم به زمین میخورد، دروغ گفتم. دروغهای شاخداری که وقتی به خاطر میآورم دوست دارم قطرهای آب باشم و در زمین فرو بروم. این ناصداقتیهاست که بار شده روی دوشم. میدانید؟ میبایست پای حرفی که زده بودم میایستادم. نباید زیر حرفم میزدم.
میدانم که شرح بیشتری میخواهید و میدانم که جزئیات تا چه اندازه برایتان حائز اهمّیت است لکن این نامه جای شرح نیست. حال روی دور حرف زدن افتادهام میخواهم برایتان از روزها بگویم. از اینکه قدری احساس ناامنی میکنم از نشر دادن احساساتم.
پدر عزیزم؛ هرچه به یازدهم بهمنماه نزدیکتر میشویم دلتنگیام بیشتر میشود، قلبم دیوانهتر و وجودم ناآرامتر. حرفهای خاله کوچیکه و نرگس آب شده است به آتش التهاب این روزها لیکن همچنان بیقرارم. و اضطراب کنکور متهای شده به خشخاش این بیقراری. بمب در حال انفجاری شدهام پدر.
زک میگوید هرروز ۳۰ دقیقه مدیتیشن کنم. ۱۵ دقیقه ذهن آگاهی، ۱۵ دقیقه پاکسازی. میگوید طول پاکسازی بگو این عشق را از سرم برمیدارم. بگو و رها کن. رها کن و رها شو. من امّا بیش از سی ثانیه نمیتوانم متمرکز بمانم. البته شما که غریبه نیستید شاید هم نمیخواهم این عشق را رها کنم.
پراکنده گویی میکنم؟! میدانم! دوست دارم از حرف زدن راجع به او فرار کنم. از گناهانم و ستمهایی که به خود روا داشتهام. لیکن مجبورم به اقرار. به قول نرگس صداقت در عین صداقت نجاتبخش است؛ صداقت رهاییبخش و ناجیست. البته خودتان میدانید از نیمهی شب که بگذرد، افسارگسیختگی زبانم هم شروع میشود و دیگر نمیشود جمعش کرد :)
آه! پدر عزیز، میدانم اگر بودید احتمالاً میگفتید «به تمام خواندم اما به تمام نگاشته نشده بود.» امّا گرچه کمی پراکنده و مبهم امّا تمام آن چیزی که رنجم میدهد را نوشتهام و این نامه را به سبب میل به صحبت کش میدهم.
راستی! در مسیر خواندن راجع به ادیان و الهیات ثابت قدمتر شدهام. از وقتی پیشفرضهایم را کنار گذاشتم و دوباره خواندم و دوباره از نو سوالاتم را نوشتم، دید وسیعتر و حال بهتری دارم.
دیگر دارم واژه کم میآورم! به پرت و پلاهایم انتها میدهم و خواهش میکنم پس از درخواست آمرزش، برایم صبر و قرار درخواست کنید. دعا کنید کمی سر عقل بیایم و از این برزخ یک ساله رهایی یابم. مراقب خودتان باشید :)
با مهر و احترام؛ بقچه.
توی چندتا از این کانالهایی که از هر ده پستشان نهتا و نصفیاش مضمون «ما چقدر فلکزدهایم و لعنت به میراث شرقی و هزاران درود به روی ماه مغرب ترقی!» دارد؛ ابراز نفرت زیادی نسبت به فاضل نظری دیدهام. دلیلشان هم خوانش شعرهایش در محافلی با حضور آقای خامنهای بود. خب! گرچه تا همینجا هم مخالف ریختن قیمهی سیاست در هر ماستی هستم امّا، تا اینجایش را میگذاریم پای خشم و نارضایتیای که جلوی منطق را میگیرد. موضوع به همینجا ختم نمیشود و حملهها سمت زیر سوال بردن توانایی شعرسُراییاش میرود.
فاضل نظری گرچه برخی شعرهایش را در مقابل آقای خامنهای خوانده امّا واضحاً هرگز در اشعارش مروّج و مبلّغ سیاستهای نظام نبوده. با فرض آن که بوده باشد هم دلیلی برای درخور نبودن اشعارش نیست. بسیاری از شُعرای بهنام تاریخ در بدایت کارشان «مدیحهسرای دربار» بودهاند. سیاست خواه و ناخواه بر بسیاری از جوانب زندگی تأثیر میگذارد. ادبیات، هنر و موسیقی هم از این قاعده مستثنی نیست. علت اینکه برخی انتظار دارند چهرههای شناخته شده _با هر سِمت و جایگاهی_ در هر حال جانب مردم را بگیرند برایم قابل درک نیست. (اینجا مقصود آن به اصطلاح سلیبریتیهای نان به نرخ روز خور و معلوم الحال نیست!) اگر جان و آیندهی شغلی و زندگی شما با اعتراض کردن به خطر میفتد، برای آنها هم شرایط یکسان است! اگر کسی هم خیلی راحت توی برنامهها و فیلمهایش طعنه میزند و اعتراض میکند و کسی هم کاری به کارش ندارد، آن دستی را که موقع قدم زدن پشت سرش گره میزند را توی دست مسبب همهی اینها گذاشته!
فاضل نظری گرچه در عرصهی شعر شاهکار خلق نکرده و هنجارشکن و پیشرو و تاریخپسند نبوده است امّا ارکان شعرش مقبول، صحیح و به جا و درونمایهش لطیف، زلال و دلچسب است. من با عاشقانههایش عاشقی کردم و شیوایی قلمش خیالهای شیرینی بافتهام.
جالب است کسانی که به افراد تندرو و متعصب دینی و سیاسی حمله میکنند و مداوم دم از این میزنند که انسان نباید روی عقایدش پافشاری کند و باید تفکر کند، خودشان روی تکتک حرفهایشان تعصب دارند، نظر مخالف را برنمیتابند و نمیتوانند حتی برای لحظهای از تعصب داشتن روی نفرتشان از حکومت و دین دست بکشند!
خلاصهی منبر امروز را در یک جمله اینگونه بیان میکنم «تعادل! فرزندانم جانب اعتدال را همواره و در هر موضوعی نگه دارید و تمام عقایدتان را بازنگری نموده و دربارهی صحت و سقمشان تأملهای بسیار نمایید! وَ مِنْ اللّٰه توفیق.»
زیاد به این فکر کردم که چی بنویسم یا به کی بنویسم. از اونجایی که شیفتهی نامههای دستنویسم و سلطان نامههای ارسال نشده محسوب میشم وسواس زیادی به خرج دادم امّا به نتیجه نرسیدم. برای همین تصمیم گرفتم که دیوان شمس (که حسابی یه مدته درگیرشم) رو به صورت تصادفی باز کنم و پنج بیت از غزل رو بنویسم. فی الواقع یه جورایی فال مولانا محسوب میشه دیگه :))
ممنونم از دعوت ریحانه جان ^_^
از دوستانی هم که اسمشون این بین نیست صمیمانه عذرخواهی میکنم که دست و چشم و مجال برای نوشتن برای همه نداشتم.
عینک،
میخک،
گرچه گمون نمیکنم ببینی ولی محسن،
خلاصه که دستخط پریشان من رو ببخشید. امیدوارم که خوش بنشینه به دل و روانتون.
[وی امیدوار است ملّت بتوانند نوشتهها را بخوانند و ایشالا ایشالا گویان مرورگر را میبندد]