همه‌مون زیاد «خودت باش» رو شنیدیم ولی سوال اصلی اینه که «خودِ واقعی دقیقا کیه؟»

توی دوران قرنطینه که کار چندانی برای انجام دادن نداشتم، خیلی بیشتر توی افکار و دورنم دقیق شدم و سفری رو توی خودم شروع کردم که منتهی به نتایج وحشتناکی شد. متوجه ی خصوصیات اخلاقی ای شدم که تمام زندگیم ازشون متنفر بودم : فهمیدم که من شعار میدم اما عمل نمیکنم. من گاهی به شدت خجالتی ام. دروغ میگم. به هیچ وجه خوش قول نیستم. من خودخواه، متکبر و حسودم. به شکل تأسف‌باری شدیداً حسودم!! یه سری افکار خیلی خود خفن پندارانه دارم. من توی ذهنم آدما رو قضاوت میکنم. من گاهی خاله زنک بازی در میارم. من یه دنده و لجبازم. من گاهی مرز بین رک بودن و بیشعور بودن رو رعایت نمیکنم.  من میتونم یه آدم دو رو کثیف باشم. من غرغرو هستم. شدیداً غرغرو! من توی کنترل خشم ضعیف عمل می‌کنم. آدم بدعنق و بد اخلاقی هستم. روابط اجتماعیم اونقدری که فکر میکردم خوب و مناسب نیست. به خاطر اینکه وجهه‌هایی توی وجودم هست که مورد تأیید خودم نیست، سعی می‌کنم تأیید دیگران رو جلب کنم. و به هیچ وجه دوست داشتنی نیستم!

مرحله ی اول مثل هر آدمی که شوکه میشه؛ "انکار و توجیح" بود : 

«حالا اینبار از دستم در رفته.»

«حالا اشتباه کردم.»

«وای نه من که اینجوری نیستم.» 

«از تاثیرات قرنطینه ست.»

«اصلا مگه میشه تمام این مدت چیزی از خودم نشون داده باشم که در حقیقیت نیستم؟!»

مرحله ی دوم "سرزنش و تحقیر درونی" بود :

 «خاک به سرت اینم شخصیته که تو داری.»

«وای این چه رفتاری بود که انجام دادی؟!»

«به تو هم میگن آدم؟» 

«دلت خوشه که اهل کتاب و شعور و این چیزایی؟»

«دیگه نمیتونم تحملت کنم.»

«اه ببین چقد دست و پا چلفتی هستی! همیشه گند میزنی.»

«حالم داره بهم میخوره ازت.»

مرحله ی سوم "مبارزه" بود :

«من نباید تا این اندازه عوضی باشم.»

«من باید خودمو تغییر بدم.»

«من دیگه نمیتونم تحمل کنم این خصوصیات رو»

تعیین یک سری باید و نباید و تلاش برای رفتار کردن توی این بایدها و نباید ها. جنگیدن برای این خصوصیات بد نبودن. طبیعیه که نتونی این خصایصی رو که توی سالهای متمادی شکل گرفتن و تازه دارم میبینی شون و به حضورشون اعتراف میکنی رو در عرض چند هفته کامل از بین ببری. نتیجه مبارزه یه چیزی بود : «شکست»

بعد از شکست یاس وجود آدم رو فرا میگیره. حال آدم رو بد میکنه. آدم به اراده ی خودش شک میکنه. اینبار سرزنش ها با شدت بیشتری سراغ آدم میان. اینجا با یه حقیقت تلخ دیگه رو به رو شدم. «من اونقدارا که فکر میکرم خودمو دوست ندارم!»

مرحله چهارم چیزی نبود به جز "پنهان کردن" : 

تلاش مذبوحانه ای برای اینکه نشون بدم من یه آدم به شدت نایس و گوگولی هستم. و این دقیقا برای من مثل این بود که یه عالمه بوته خار رو با خودت حمل کنی و برای اینکه آدما از کنارت نرن (فرار نکنن)؛ برای اینکه خارهایی که توی بغلت گرفتی به دیگران آسیب نزنه؛ خارها رو زیر لباست پنهان کنی. در عین اینکه همه ی تنت داره زخمی میشه، یه سری گل مصنوعی بد ترکیب رو به لباست وصله کنی. این مرحله خیلی دردناکه. چون نه میتونی اون بوته های خار رو به معرض نمایش بذاری و نه میتونی تا ابد اونا رو ریز لباست مخفی کنی و به تنت آسیب بزنی.

مرحله ی پنجم "پذیرش" بود : 

پذیرفتن اینکه هیچ آدمی کامل نیست. اینکه گاهی تلاش ها جواب نمیدن. اینکه گل بی عیب و خار خداست. اینکه مهم نیست دیگران با دیدن اون خارها چی میگن یا ترکت میکنن، تو باید آسیب زدن به خودت رو تموم کنی. پذیرفتن اینکه همه ی آدما از این خار های پنهانی دارن و تو تنها نیستی. اینکه من همه ی این خصایص اخلاقی دوست نداشتنی رو دارم و سرزنش کردن خودم هیچ چیزی رو بهتر نمیکنه. اینکه زور زدن برای از بین بردن تمام این خصایص هم مثل کوبیدن آب توی هاونگه. و به قول پونه مقیمی پذیرفتن اینکه «آدم ها مجموعه ای از اخلاق های دوست داشتنی و دوست نداشتنی هستن.»

و یاد گرفتن اینکه دوست داشتن یه فرد خیلی محبوب و بی نقص کار خاصی نیست همه یه آدم بی نقص رو دوست دارن. مهم دوست داشتن یه آدم با همه ی نقص هاشه با همه ی خصایص اخلاقی ناقص و بد. و خب کی بهتر و عزیزتر از خود آدم برای شروع این عشق ورزیدن؟ 

خب، ما پذیرفتیم و با همه ی عیب هامون عاشق خودمون شدیم. تموم شد؟ بگیم من همینم که هستم؟ البته که نه! از همین لحظه تازه بازی شروع میشه. یه بازی که تا آخر عمر ادامه داره : "تلاش برای تبدیل شدن به ورژن بهتری از خود"

چیزی که من متوجه شدم اینکه که سرسختی برای موفقیت توی این بازی به شدت واجبه اما واقع بینی هم مهمه. آدم باید بدونه که نمیتونه به صورت کامل این خصایص بد رو از بین ببره. باید بدونه که نمیتونه توی مدت کمی نتیجه بگیره. باید بدونه که هر گل طبیعی و خوش بویی خار هم داره و این خارها حسابی می ارزه به گل های مصنوعی بی خاصیتی که به دیگران نشون میدیم.

 

و من حالا میدونم که خود من یه دختر کوچولو در مسیر تکامله. ناقصه. نادونه. پر از عیبه و کرورها بوته ی خار توی بغلش داره حمل میکنه. حالا میدونم که باید توی مسیر تکاملم _که حتما شب های سرد و بلندی هم داره_ به جای اینکه خودم رو به خاطر خار هایی که باید حمل کنم، سرزنش کنم؛ این بوته های خار رو دونه دونه بسوزونم و با گرماش بگذرونم اون شبای سرد و طولانی رو. حالا خیلی خوب میدونم که باید خودمو آزاد بذارم. از دست دادن آدمای اطرافم خیلی بهتر از ادامه دادن با یه تن زخم و زیلی هست. به قولی «بهتر است از من متنفر باشند برای چیزی که هستم تا دوستم بدارند برای آنچه که هستم!»

+خوشحالم که این دوران رو طی کردم و خوشحالم که این حرف ها توی  اون دسته از «شعارهای بی عملم» قرار نگرفتن. ضمنا این پست هیچ بار علمی ای نداره و صرفا تجربه شخصی منه :)

واقعا جا داره از همه ی اونایی که توی این دوران منو همراهی (شما بخونید «تحمل») کردن، به غرغر ها و نق نق هام گوش دادن تشکر کنم :)