پنج ساعتِ روز را توی اتوبوسهای خشک و عبوس میگذرانم. برای اینکه تهوع امانم را نبرد به تا جای ممکن به موبایل و کتاب نگاه نمیکنم و آهنگ گوش میدهم. مابین این پنج ساعت گاهی به باتوم و اسلحه بهدستهایی که گوشه گوشهی شهر ایستادهاند انگشت تعارف میکنم. مثلاً همهی خشمم را میفرستم سمت انگشت وسطی و همهی نفرتم را حواله میدهم به شستم. البته حواسم هست که نباید بیلاخ با لایک قاتی شود. پس دست دیگرم را زیرش بشقاب میکنم.
بعد سعی میکنم با دلهرهای که موقع خداحافظی توی چشمهای بابا و اشکهای مامان بود خودم را شکنجه کنم. بابا هنوز وقتی از دختر همسایهشان میگوید صداش میلرزد. هی گفته بودند قربان کلهات برویم که بوی قرمهسبزیاش تا قلهی قاف رفته، حرف سیاسی نزنیها. قاتی شلوغیها نشویها. کلهخربازی درنیاوریها. خودت نروی دانشگاه و جنازهات به زور و با مصیبت برگردد. قول دادم. به عالم و آدم. به کوچک و بزرگ. که من قاتی سیاست نمیشوم. قسم خوردم و دلم سوخت به حال چشمهایی که نگران زبان سرخ و سر سبزم بودند و هستند.
حال که سندرم انگشت بیقرار، موقع دیدن نامردمان رهایم نمیکند، احساس میکنم خلف وعده کردم. امّا ته دلم دلداری میدهد که «تو قول دادی مراقب زبونت باشی، نه انگشتهات!» :)))
دو ساعت _کمی بیشتر یا کمی کمتر_ که میگذرد، توی محوطهی دانشگاه از اتوبوس پیاده میشوم. به درختهاش نگاه میکنم و تا جایی که بتوانم عمق نفس میکشم. عمیق و محکم. انگار که بخواهم اخبار را با بازدمم بیرون بدهم.
مادامی که توی دانشگاه هستم، ذهنم خالیست. پس همان بقچهی بازیگوش و حرافم. متلکها را با خنده و دندانشکن جواب میدهم؛ گاهی مابین کلام اساتید مزه میریزم؛ با آقای واو دوئل میکنم و تا جای ممکن برجکش را نشانه میگیرم، هنگام بحثهای سیاسی بچهها با استاد پاسدارمان بغض میکنم و تایم خالی بین کلاسها را با فرشته میگذرانم.
دو ساعت و نیم _کمی بیشتر یا کمی کمتر_ را توی اتوبوس سپری میکنم و هزارتا فکر توی سرم جولان میدهد. وقتی پس از دوازده ساعت به خانه میرسم صورتم عبوس و بیحال است. کف پاهای صافم گزگز میکند، دنبالچهام درد میکند و مهرههای گردنم میسوزند.
تمام خوراکم در طول روز همان شام لطیفیست که گلپری برایم پخته و با اصرار به خوردم میدهد. به وایفای که وصل میشوم اخبار را میخوانم و وقتی مطمئن شدم خبری را از دست نداده و خونم به میزان کفایت به جوش آمده، میخوابم. در واقع از حال میروم. دیگر توی خوابیدن سوسول نیستم. نه نور آزارم میدهد، نه صدا. فقط بیهوش میشوم تا فردا جانِ پنج ساعت اتوبوسسواری را داشته باشم.
پینوشت : متن رو که میخونم حس میکنم خیلی نالهوار هست. ولی واقعیت اینه که حالم بد نیست. نمیتونم بگم خوبم ولی بد نیستم و همین فعلاً برام کافیه :)
پینوشت۲ : اگه همین روزا روزی رسید که تا این اندازه اندوهگین ایران و ایرانی نبودم، میام و براتون از دانشگاه میگم. از اینکه چقدر خوبه. از اینکه چقدر وقتی اونجام خوبم و این خوب بودن واقعیایه :)