میگم «من فکر نمیکردم واقعاً جواب بگیرم، ولی دیروز براش نامه نوشتم. گفتم «میگن تو عاشق بودی، میگن حاجت میدی. یا ختم به خیرش کن یا دلم رو بکَن!» و جواب داد.»
میگه «آره حضرت زهرا زود جواب میده. من همیشه میگم شما چهاردهتایید و فقط تو زنی! منم زنم! حاجتم رو بده.»
میگم «گریه نکن دیوونه! من خوبم! واقعاً خوبم! من یه سال داشتم میسوختم و الآن تو به سطل آب برداشتی ریختی روی سر من. من سوختهام. هنوز درد دارم ولی دیگه نمیسوزم، دیگه چشم به راه آتشنشان خیالی نیستم. میفهمی چی میگم؟»
میفهمه چی میگم.
میگم «هنوز سی و نه روز دیگه مونده تا من نذرم ادا بشه. یقین دارم تهش دلم کامل کنده میشه.»
میگه «من هم اندوهت رو میفهمم، هم آسودگی خیالت رو میفهمم، کلا درکت میکنم.»
و من یقین دارم که درک میکنه.
بعد از یک سال امروز واقعاً خوبم، واقعاً شادم و واقعاً روبهراهم. احساس کبوتری رو دارم که بالاخره تونسته رها بشه و پرواز کنه. بعد از یازده و ماه شش روز من امروز به قدری آرومم که دعا کردم کاش زودتر این اتفاق میفتاد. امروز اشکهایی که ریختم صرفاً از روی شادی و آرامش خیال بود. امروز وقتی رو به آسمون زمزمه کردم «شکرت!» بعد از یک سال تنها زمانی بود که بیقید و شرط و امّا و کاش شاکر بودم.
اینجا دیگه ته خط نیست. از اینجا آخرین صفحهی کتابه. باید از این به بعد، قلم زدن جلد دوم کتاب زندگیم رو شروع کنم.
عنوان برگرفته از آهنگ ابر میبارد؛ همایون شجریان
- بـقـچـه
- شنبه ۱۸ دی ۱۴۰۰