دلم می‌خواهد که حافظه‌ام را پاک کنم و ذهنم را از هر فکری تهی. روی یک mp3 player بی‌کلام‌های کلهر را بریزم و راه جاده را بگیرم و بروم تا برسم به یک‌جایی که دریا داشته باشد. شاید شمال، شاید هم جنوب. اصلاً دریا نداشت هم نداشت. یک روستای خوش آب و هوا باشد کفایت می‌کند. شاید لرستان، شاید هم کردستان. گرچه هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست اما مقصد فرضی را می‌گذارم روستای ناشناخته‌ای توی خطه‌ی شمال.

دلم می‌خواهد از زندگی صنعتی از پیش تعیین شده رها شوم و دل به جاده بسپارم. بروم تا آن‌جایی که سرنوشت مقدر کرده. یک اتاق نقلی توی خانه‌ی پیرزن و پیرمرد نازنینی اجاره کنم. لباس‌های محلی آن روستا را بپوشم. از آن دامن‌های بلند رنگی و روسری‌های خوشرنگی که پولک‌هایش می‌آیند روی پیشانی. صبح‌ها به پیرزن کمک کنم که ناهار درست کند، بعد از ظهرها شیر گوسفندان را بدوشم و غروب‌ها همراه پیرمرد بروم مسجد. 

 زیر باران‌های مداوم و طولانی جست بزنم، به ساحل بروم، توی دشت با پای برهنه بچرخم، برنج بکارم، از درخت بالا بروم، به گذشته نیندیشم و از آینده نهراسم. به یاد نیاورم که روزی جایی نیمه‌شبی در آذرماه، تأیید نشدم، خواسته نشدم، دوست داشته نشدم، پسندیده نشدم، لایق و مکفی نبودم، و در نهایت ترک شدم، پس زده شدم و مستغرق تنهایی.

می‌خواهم فراموش کنم که «امّا به هر تقدیر باید تحمّل کرد سربار بودن را!» می‌خواهم اعتیاد مزخرفم به ابراهیم را ترک کنم. خیال محبوبم را، سه‌کنج دیوار را، اسمم را، رسمم را، بودنم را ترک کنم و برای همیشه دست در دست بیکلام‌های کلهر بروم یک روستایی دور.