حالا که مینویسم استاد چادرش را زیر بغلش جمع کرده و دارد چیزی درمورد نظامدهی رسانهها میگوید و حتی سرسوزنی تمرکز ندارم به درس تک واحدی اختیاریاش گوش دهم.
دیشب فقط دو ساعت خوابیدم و امروز بیحوصلهام. از صبح در تلاشم رنگ سبز هودیاش را از دایرهی دیدم حذف کنم. که تلاشیست بس خسته کننده و ملالتآور. البته حالا که با احساساتم به صلح رسیدهام حالم بهتر است. خیلی بهتر از روزهای گذشته.
آقای واو امروز زیادی خوشنمک شده و من در تلاشم که جلوی زبان گزندهام را بگیرم. تایم خالی بین کلاس را بچهها از اولین عشقشان گفتند. من هم از آقای محبوب تعریف کردم. از احساسات پر نوسان و شدتم. آنقدر لبخند زدم که گونههام درد گرفتند. ریحون پرسید «هنوزم دوسش داری؟»
از خودم پرسیدم «هنوزم دوسش داری؟» طول کشید جواب دادنم. کمی من من کردم. و در آخر درستترین جواب ممکن را دادم «در حال حاضر بیشتر احساس احترام میکنم. چون چیزایی که من از این آدم یاد گرفتم از ارزشمندترین آموزههامه. نه دیگه دوستش ندارم، از اون شیدایی خبری نیست ولی بهش احساس مهر میکنم. و احتمالاً این مهر همیشه ته دلم بمونه.»
مونا میگوید «تو واقعاً شجاع و قوی هستی به نظرم.» طبق معمول گند صداقت را درمیآورم «نه واقعاً! خودم اینجوری فکر نمیکنم.»
به دستخط کج و معوج استاد نگاه میکنم. لفظ «حجم غریبی از جسارت» توی سرم میچرخد. سنگینی نگاهی کلهام را میچرخاند سمتش. زل میزنیم به هم. لعنتی! همگونی رنگ چشمهاش و هودیاش دلم را چنگ میزند.
توی دلم به تلاش بیحاصلم دریوری میگویم و زمزمه میکنم «جسارت؟ حداقل در مقابل این چشمها جز خجالت چیزی ندارم.»