روبه‌رویم ایستاده و عمیق و ممتد نگاهم می‌کند. روزهای زیادی زور زدم که نگاهش نکنم. که بی‌توجه به حضورش زندگی‌ام را پیش ببرم ولی زیر نگاه مشتاقش دست و پایم را گم می‌کردم. همه‌جا هست. از لحظه‌ای که چشم باز می‌کنم کنار رخت‌خوابم لم داده تا لحظه‌ای که به روز ملاتونین چشم می‌بندم. انگار فقط زمانی که سعی می‌کنم زیر سنگینی نگاه سبزرنگی، چشمان براق و نیش شل شده‌ام را کنترل کنم؛ غیبش می‌زند. هر روز یک قدم جلوتر از روز قبل می‌ایستد و با چشم‌هاش می‌گوید «تو که می‌دونی راه فراری از من نداری. بی‌خودی مقاومت نکن.»

نمی‌خواستم از موضعم کوتاه بیایم ولی چند روزی‌ست که تسلیمش شده‌ام. اجازه دادم چند کلامی با هم گپ بزنیم. سعی کردم متقاعدش کنم که هیچ دلم نمی‌خواهد دوباره سایه‌اش روی زندگی‌ام سنگینی کند ولی سگ زبان نفهمی‌ست! نمی‌رود.

گل‌باهار می‌گوید اخبار را دنبال نکنم ولی نمی‌داند که این اخبار سیاه این روزهاست که دارد من را دنبال می‌کند و می‌خواهد مغزم را متلاشی کند.

توی سرم راسته‌ی مسگران سکنا دارند. هر فکر برای خودش یک دیگ و چکش دست‌وپا کرده و تق‌تق می‌کوبد رویش. فکرها النگو پوشیده‌اند. هر دو دست تا آرنج. جرینگ جرینگ النگو‌هاشان می‌پیچد توی صدای کوبیدن چکش روی دیگ. بام! بام! دنگ! دنگ! جرینگ! جرینگ!

اخبار، اعدامی‌ها و زندانی‌ها، دلتنگی، دوری از یزد، موجودی حساب بانکی‌ام، روحیه‌ی شکننده‌ام، نگاه‌های سبزرنگ ناخوانا، بیماری چشم رُکی و آمپول ۱۲۰ میلیونی‌اش، نون_جیم و مشکلاتش، حواشی دانشگاه، درس‌های نخوانده‌ی تلنبار شده، خواهری و تنهایی‌اش، مامان و میگرن‌های تمام نشدنی‌اش، بابا و فشارهایی که متحمل می‌شود، پونه و زردی‌اش، یکی‌یه‌دونه و تبش، خاله زیبا و شرایطش، همه و همه توی سرم می‌چرخند.

حس می‌کنم پاراگراف‌های نوشته‌ام بی‌ربط و درهم‌اند. ولی تنها راه چشم در چشم نشدن با سگ سیاه افسردگی «نوشتن» است. حتی پراکنده، سیاه، درهم...

 

پی‌نوشت : همه‌ی امروز رو توی رختخواب موندم و به این‌ور و اون‌ور زل زدم. ولی بسه دیگه. باید بلند شم :)