از اتوبوس پیاده میشوم. جلوی گلفروشی میایستم و میگویم «دخترا، من میخوام برای خودم گل بخرم.» ریحون نق میزند «مترو رو از دست میدیم!»
به بقچهی درونم قول داده بودم برایش مریم بخرم. میگویم «خب شما برید، من با متروی بعدی میام.»
در را هل میدهم و میروم داخل. دخترها همراهم میآیند. از گلدان استوانهای کنار در، شاخهی مریمی بیرون میکشم و میگذارم روی پیشخوان. جلوی رزها پا سست میکنم. بین رز زرد و لبماتیکی، به پیشنهاد آری لبماتیکی را انتخاب میکنم.
به فروشنده میگویم «یه ریزه برام جینگولش هم بکنید.» کنف میپیچد دور گلها. ریحون باز نق میزند «کی واسه خودش گل میخره آخه؟»
پیرمردی که کنار فروشنده نشسته میگوید «خودش نخره، کی بخره؟ اتفاقاً آدم اول باید خودشودوست داشته باشه.»
میگویم «من هر سال برای خودم هدیه تولد میگیرم. امسال ترجیح دادم گل بخرم.»
نگاه آری عمیق است. انگار سعی میکند نفوذ کند توی سرم. میگوید «روحیهی عجیبی داری!»
پول گلها را حساب میکنم و مریمم را میچسبانم به سینهام. تمام حبابکهای ریهام را از عطرش پر میکنم. جواب تبریک فروشنده و پیرمرد را با لبخند میدهم و با دخترها تا ایستگاه مترو میدویم. توی پچپچههای بچهها شریک نمیشوم و سعی میکنم دستاوردهای سال گذشته را بشمارم. استقلال قشنگ نصفه نیمهام. رشد و رشد و رشد. همینها شیرین و کافیست. صدای مردی میگوید «ایستگاه بعد؛ نمازی.»
به بچهها میگویم «چه خوشحالم که شما و اکیپمون رو دارم.» دستهاشان را میفشارم و پیاده میشوم. پلهها را که بالا میروم، هوای تازهی خنک که صورتم را نوازش میکند، عطر مریم که سرخوشم میکند زمزمه میکنم «ایستگاه بعد؛ ۱۹ سالگی.»
پینوشت: برای بیستونهم آبانماهی که گذشت.