توی شرایطی‌ام که حاظرم توی سوراخ موش و لونه‌ی کبوتر زندگی کنم ولی مال خودم باشه؛ ولی بهش احساس تعلق کنم. از مهمون خونه‌ی دیگری بودن خسته شدم. از ته وجودم خسته شدم.

کاش می‌تونستم برای یه مدت دور از همه‌‌ی آدما و تکنولوژی و هرچیز دیگه‌ای برم توی غار زندگی کنم. لعنتی! اینجا حتی نمی‌تونم غار تنهایی داشته باشم! سه‌کنج دیواری نیست که توش جمع بشم و گریه کنم‌. به مامان می‌گم «کاش زودتر تموم شه این پنج ماه لعنتی هم. نه خودم سامان دارم، نه وسایلام!»

چند روزه که ماسک آدم خوبه و خوشحاله بودن روی صورتم نمی‌مونه‌. عصبی و کلافه و خسته‌ام. خیلی خسته. کوچک‌ترین چیزی عصبانی و بی‌حوصله‌ام می‌کنه. چند دقیقه پیش با گلپری مشاجره‌ی کوچولویی داشتیم و حسابی از خودم عصبانی و کلافه‌ام. داشتم فکر می‌کردم چطوری حوله‌م رو توی کمد فسقلی پر از لباس جا بدم. تلخ شده بودم. گلپری که گفت «تو اگه خوابگاه می‌رفتی، می‌خواستی چیکار کنی؟» حالم رو بدتر کرد. با یک جمله‌ی کوتاه، ناسازگاری و کم‌طاقتی و به‌دردنخور بودنم رو توی صورتم کوبید! بدون اینکه حسی توی صدام باشه، کوتاه جواب دادم «حالا که نرفتم!»

دوباره می‌گه «دانیال می‌گه تو خوابگاه یه تخت دارن و یه...» بین حرفش می‌پرم و کماکان آروم و بی‌حس جواب می‌دم «دانیال خیلی پسر خوبیه!»

و این رو از صمیم قلبم گفته بودم. دانیال صبور و متین و سازگاره. آروم و کم‌حرف و عاقل. دقیقاً تمامِ چیزی که من نیستم.

دو چیز همیشه من‌و دیوانه می‌کنه. یکی سرزنش کردنم، دیگری قیاس. دقیقاً دوتا کاری که توی خلوت تا جایی که بتونم انجامش می‌دم‌. به قدری خودم‌و سرزنش کردم و عیب‌هام رو شمردم، و خودم رو با بقیه مقایسه کردم که اگه یکی دیگه خارج از ذهنم این کار رو انجام بده بهم می‌ریزم.

خب، به نظر خودم بی‌احترامی نکردم به گلپری، اما از نظر گلپری با «غیظ» رفتار کردم. البته که بهش حق می‌دم. البته که خودمم دیگه نمی‌تونم خودم‌و تحمل کنم و دمش هم گرم که تا اینجا خانومی کرده. اما با این وجود واقعا همچنان خسته و کلافه‌ام.