بهم می‌گه «ازت قطع امید کردم. تو خوابم فکرش رو نمی‌کردم که همچین بچه‌بازی‌ای ازت ببینم!»

خودمم فکرش نمی‌کردم اون میزان عاقل بودن، توی حساس‌ترین موقعیت زندگی‌م، مثل یه حباب تو خالی بترکه و ناپدید بشه. انگار که از اول وجود نداشته!

هیچی نمی‌تونه ذهن سردرگمم رو سازماندهی کنه. اون قدری توی ذهنم خودم‌و محاکمه و توبیخ کردم که هر لحظه ممکنه سرم بترکه.

حالم داره از خودم و فکرام و همه‌چی بهم می‌خوره ولی به ابلهانه‌ترین حالت ممکن شدیداً امیدوارم. حس می‌کنم انتهای این ماجرا قشنگه‌. ولی خب مگه احساسات آدمی _اونم من_ چقدر معتبره؟